عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در تعریف عمارت و مدح صاحب
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک
اوج سقف تو رازدار سماک
بیخ صحن تو همنشین سمک
در تمیز میان جنت و تو
رای رضوان دراوفتاده به شک
پختکی داشت دیگ دهر و نداشت
راستی بیحلاوت تو نمک
فلکی کوکبت عزیزالدین
او نه کوکب و رای او نه فلک
آن در ابداع و امتحان علوم
رای عالیش کیمیا و محک
آنکه در حفظ خدمت میمونش
با حصول درج خلاص درک
آنکه تعیین پایهٔ قدرش
زافرینش بود فراز ترک
کرده تاریخ رسم او منسوخ
سمر رسم دودهٔ برمک
عدد سالهای عمرش باد
همچو تاریخ پانصد و چل و یک
ساکنانت مقدسان چو ملک
اوج سقف تو رازدار سماک
بیخ صحن تو همنشین سمک
در تمیز میان جنت و تو
رای رضوان دراوفتاده به شک
پختکی داشت دیگ دهر و نداشت
راستی بیحلاوت تو نمک
فلکی کوکبت عزیزالدین
او نه کوکب و رای او نه فلک
آن در ابداع و امتحان علوم
رای عالیش کیمیا و محک
آنکه در حفظ خدمت میمونش
با حصول درج خلاص درک
آنکه تعیین پایهٔ قدرش
زافرینش بود فراز ترک
کرده تاریخ رسم او منسوخ
سمر رسم دودهٔ برمک
عدد سالهای عمرش باد
همچو تاریخ پانصد و چل و یک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - قسم بر بیگناهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید
شعرهای کمالی آن به سخن
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایهشان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایهشان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۶ - در بیان حال خود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۷ - التماس انعام
ای ترا آفتاب حاجب بار
حشمتت را ستارگان در خیل
چرخ جاه ترا معالی برج
بحر جود ترا مکارم سیل
بوده در وقت فطرت عالم
گوهرت را وجود جمله طفیل
شرر شعلهٔ سیاست تست
از سهاء سپهر تا به سهیل
سدهٔ ساحت تو منبع امن
خانهٔ دشمن تو معدن ویل
خرمن جود تو نپیماید
گر قضا از سپهر سازد کیل
بنده گستاخیی نخواهد کرد
گر ترا سوی عفو باشد میل
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل
حشمتت را ستارگان در خیل
چرخ جاه ترا معالی برج
بحر جود ترا مکارم سیل
بوده در وقت فطرت عالم
گوهرت را وجود جمله طفیل
شرر شعلهٔ سیاست تست
از سهاء سپهر تا به سهیل
سدهٔ ساحت تو منبع امن
خانهٔ دشمن تو معدن ویل
خرمن جود تو نپیماید
گر قضا از سپهر سازد کیل
بنده گستاخیی نخواهد کرد
گر ترا سوی عفو باشد میل
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - ستایش ملکالشعرا ارشدالدین
هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش
من چه شربتهای آب زندگانی خوردهام
آن ندانم تا تو چون پروردهای آن قطعه را
این همی دانم که من زان قطعه جان پروردهام
گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست
راستی به دوش ایمانی دگر آوردهام
تا تو تعیین کردهای یعنی که شعر تست شعر
پارهای بر گفتهٔ خود اعتمادی کردهام
نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو
ای مزید آورده بر نامی که من گستردهام
من چه شربتهای آب زندگانی خوردهام
آن ندانم تا تو چون پروردهای آن قطعه را
این همی دانم که من زان قطعه جان پروردهام
گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست
راستی به دوش ایمانی دگر آوردهام
تا تو تعیین کردهای یعنی که شعر تست شعر
پارهای بر گفتهٔ خود اعتمادی کردهام
نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو
ای مزید آورده بر نامی که من گستردهام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۰ - الب ارغو یکی از ممدوحان حکیم را میل کشیدند در آن باب گفته است
شاها بدیدهای که دلم را خدای داد
در دیدهٔ تو معنی نیکو بدیدهام
چون کردگار ذات شریفت بیافرید
گفت ای کسی که بر دو جهانت گزیدهام
راضی بدان نیم که به غیری نگه کنی
زیرا که از برای خودت پروریدهام
چشم جهانیان ز پی دیدن جهان
وان تو بهر دیدن خویش آفریدهام
تکحیل آن ز هیچکس اندر جهان مدان
کان کحل غیرتست که من درکشیدهام
در دیدهٔ تو معنی نیکو بدیدهام
چون کردگار ذات شریفت بیافرید
گفت ای کسی که بر دو جهانت گزیدهام
راضی بدان نیم که به غیری نگه کنی
زیرا که از برای خودت پروریدهام
چشم جهانیان ز پی دیدن جهان
وان تو بهر دیدن خویش آفریدهام
تکحیل آن ز هیچکس اندر جهان مدان
کان کحل غیرتست که من درکشیدهام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۶ - از دوستی سیم گرمابه خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۷ - در تقاضا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۸ - در عذر غیبت از مجلس مخدوم
من بدعهد را چه میگویی
هرچه گویی سزای آن هستم
حاکم ار جرم من بود مردم
داور ار لطف تو بود جستم
لطف باری بریده باد از من
تا به خدمت چرا نپیوستم
میندانم ز پای سر زین غم
تا برفت آن سعادت از دستم
خواستم تا بیایم و گویم
کز حریفان دینه چون رستم
به سر تو که ذات هشیاریست
که هنوز این زمان چنان مستم
که گشادن نمیتوانم چشم
وین قوافی به حیله بربستم
هرچه گویی سزای آن هستم
حاکم ار جرم من بود مردم
داور ار لطف تو بود جستم
لطف باری بریده باد از من
تا به خدمت چرا نپیوستم
میندانم ز پای سر زین غم
تا برفت آن سعادت از دستم
خواستم تا بیایم و گویم
کز حریفان دینه چون رستم
به سر تو که ذات هشیاریست
که هنوز این زمان چنان مستم
که گشادن نمیتوانم چشم
وین قوافی به حیله بربستم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۱ - به مجلس صاحب بار خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۵ - در حسب حال و وارستگی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۵ - وله ایضا
راحت چگونه یابم فضلست مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنین است طالعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو
پیش عوام چون الف بسم ضایعم
اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم
وینست جرم من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر عقل و پاک دلی فضل من گواست
یار موافقم نه کی خصم منازعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنین است طالعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو
پیش عوام چون الف بسم ضایعم
اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم
وینست جرم من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر عقل و پاک دلی فضل من گواست
یار موافقم نه کی خصم منازعم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۹ - در افلاس و رنجوری خود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۰ - در عذر
ای همه سیرت تو هنگ و ثبات
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۳ - در حسب حال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۶ - در عزلت و قناعت و جواب سائلی که از حکیم قصهٔ شعر گفتنش پرسید گوید
دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۹ - در ریاضت خاطر