عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۲
از زمین دامن بیفشان همسفر با ماه باش
خانه را زیر و زبرکن آسمان خرگاه باش
شبنم بی دست و پا شد همسفر باآفتاب
چون بلند افتاد همت، دست گو کوتاه باش
با سبکروحان گرانجان بودن از انصاف نیست
چون دچار کهر با گردی، سبک چون کاه باش
در حریم عفو لاف بیگناهی می زنی
همچو یوسف مستعد تهمت ناگاه باش
شمع از تیغ زبان خود بود درزیر تیغ
زینهار از آفت تیغ زبان آگاه باش
خصم عاجز را قوی دان تا نگردی پایمال
گرچه شیری، برحذر ار حیله روباه باش
یوسف من، دردسر بسیار دارداعتبار
با عزیزی برنمی آیی، همان درچاه باش
در گنهکاری به جرم خویشتن اقرار کن
می کنی چون خواب، باری درمیان راه باش
تا مگر صائب شکست خویش راسازی درست
درپی خورشید تابان روزو شب چون ماه باش
خانه را زیر و زبرکن آسمان خرگاه باش
شبنم بی دست و پا شد همسفر باآفتاب
چون بلند افتاد همت، دست گو کوتاه باش
با سبکروحان گرانجان بودن از انصاف نیست
چون دچار کهر با گردی، سبک چون کاه باش
در حریم عفو لاف بیگناهی می زنی
همچو یوسف مستعد تهمت ناگاه باش
شمع از تیغ زبان خود بود درزیر تیغ
زینهار از آفت تیغ زبان آگاه باش
خصم عاجز را قوی دان تا نگردی پایمال
گرچه شیری، برحذر ار حیله روباه باش
یوسف من، دردسر بسیار دارداعتبار
با عزیزی برنمی آیی، همان درچاه باش
در گنهکاری به جرم خویشتن اقرار کن
می کنی چون خواب، باری درمیان راه باش
تا مگر صائب شکست خویش راسازی درست
درپی خورشید تابان روزو شب چون ماه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۳
گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۴
چشم و گوش و لب ببند، از شور و شر آسوده باش
خویش را گردآوری کن از سپر آسوده باش
ازکمان توست هر تیری که در دل می خلد
راست شو، از تیر طعن کج نظر آسوده باش
هر چه صورت می پذیرد سایه کردار توست
لب بگز از حرف تلخ،از نیشتر آسوده باش
تا ثمر دارد رگ خامی، ز دار آویخته است
پخته شو، ازدار و گیر این شجر آسوده باش
از جهانگردی غبار خاطر افزون می شود
ازتو بیرون نیست منزل، از سفر آسوده باش
پرتو خورشید هیهات است ماند برزمین
از شبیخون فنا ای بیجگر آسوده باش
خلوت آیینه روشن از فروغ حیرت است
ز اختیار خوب و زشت و خیر و شر آسوده باش
شد زمین از بردباری مظهر حسن بهار
گرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باش
چون صدف صائب ز دریا گوشه ای کن اختیار
ز انقلاب موج آب چون گهر آسوده باش
خویش را گردآوری کن از سپر آسوده باش
ازکمان توست هر تیری که در دل می خلد
راست شو، از تیر طعن کج نظر آسوده باش
هر چه صورت می پذیرد سایه کردار توست
لب بگز از حرف تلخ،از نیشتر آسوده باش
تا ثمر دارد رگ خامی، ز دار آویخته است
پخته شو، ازدار و گیر این شجر آسوده باش
از جهانگردی غبار خاطر افزون می شود
ازتو بیرون نیست منزل، از سفر آسوده باش
پرتو خورشید هیهات است ماند برزمین
از شبیخون فنا ای بیجگر آسوده باش
خلوت آیینه روشن از فروغ حیرت است
ز اختیار خوب و زشت و خیر و شر آسوده باش
شد زمین از بردباری مظهر حسن بهار
گرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باش
چون صدف صائب ز دریا گوشه ای کن اختیار
ز انقلاب موج آب چون گهر آسوده باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۶
درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۷
پیش میخواران سبک چون پنبه مینا مباش
از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۸
تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش
می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش
تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش
تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار
گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش
تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش
در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش
سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش
می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب
نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا
بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش
گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش
می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش
تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش
تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار
گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش
تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش
در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش
سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش
می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب
نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا
بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش
گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۹
می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش
از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش
دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن
روز محشر درکمین دامن قاتل مباش
در میان شبنم ما و فروغ آفتاب
ای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباش
سبحه تزویر را در گردن زاهد فکن
روزو شب محشور با صد عقده مشکل مباش
می دهد خارو خس اندیشه را حیرت به آب
محو حق شو، پیرو اندیشه باطل مباش
رو نمی بیند خدنگ مو شکاف انتقام
گر شکست خود نخواهی در شکست دل مباش
گوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزو
بیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباش
داغ محرومی منه برجبهه اهل سؤال
نور استحقاق گو درجبهه سایل مباش
ریزش خود راچو ابر نوبهاران عام کن
چون توداری قابلیت گو طرف قابل مباش
هر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توست
گرنه از بی حاصلانی درغم حاصل مباش
طی عرض راه، طول راه را سازد زیاد
در ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباش
صائب اوراق هوس رادر گذار باد ریز
بیش ازین شیرازه این دفتر باطل مباش
از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش
دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن
روز محشر درکمین دامن قاتل مباش
در میان شبنم ما و فروغ آفتاب
ای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباش
سبحه تزویر را در گردن زاهد فکن
روزو شب محشور با صد عقده مشکل مباش
می دهد خارو خس اندیشه را حیرت به آب
محو حق شو، پیرو اندیشه باطل مباش
رو نمی بیند خدنگ مو شکاف انتقام
گر شکست خود نخواهی در شکست دل مباش
گوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزو
بیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباش
داغ محرومی منه برجبهه اهل سؤال
نور استحقاق گو درجبهه سایل مباش
ریزش خود راچو ابر نوبهاران عام کن
چون توداری قابلیت گو طرف قابل مباش
هر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توست
گرنه از بی حاصلانی درغم حاصل مباش
طی عرض راه، طول راه را سازد زیاد
در ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباش
صائب اوراق هوس رادر گذار باد ریز
بیش ازین شیرازه این دفتر باطل مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۰
از خدا در عهد پیری یک زمان غافل مباش
از نشان زنهار دربحر کمان غافل مباش
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
از ورق گردانی باد خزان غافل مباش
چون خبر از کاروان گر پیش نتوانی فتاد
چشم بگشا از غبار کاروان غافل مباش
گر به طوف کعبه مقصود نتوانی رسید
سعی کن زنهار از سنگ نشان غافل مباش
می کند زهر هلاهل کار خود در انگبین
ازگزند دشمن شیرین زبان غافل مباش
تا نسازی راست در دل حرف رابر لب میار
تیر تابیرون نرفته است ازکمان غافل مباش
قطره را دریا به شیرینی گرفت از دست ابر
اینقدر از حال دور افتادگان غافل مباش
مهر با چندین عصا در چاه مغرب اوفتاد
زینهاراز چاه خس پوش جهان غافل مباش
آب زیرکاه راباشد خطر از بحر بیش
صائب ازهمواری اهل زمان غافل مباش
از نشان زنهار دربحر کمان غافل مباش
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
از ورق گردانی باد خزان غافل مباش
چون خبر از کاروان گر پیش نتوانی فتاد
چشم بگشا از غبار کاروان غافل مباش
گر به طوف کعبه مقصود نتوانی رسید
سعی کن زنهار از سنگ نشان غافل مباش
می کند زهر هلاهل کار خود در انگبین
ازگزند دشمن شیرین زبان غافل مباش
تا نسازی راست در دل حرف رابر لب میار
تیر تابیرون نرفته است ازکمان غافل مباش
قطره را دریا به شیرینی گرفت از دست ابر
اینقدر از حال دور افتادگان غافل مباش
مهر با چندین عصا در چاه مغرب اوفتاد
زینهاراز چاه خس پوش جهان غافل مباش
آب زیرکاه راباشد خطر از بحر بیش
صائب ازهمواری اهل زمان غافل مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۱
ازخدنگ آه پیران ای جوان غافل مباش
چون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباش
از فریب صبح دولت ای جوان غافل مباش
خنده شیرست لطف آسمان، غافل مباش
می کند بند گران سیلاب رادیوانه تر
از دل پرشکوه این بی زبان غافل مباش
از خرام توست آب روشن این لاله زار
از شهیدان خود ای سرو روان غافل مباش
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
از دل بیتاب ای نازک میان غافل مباش
وقت بی برگی کرم بابینوایان خوشنماست
در خزان ازبلبلان ای باغبان غافل مباش
حلقه گرداب،کشتی را کند سرگشته تر
چون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباش
یاد یوسف ساکن بیت الحزن رازنده داشت
در قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش
چون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباش
از فریب صبح دولت ای جوان غافل مباش
خنده شیرست لطف آسمان، غافل مباش
می کند بند گران سیلاب رادیوانه تر
از دل پرشکوه این بی زبان غافل مباش
از خرام توست آب روشن این لاله زار
از شهیدان خود ای سرو روان غافل مباش
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
از دل بیتاب ای نازک میان غافل مباش
وقت بی برگی کرم بابینوایان خوشنماست
در خزان ازبلبلان ای باغبان غافل مباش
حلقه گرداب،کشتی را کند سرگشته تر
چون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباش
یاد یوسف ساکن بیت الحزن رازنده داشت
در قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۲
از هوسناکی گران برخاطر دوران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۳
روح قدسی، بیش ازین درتنگنای تن مباش
عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش
سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را
بیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش
می توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش
شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر
همچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباش
چون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیو
قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش
درزمین چهره خود دانه اشکی بکار
در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودی آیینه راپرداختی
همچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عیبجویی چشم پرویزن مباش
می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش
تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش
عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش
سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را
بیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش
می توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش
شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر
همچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباش
چون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیو
قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش
درزمین چهره خود دانه اشکی بکار
در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودی آیینه راپرداختی
همچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عیبجویی چشم پرویزن مباش
می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش
تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۴
چون ترا مسکن میسر شد پی تزیین مباش
تخته کز دریا ترابیرون برد رنگین مباش
چون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کن
همچو صوفی زیر بار خرقه پشمین مباش
راهرو را بستر و بالین بود خواب گران
چون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباش
رنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن است
چون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباش
علم یکتایی حق بر نمی دارد دویی
نیستی گر اهل شرک ای بی بصر خود بین مباش
تا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران ترا
صبر کن برتلخکامی، یکقلم شیرین مباش
نیستی صائب حریف چشم شور روزگار
گر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش
تخته کز دریا ترابیرون برد رنگین مباش
چون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کن
همچو صوفی زیر بار خرقه پشمین مباش
راهرو را بستر و بالین بود خواب گران
