عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سرود کوه
بسوی کوه
بسوی قله های باشکوه
بسوی آبی سپهر
به راه زر نشان مهر
چو آرزوی ما
هوا خوش است و پاک

به روی قله ها
تن از غبار تیرگی رها
برآ چو جان تازه بر بلند خاک
همیشه بر فراز
همیشه سرافراز 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
توضیحات
۱۱ ــ لحظه ها و احساس ــ ۱۳۷۴
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برکه
برگ ها از شاخه می افتاد،
من ، تنهایِ تنها، راه می رفتم
در کنارِ برکه ای،
پوشیده ازباران برگ
شاید این افسوس را، با باد می گفتم:
ــ آه، این آینه را
این برگ های خشک، پوشانده است.

آن صفا،آن روشنایی
در غبار تیرگی مانده ست
تاکجا مهرِ بهاران،
پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهرهء او را به دست نور بسپارد...
*
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتاد و من،
همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.
یادها، غم های سنگین
چهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.
شاید این فریاد را با خویش می گفتم:
ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،
رهایی داد.
چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازه
از نو روشنایی داد.
عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهره ی او را به دست نور بسپارد.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زیبای وحشی ...
زن: - سحر ، چون می روی در کام امواج.
کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.

ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
خدا نانِ مرا در آب داده !

زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
از این زیبای وحشی دست بردار!

ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.

زن: - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
به گردابش ، به توفانش بیندیش!
ماهیگیر: - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
*
زن: - اگر از جان نمی ترسی درین راه ؛
بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی!

ماهیگیر: - زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
خار و روزگار
چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...

به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
سبکبال
پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک لحظه آرامش ...
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زمان...
اگرچه شب
شبِ روشن
چراغِ جان من است؛
گذر ز کویِ «غروب»
نه در توانِ من است
*

غروب، می کُشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم؟
مرگ روشنایی را،
به چشم می بینم !

غروب، تنگی زندان،
غروب، درد جدایی
غروب، غصّه و غم،
صدای گریهء خاموش،
مویه و ماتم !
غروب، سایه ی غم های بی کران من است .
*

شبم، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم، ز صحبت یاران ستاره باران است
*


شب سیاهِ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته ست در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از جنگ
که آنچخه بر سرِ ما رفته نیست باور من
ــ همان نکوتر، کز نام آن کنم پرهیز
وزان ملال، ننالم به دوستان عزیز ــ
*

بسا شبا، که سفر می کنم،
سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا، که گذر می کنم،
چو روح نسیم
به بیکران جهان،

بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند،
که دختران سخن، از دریچه الهام،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند،
*

چه مایه، لذت ناب است، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همربان قلم از نگفته، گفتن ها،
شب و لطافت و هستی،
شب و طبیعتِ رام

دل از سرودن یک شعر تازه و شیرین کام
که خواب، در رسد آرام و
گستراند دام!
*

سحر، دوباره مرا می رباید از این بند.
سحر، دوباره به من جان ِ تازه می بخشد
سحر، درآمدِ روز
سحر، تولد نور
سحر شکستن ظلمت،
گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایهء صبح
شکوه و شادی آغاز،
پویه و پرواز.
همیشه بانگ رهایی ست،
در فضای سحر

غبارِ راهِ زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر.
*

چو آفتاب برآید،
ز در درآید روز.
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور، سرآید زمان تاریکی
من این میانه،
قلم برکشم ز ترکشِ مهر
چو تیغ صبح،
در افتم به جان تاریکی!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
رخش سپید خورشید
ناگاه، شیهه‌ای سرخ
بر بام قله تابید
در شام دره پیچید.

رخش سپید خورشید،
با یال‌های افشان،
بر کوه‌های مشرق،
می‌تاخت،
می خروشید!

از نعل گرمش آتش
بر سنگ خاره می ریخت
شب، می گریخت در غار
خون از ستاره می ریخت.

گل‌های تشنة نور
بوی سپیده دم را
از باد می ربود.

مرغان رسته از بند
چون خیل دادخواهان،
آزاد، می سرودند.

بر روی قله‌ها، شاد
می‌رفت رخش، چون باد
چاهی سیاه، ناگاه
دامی گشود در راه.

رخش از بلندی کوه
افتاد در بن چاه!


گل‌های تشنة نور
ماندند در سیاهی
نشکفته گشت پرپر
گلبانگ صبحگاهی

مرغان رسته از بند،
در سینه‌ها نهفتند؛
فریاد دادخواهی!

آنک! شغاد، پنهان
در جان پناه سختش.
کو رستمی که دوزد،
با تیر بر درختش؟!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
می‌لرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسونگر
گردونهء بهار،
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.

*

زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!

*

افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟

*


بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
مادران
نیمه شب،
از نالة مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می زد
زجا جستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
*


ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای نالة مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک می پیچید!
*

مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟
*


آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها چیزی
نمی گفتند
آه در هر خانه این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه های باغ میکدۀ ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار

در پشت میله های قفس،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باغ در پنجره
چه غم که در دل این برج‌های سیمانی
ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
که قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است.

وگر هزار درخت
بر آن بیفزایند
جمال پنجرة من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلای من به صحبت پیر

ــ «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر»
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خورشید، با دو سرخی
سرآمد مگر روز را سروری،
که شد چهرة دهر نیلوفری؟
حریقی است در بیشه‌زاران آب
مگر گشت پرپر گل آفتاب؟
همه روی دریا گل ارغوان
به هر موج تا بی کران ها روان
چه بوده‌ست خورشید را سرنوشت
که دریا غمش را به خون می نوشت
جمال جهان را تماشا خوش است
تماشای خورشید و دریا خوش است
دو سرخی برون زاید از آفتاب
که دریا از آن می شود سرخ ناب
شگفتا دو سرخی، حیات و عدم
یکی سرخ شادی یکی سرخ غم!
یکی صبح، وقت فراز آمدن
گل افشانی جشن باز آمدن
یکی عصر از اوج شوکت نگون
همه سرخی‌اش سرخی اشک و خون
درین جا که من دارم اکنون مقام
تماشا کنم هر دو را صبح و شام
در آیینه صبح چون بنگرم
همه سرخ شادی بود یاورم
به سرخ غروبم چو افتد نگاه
مرا هست در کام اندوه، راه!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شهر
این صبح تابناک اهورایی
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزه‌گون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوش‌آیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرم‌تاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاول‌ها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونه‌گون فریب، که ایمان است
بس گونه‌گون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام می‌گذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
با کاروان صبح
گم کرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمدیم
از دست داده همرهی کاروان صبح!

شب همچو کوه بر سر ما ریخت
آواری از سیاهی اندوه
ما سر به زیر بال کشیدیم
تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی
نطع گران گشود
تیغ گران کشید
تا چشم باز کردیم
خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌ای
از دوردست‌ها
پیغام می‌فرستاد
خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید
از خواب بگذرید
از خواب بگذرید
ای عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با یقین روشن،
بیدار، پایدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
یک آسمان پرنده
یک آسمان پرنده رها روی شاخه‌ها،
در باغ بامداد.
یک آسمان پرنده،
سرگرم شستشو
در چشمه ‌سار باد!
یک آسمان پرنده،
در بستر چمن
آزاد، مست، شاد...
از پشت میله‌ها،
بغضی به های های شکستم،
قفس مباد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
بوی محبوبه شب
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شرم
از پشت میله های قفس گفتم:
ای درخت!
این عنکبوت ابر
انگار جای تار
دیوار می تند
برگی فشاند و گفت:
خورشید از زیادی خون شرم می کند!
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
بوی عشق
شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب
همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود
با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال کبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود