عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سر آزادهٔ ما منت افسر نکشد
تن وارستهٔ ما حسرت زیور نکشد
ما فقیران تهیدست ز خود بیخبریم
جز سوی حق دل ما جانب دیگر نکشد
ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست
هرکه شد همدم ما منتقیصرنکشد
خضر ماییم که خاک ره ما آب بقاست
هرکه شد همره ما ناز سکندر نکشد
تاکه ما راست سر رشتهٔ تسلیم بهدست
بادپای فلک از رشتهٔ ما سر نکشد
پدر دهر چو در مهد صفا بیند طفل
ناز او را کشد آنگونه که مادر نکشد
بشتابید سوی حق که نگردد منعم
تا گدا رخت به درگاه توانگر نکشد
کی کند سیر گلستان صفا، ابراهیم
تا ز تسلیم و رضا رخت در آذر نکشد
هر دلی را نبود تاب غم عشق «بهار»
تا دلاور نبود بار دلاور نکشد
تن وارستهٔ ما حسرت زیور نکشد
ما فقیران تهیدست ز خود بیخبریم
جز سوی حق دل ما جانب دیگر نکشد
ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست
هرکه شد همدم ما منتقیصرنکشد
خضر ماییم که خاک ره ما آب بقاست
هرکه شد همره ما ناز سکندر نکشد
تاکه ما راست سر رشتهٔ تسلیم بهدست
بادپای فلک از رشتهٔ ما سر نکشد
پدر دهر چو در مهد صفا بیند طفل
ناز او را کشد آنگونه که مادر نکشد
بشتابید سوی حق که نگردد منعم
تا گدا رخت به درگاه توانگر نکشد
کی کند سیر گلستان صفا، ابراهیم
تا ز تسلیم و رضا رخت در آذر نکشد
هر دلی را نبود تاب غم عشق «بهار»
تا دلاور نبود بار دلاور نکشد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - صفاهان اگر نیست شیراز هست
جهادا فراموش کردی مرا
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قول و غزل
ادیبالممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - مشت پس از جنگ
چون خصم قوی گشت از او دست نگهدار
و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر
بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری
آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر
زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد
بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر
گویند که نادان را عقل از عقب آید
آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر
بر مردم احمق چو رود سالی گوید
من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر
وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو
تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر
فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشتزن پیر به فرزانه پسر بر
مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر
و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر
بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری
آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر
زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد
بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر
گویند که نادان را عقل از عقب آید
آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر
بر مردم احمق چو رود سالی گوید
من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر
وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو
تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر
فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشتزن پیر به فرزانه پسر بر
مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشهچین از خرمن فضلش، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن چنان گوهر ندارد هر مغاص
سالها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «بهار»
زد رقم: «طاهر شد از زندان خلاص»
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشهچین از خرمن فضلش، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن چنان گوهر ندارد هر مغاص
سالها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «بهار»
زد رقم: «طاهر شد از زندان خلاص»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - بهار شیروانی
به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - در جستجوی جوانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - بنای تختجمشید
پادشه ملکستان، داریوش
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهانآفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - بخون و بدان آنگهی کارکن
ایا پور پند مرا یاد دار
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردمتوانستودانستو خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکیروی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقتدروناست و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بیتحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدفرا برون چونخزفنغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبلاند و خالی میان
تهیمغز شد طبل بیچشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمنجوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به دست دگر
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردمتوانستودانستو خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکیروی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقتدروناست و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بیتحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدفرا برون چونخزفنغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبلاند و خالی میان
تهیمغز شد طبل بیچشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمنجوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به دست دگر
ملکالشعرای بهار : چهارپارهها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان حبس مرد حکیم
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت جود و بخشش محمود
بود محمود زابلستانی
بنده زادی چنان که میدانی
پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام
گشت محمود همنشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر
چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ
خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید
گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را
زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد
پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید
ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم
گفت با او وزیر روشنرای
باد پاینده عمر بارخدای
چاره این دمامت آسانست
خود علاجش به دست سلطانست
پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار
گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ
خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن
با زر سرخ سرخرو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی
از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت
پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
بنده زادی چنان که میدانی
پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام
گشت محمود همنشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر
چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ
خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید
گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را
زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد
پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید
ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم
گفت با او وزیر روشنرای
باد پاینده عمر بارخدای
چاره این دمامت آسانست
خود علاجش به دست سلطانست
پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار
گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ
خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن
با زر سرخ سرخرو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی
از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت
پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
ملکالشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ اول
شاه جهان، پهلوی نامدار
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر بران تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
تیغ کجت چون زپی نظم خاست
هر کجیئی بود بدو گشت راست
توپ تو بر خصم ز دوزخ دریست
قبر برایش درک دیگری است
روی نکوی تو در جنت است
هرکه تو را دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم کاویان
ملک تو ماننده ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی باز فریدون شدی
هیچ کس از بهر تو کاری نکرد
هیچ عددسنج، شماری نکرد
هرچه شد از همت و هوش تو شد
تاکه جهان حلقه به کوش تو شد
هرکه برایت قدمی مینهاد
ازکف مشتت درمی میگشاد
کس به تو خدمت ننموده بسی
منت بیجا مکش از هرکسی
نیز کسی با تو نکرده بدی
بد نسزد با فره ایزدی
تاج بنه، بخش سماویست این
شکر بکن، کار خداییست این
نسخهٔ این فال که در دست تست
درکف بسیارکسان بد نخست
هیچ کس آن نسخه نیارست خواند
ور قدری خواند نیارست راند
تو همه را خواندی و پرداختی
کار به آیین خرد ساختی
همت تو پیشرو کار شد
بخت، مددکار و خدا یار شد
علم و عمل را بهم انداختی
ولوله در ملک جم انداختی
گردن دولت به کمند تو بود
این همه از بخت بلند تو بود
شاه شدی کسوت شاهی بپوش
چشم زتنکیل وتباهی بپوش
شاه ببخشد ز رعیت گناه
زان که شه از او بود و او ز شاه
دشمنی شه به کسی درخور است
کش هوس پادشهی در سر است
هرکه ندارد هوسی اینچنین
تابع شاه است به روی زمین
تابع شه هرچه بود پرگناه
هرچه بود مجرم و نامهسیاه
حالت فرزندی شه دارد او
سهل بود هرچه گنه دارد او
بهر سلاطین اروپا حقی است
زانحقشانمنزلت و رونقی است
حق شهانست که گر مجرمی
مستحق عفو نماید همی
شاه به کشتن نگذارد ورا
وزکف دژخیم برآرد ورا
همچو حقی بهر شهان پربهاست
کاین پی محبوبیت پادشاست
پادشها! خلق به دام تواند
جمله ستایندهٔ نام تواند
درپی محبوبیت خویش بامن
شاه شدی حامی درویش باش
پادشهی هست در اول بهزور
چون به کف آید ندهد زور نور
رافتوبخشایشواحسانخوشست
آنچهپسندهمهاستآنخوشست
هرچه درتن ملک تباهی رود
برسرآن سکهٔ شاهی رود
چون بهخدا دست برآردکسی
جز توبه مردم نشماردکسی
هرکه ببالد ز تو بالیده است
هرکه بنالد ز تو نالیده است
گرکه ببالیم ز اعمال تو
به که بنالیم ز عمال تو
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن
نالهٔ مظلوم صدای خداست
توپشهانپیش خدا بیصداست
قدرت و جاه تو شها در زمن
کم نشود از من و صد همچو من
ور شود از خشم تو موری تباه
لکهٔ ظلمی است به دامان شاه
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر بران تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
تیغ کجت چون زپی نظم خاست
هر کجیئی بود بدو گشت راست
توپ تو بر خصم ز دوزخ دریست
قبر برایش درک دیگری است
روی نکوی تو در جنت است
هرکه تو را دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم کاویان
ملک تو ماننده ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی باز فریدون شدی
هیچ کس از بهر تو کاری نکرد
هیچ عددسنج، شماری نکرد
هرچه شد از همت و هوش تو شد
تاکه جهان حلقه به کوش تو شد
هرکه برایت قدمی مینهاد
ازکف مشتت درمی میگشاد
کس به تو خدمت ننموده بسی
منت بیجا مکش از هرکسی
نیز کسی با تو نکرده بدی
بد نسزد با فره ایزدی
تاج بنه، بخش سماویست این
شکر بکن، کار خداییست این
نسخهٔ این فال که در دست تست
درکف بسیارکسان بد نخست
هیچ کس آن نسخه نیارست خواند
ور قدری خواند نیارست راند
تو همه را خواندی و پرداختی
کار به آیین خرد ساختی
همت تو پیشرو کار شد
بخت، مددکار و خدا یار شد
علم و عمل را بهم انداختی
ولوله در ملک جم انداختی
گردن دولت به کمند تو بود
این همه از بخت بلند تو بود
شاه شدی کسوت شاهی بپوش
چشم زتنکیل وتباهی بپوش
شاه ببخشد ز رعیت گناه
زان که شه از او بود و او ز شاه
دشمنی شه به کسی درخور است
کش هوس پادشهی در سر است
هرکه ندارد هوسی اینچنین
تابع شاه است به روی زمین
تابع شه هرچه بود پرگناه
هرچه بود مجرم و نامهسیاه
حالت فرزندی شه دارد او
سهل بود هرچه گنه دارد او
بهر سلاطین اروپا حقی است
زانحقشانمنزلت و رونقی است
حق شهانست که گر مجرمی
مستحق عفو نماید همی
شاه به کشتن نگذارد ورا
وزکف دژخیم برآرد ورا
همچو حقی بهر شهان پربهاست
کاین پی محبوبیت پادشاست
پادشها! خلق به دام تواند
جمله ستایندهٔ نام تواند
درپی محبوبیت خویش بامن
شاه شدی حامی درویش باش
پادشهی هست در اول بهزور
چون به کف آید ندهد زور نور
رافتوبخشایشواحسانخوشست
آنچهپسندهمهاستآنخوشست
هرچه درتن ملک تباهی رود
برسرآن سکهٔ شاهی رود
چون بهخدا دست برآردکسی
جز توبه مردم نشماردکسی
هرکه ببالد ز تو بالیده است
هرکه بنالد ز تو نالیده است
گرکه ببالیم ز اعمال تو
به که بنالیم ز عمال تو
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن
نالهٔ مظلوم صدای خداست
توپشهانپیش خدا بیصداست
قدرت و جاه تو شها در زمن
کم نشود از من و صد همچو من
ور شود از خشم تو موری تباه
لکهٔ ظلمی است به دامان شاه
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
داستان «خرفستر»
بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - نیکنامی
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۷