چون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباش
رنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن است
چون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباش
علم یکتایی حق بر نمی دارد دویی
نیستی گر اهل شرک ای بی بصر خود بین مباش
تا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران ترا
صبر کن برتلخکامی، یکقلم شیرین مباش
نیستی صائب حریف چشم شور روزگار
گر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۵
چون ترا مسکن میسر شد تزیین مباش
تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش
دیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباش
افسر زرین سر خورشید رادر کارنیست
داغدار عشق راگو شمع بربالین مباش
تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود
وقت صبح صافدل بی گریه خونین مباش
برگریزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلی در باغ داری مانع گلچین مباش
پرده بینش نگردد موشکافان رالباس
همچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباش
از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست
از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش
نیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهار
تامیسر می شود در قید مهر و کین مباش
گر طمع داری که صائب ازخدابینان شوی
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش
تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش
دیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباش
افسر زرین سر خورشید رادر کارنیست
داغدار عشق راگو شمع بربالین مباش
تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود
وقت صبح صافدل بی گریه خونین مباش
برگریزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلی در باغ داری مانع گلچین مباش
پرده بینش نگردد موشکافان رالباس
همچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباش
از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست
از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش
نیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهار
تامیسر می شود در قید مهر و کین مباش
گر طمع داری که صائب ازخدابینان شوی
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۷
عاشقان رامغز درسر گرنباشد گومباش
کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
حلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباش
سیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنما
عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر
بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان
گر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباش
سخت رویی میهمان راروی گردان می کند
خانه آیینه راگر در نباشد گو مباش
ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین
بندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباش
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش
نامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگر
آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش
نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان
کشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباش
انفعال روسیاهی آب می سازد مرا
آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش
بس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگی
برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش
دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن
طوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش
کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
حلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباش
سیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنما
عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر
بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان
گر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباش
سخت رویی میهمان راروی گردان می کند
خانه آیینه راگر در نباشد گو مباش
ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین
بندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباش
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش
نامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگر
آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش
نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان
کشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباش
انفعال روسیاهی آب می سازد مرا
آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش
بس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگی
برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش
دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن
طوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۱
خانه دنیا به سامان گر نباشد گو مباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۳
دیده ما گرز خون رنگین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۴
چهره زرین چو باشد مخزن زر گومباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش
ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش
همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش
چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش
ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش
همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش
چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۸
عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش
رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش
باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش
ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش
لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش
پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش
چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش
رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش
باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش
ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش
لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش
پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش
چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۹
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش