عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۱
آدمی از برای لذت خویش
زندگانی دراز می خواهد
لیکن آن کس که زندگانی داد
داده خویش باز می خواهد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
تا مال نبخشی ز هنر بهره نیابی
چون نم نبود سبزه به جز خشک نگردد
این خرده نگه دار که تا آهوی تبت
سنبل نچرد خونش همی مشک نگردد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۸
بنده در مستی اگر گفت فضول
جرم او را به تفضل بگذار
آنکه را نیست به هشیاری عقل
زو به مستی طمع عقل مدار
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یک رنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده به است
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر طبع ساده زود شود خوشگوار بحث
دارد برای طفل شکر در کنار بحث
پر خشمگین مباش چنان کز پی نزاع
بر هر غبار خاسته سازی سوار بحث
از هر غمی به خاطر ما کین سبک تر است
این راح ما به روح کند در عیار بحث
آنم که حال مستی و مخموریم یکی است
هرگز نکرده ام به کسی در خمار بحث
ریزم گل نیاز و تضرع در اضطراب
ز ابر ستیزه ام نگرفتست بار بحث
خط مسلمی به کف صدق داده اند
هرگز ز راستی نشود شرمسار بحث
مطلب گریزد از تو «نظیری » جفا مکش
جز در ضمیر کند نگیرد قرار بحث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیران که دقع قبض طباشیر برده اند
آب رخ جوان به دم پیر برده اند
چون من هر آن کسان که نفس کرده اند سرد
نور سحر به ناله شبگیر برده اند
سرگشته اند اگرچه به تحصیل تجربه
پی تا فراز طارم تدبیر برده اند
از سالخوردگان نبود خوش فضول از آنک
صحبت به ضیف خانه تقدیر برده اند
پیران ز روز تیره سیه کار می شوند
با آن که مو سفید سر از شیر برده اند
بی باکی و غرور جوانی نماند حیف
پیران همه خجالت و تقصیر برده اند
شادی به شیب کز می و افیون بود چه حظ؟
این قوم ره به عیش به تزویر برده اند
گر کج شود به ما دل نازک به آن سزد
بار گران به قامت چون تیر برده اند
با موی همچو سبحه کافور نگروند
آنان که دل به زلف چو زنجیر برده اند
یوسف فریب گرگ ممثل کجا خورد؟
روبه به صید کردن نخجیر برده اند
وحشی چو تو، شکار «نظیری » کجا شود
شهباز را به دام مگس گیر برده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
گر جهان کشته بیداد شود برگذرش
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
صد جا در انتخاب تو پیدا کنم غلط
تا بر صحیح من نکشی بی تمیز خط
دیدیم اهل دایره بزم خاص را
چندان نوشته ای که نگنجد در آن نقط
چشمت به پندنامه ما وانمی شود
تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط
ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم
عطار کوی تو نفروشد بجز سقط
تا کی زنند گرد تو اوباش دایره
گیرند در میانه تو را تنگ چو نقط
زین طور بدفرشته نگردد به گرد تو
یک هفته اختلاط کنی گربه این نمط
ما برکنار تشنه یک گوش ماهیییم
طوفان گذشته در شط خم از گلوی بط
می با خلیفه تا خط بغداد جام کش
با تشنه فرات مده جرعه ای ز شط
با این روش که پیش گرفتی فلاح نیست
قولی سپرده ایم «نظیری » کشیده خط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بیمار بی دردی دلا درمان نخواهی یافتن
وحی ار به تو نازل شود ایمان نخواهی یافتن
چرخیست در گرد آمده کاریست سردر گم شده
سر رشته کز کف داده یی آسان نخواهی یافتن
قربی که خاصان شهش در آرزوی یکدمند
مفت از خطا درباختی ارزان نخواهی یافتن
باشد سخن سیم و گهر نزد معیر پاک بر
کاندم که نرخش بشکند تاوان نخواهی یافتن
باغی است طبعت پر شجر از نظم و نثرش شاخ و بر
دهقان ترازش گر کند نقصان نخواهی یافتن
از جویبار خود نوا بر نوبهار من مزن
فردا چو صحرا بشکفد بستان نخواهی یافتن
شب رخت سودا باز کن ورنه به وقت صبحدم
از گرمی بازار من دکان نخواهی یافتن
سلطان ظالم را ظفر بر لشکر مظلوم نیست
درویش اگر ماند به جا سلطان نخواهی یافتن
احسان ساقی بی زیان ظرف «نظیری » بی کران
دور ار چنین گردان شود مهمان نخواهی یافتن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - یک قصیده
ای جلالت خلوت از اغیار تنها ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
دم چند فروزی از سخن چینی خویش
شرمنده نمی شوی ز رنگینی خویش
از من مزه ای طلب که مغز از سخنم
رستست چو نی شکر ز شیرینی خویش
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
چندان که به حکمت گروی دورتری
تا می شمری نجوم بی نورتری
آن کور که تو راه ازو می پرسی
او می داند که تو ازو کورتری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
به جای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردن کشی عیب است در اقلیم درویشی
که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را
به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا
حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی
همان دستی که واعظ می کشی از مدعا اینجا!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را
که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را
بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی
مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را
جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد
دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!
دمی غافل نگردد یادش از یادم، چه بودی گر
زیاد خود گرفتی یاد آیین تلطف را!
نگنجد در سرای آفرینش بهتری دیگر
بخاطر از فضولی ره دهد واعظ تصرف را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه پیش خلق گشایی دهان برای طلب؟
که موج ریختن آبروست جنبش لب
مجو، ز گرمی دونان دوای درد، که هست
هزار مرتبه جانکاه تر ز گرمی تب
چو فضله ییست که زاییده از غذای لطیف
هرآنکسی که مباهات میکند بنسب
ز برگ سیلی استاد برگ پیوند است
که میدهد ثمر اعتبار نخل ادب!
ترا که خون رعیت بجای رنگ حناست
چگونه دست توانی کشیدن از منصب
بیا که آینه دل ز زنگ غم واعظ
جلا دهیم به خاکستر سیاهی شب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است
ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او
آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است
شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز
آنکس که در نظرها بیچاره فقیر است
از علم بی عمل کس، فیضی چنان نیابد
علمی که بی عمل شد، روغن گرفته شیر است