عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در منع تبختر و طیش
نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم
تا نگردد دلت به رفتن گرم
این صفتهای لاابالی چیست؟
تو چه دانی که چند خواهی زیست؟
گفتهای: از جهان چو میگذریم
خود بیا تا غم جهان نخوریم
گر نمانی نه در شمار شوی
ور بمانی نه کم وقار شوی
چه ضرورت به ترک تازیدن؟
پیش شمشیر مرگ بازیدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خویش را نیارایی
که نمانی اگر بکار آیی
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شاید ار حال خود بگردانی
تا مگر چشم بد بگردانی
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تیغ جهلست در غلافش کن
نه شب عیش و باده خوردن تست
که آبروی جهان به گردن تست
دوستی زین عمل به باد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبکسر نشاید ایمن بود
که سبکسر به سر در آید زود
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته
نیست در شهرسست فرهنگی
هیچ عیبی بتر ز بیسنگی
در هنر بس پدر که داد دهد
پسری شپ شپش به باد دهد
ای که رویت به قربت شاهست
چه روی کابگینه در راهست؟
میروی، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت
حیف! عیشی چنین به دست آورد
پس به طیشی درو شکست آورد
گر بترسی ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهی کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهی سرت بیندازد
گر نه دین قاید امارت تست
بس خرابی که در عمارت تست
خود نمایی به اسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سیرتی خاص گیر عام پسند
چند جویی برین و آن پیشی؟
نه کز ابنای جنس خود بیشی؟
تو نبودی پدیدت آوردند
پس به گفت و شنیدت آوردند
باز فانی شوی به آخر کار
به سگان باز دار این مردار
در میان دو نیست هستی تو
غایت غفلتست مستی تو
چه نهی در میان این دو فنا
بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
به تواضع رغوبتر دل او
همه را روی در تو و تو به خواب
چه دهی پیش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندی راست
خوش بباید بر آن امیر گریست
که به تدبیر روستایی زیست
روستایی کند کفایت و صرف
تو مگر سازی از خراجش طرف
وانگهی خویش را امین دانی
آه اگر مردمی چنین دانی!
مکن از بهر این تفرج و فرج
رزق ده ساله را به زودی خرج
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر
تا بیاید امیر و از سر جبر
خایهها را به خایگینه کند
مرغ و کرباس را هزینه کند
وانگهی بر نشیند و تازد
فلکش سر چرا نیندازد؟
به جفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کی درست شود؟
چه نهی بر نهال خود تیشه؟
در بریدن بباید اندیشه
غضبی، کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت
در جهان هر چه حکمت و ریوست
همه تریاک زهر این دیوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبی شدند هلاک
تا جهان زان دو دیو گردد پاک
این دو را گر تو زیر گام کنی
خویشتن را بلند نام کنی
مکن از جام جهل خود را مست
که بیکباره میروی از دست
تا نگردد دلت به رفتن گرم
این صفتهای لاابالی چیست؟
تو چه دانی که چند خواهی زیست؟
گفتهای: از جهان چو میگذریم
خود بیا تا غم جهان نخوریم
گر نمانی نه در شمار شوی
ور بمانی نه کم وقار شوی
چه ضرورت به ترک تازیدن؟
پیش شمشیر مرگ بازیدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خویش را نیارایی
که نمانی اگر بکار آیی
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شاید ار حال خود بگردانی
تا مگر چشم بد بگردانی
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تیغ جهلست در غلافش کن
نه شب عیش و باده خوردن تست
که آبروی جهان به گردن تست
دوستی زین عمل به باد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبکسر نشاید ایمن بود
که سبکسر به سر در آید زود
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته
نیست در شهرسست فرهنگی
هیچ عیبی بتر ز بیسنگی
در هنر بس پدر که داد دهد
پسری شپ شپش به باد دهد
ای که رویت به قربت شاهست
چه روی کابگینه در راهست؟
میروی، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت
حیف! عیشی چنین به دست آورد
پس به طیشی درو شکست آورد
گر بترسی ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهی کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهی سرت بیندازد
گر نه دین قاید امارت تست
بس خرابی که در عمارت تست
خود نمایی به اسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سیرتی خاص گیر عام پسند
چند جویی برین و آن پیشی؟
نه کز ابنای جنس خود بیشی؟
تو نبودی پدیدت آوردند
پس به گفت و شنیدت آوردند
باز فانی شوی به آخر کار
به سگان باز دار این مردار
در میان دو نیست هستی تو
غایت غفلتست مستی تو
چه نهی در میان این دو فنا
بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
به تواضع رغوبتر دل او
همه را روی در تو و تو به خواب
چه دهی پیش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندی راست
خوش بباید بر آن امیر گریست
که به تدبیر روستایی زیست
روستایی کند کفایت و صرف
تو مگر سازی از خراجش طرف
وانگهی خویش را امین دانی
آه اگر مردمی چنین دانی!
مکن از بهر این تفرج و فرج
رزق ده ساله را به زودی خرج
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر
تا بیاید امیر و از سر جبر
خایهها را به خایگینه کند
مرغ و کرباس را هزینه کند
وانگهی بر نشیند و تازد
فلکش سر چرا نیندازد؟
به جفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کی درست شود؟
چه نهی بر نهال خود تیشه؟
در بریدن بباید اندیشه
غضبی، کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت
در جهان هر چه حکمت و ریوست
همه تریاک زهر این دیوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبی شدند هلاک
تا جهان زان دو دیو گردد پاک
این دو را گر تو زیر گام کنی
خویشتن را بلند نام کنی
مکن از جام جهل خود را مست
که بیکباره میروی از دست
اوحدی مراغهای : جام جم
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
اوحدی مراغهای : جام جم
در بیرونقی شعر و کساد آن
شاعری چیست؟ بر در دونان
خانهٔ کرد و حکمت یونان
به ثناشان دریغ باشد رنج
طبع را دادن عذاب و شکنج
خفته ممدوح مست با خاتون
تو به مدحش ز دیده ریزان خون
شب کنی روز و روز در کارش
در نویسی به درج طومارش
راویی چست را کنی همدست
سرش از جام وعده سازی مست
تا روی پیش او سلام کنی
شعر خوانی، سخن تمام کنی
او خطابت کند که: خوش گفتی
در معنی به مدح ما سفتی
نقد را باز گرد و کاری کن
بار دیگر بما گذاری کن
زو چو آن بشنوی برون ایی
خود ندانی ز غم که چون آیی؟
باز شعریش بر ترنگانی
به تقاضا قلم بلنگانی
چون بیایی به وعده باز برش
بسته یابی بسان سنگ درش
دل دربان بلا به نرم کنی
بر خود او را به آقچه گرم کنی
تا ترا پیش او چو راه کند
او به دربان ترش نگاه کند
کای: خر قلتبان، قرار این بود؟
آنچه گفتم هزار بار این بود؟
بار دادی، چه روز این بارست؟
من بکارم، چه وقت این کارست؟
پس نپرسیده: کای پدر چونی؟
چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟
بنویسد برات بر جایی
کز سه خروار ادا کند تایی
خود ز این خواجگان مدخل کیست؟
که فزون باشدش عطا از بیست
بیست را چون غریم ده ببرد
پنج راوی ز نیمه ره ببرد
تو بمانی و برده ماهی رنج
بیستت ده شده، دهت شده پنج
سر بواب را بنتوان بست
ز جراحت چو میر گردد مست
مده، ای فاضل، آب رخ بر باد
که خدا این جهان بر آب نهاد
ز آسمان رسته شد سخن را بیخ
به زمینش فرو مبر، چون میخ
به خرمند خرده دانش ده
ز دل آمد برون، به جانش ده
زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟
رتبت شاعران پس از کناس
سرورانی که پیش ازین ایام
سعی کردند در بلندی نام
گر چه در فضل بودشان پیشی
شعرا را به همت از بیشی
گنجها در کنار میکردند
تا ستایش گزان میکردند
منکه خلوت نشین این گنجم
در جهانی چنین کجا گنجم؟
تا بکی زین گروه ننگ خورم؟
نان اینان بهل، که سنگ خورم
چون ز حرصم حکایتی بنماند
ز سپهرم شکایتی بنماند
در رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست میدهد نانم
زین میان کاش دوستی بودی!
که برو نیمه پوستی بودی
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد
خانهٔ کرد و حکمت یونان
به ثناشان دریغ باشد رنج
طبع را دادن عذاب و شکنج
خفته ممدوح مست با خاتون
تو به مدحش ز دیده ریزان خون
شب کنی روز و روز در کارش
در نویسی به درج طومارش
راویی چست را کنی همدست
سرش از جام وعده سازی مست
تا روی پیش او سلام کنی
شعر خوانی، سخن تمام کنی
او خطابت کند که: خوش گفتی
در معنی به مدح ما سفتی
نقد را باز گرد و کاری کن
بار دیگر بما گذاری کن
زو چو آن بشنوی برون ایی
خود ندانی ز غم که چون آیی؟
باز شعریش بر ترنگانی
به تقاضا قلم بلنگانی
چون بیایی به وعده باز برش
بسته یابی بسان سنگ درش
دل دربان بلا به نرم کنی
بر خود او را به آقچه گرم کنی
تا ترا پیش او چو راه کند
او به دربان ترش نگاه کند
کای: خر قلتبان، قرار این بود؟
آنچه گفتم هزار بار این بود؟
بار دادی، چه روز این بارست؟
من بکارم، چه وقت این کارست؟
پس نپرسیده: کای پدر چونی؟
چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟
بنویسد برات بر جایی
کز سه خروار ادا کند تایی
خود ز این خواجگان مدخل کیست؟
که فزون باشدش عطا از بیست
بیست را چون غریم ده ببرد
پنج راوی ز نیمه ره ببرد
تو بمانی و برده ماهی رنج
بیستت ده شده، دهت شده پنج
سر بواب را بنتوان بست
ز جراحت چو میر گردد مست
مده، ای فاضل، آب رخ بر باد
که خدا این جهان بر آب نهاد
ز آسمان رسته شد سخن را بیخ
به زمینش فرو مبر، چون میخ
به خرمند خرده دانش ده
ز دل آمد برون، به جانش ده
زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟
رتبت شاعران پس از کناس
سرورانی که پیش ازین ایام
سعی کردند در بلندی نام
گر چه در فضل بودشان پیشی
شعرا را به همت از بیشی
گنجها در کنار میکردند
تا ستایش گزان میکردند
منکه خلوت نشین این گنجم
در جهانی چنین کجا گنجم؟
تا بکی زین گروه ننگ خورم؟
نان اینان بهل، که سنگ خورم
چون ز حرصم حکایتی بنماند
ز سپهرم شکایتی بنماند
در رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست میدهد نانم
زین میان کاش دوستی بودی!
که برو نیمه پوستی بودی
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد
اوحدی مراغهای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
اوحدی مراغهای : جام جم
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
اوحدی مراغهای : جام جم
در ترک و تجرید
بیدرم باش، ارت سرد نیست
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
اوحدی مراغهای : جام جم
در فضیلت بیخوابی
عز ناخفتن، ار تو هستی کس
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمهٔ سخن جاری
خواب را گفتهای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زندهدار زنده بود
قالب خفته سرفگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیاب
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیدهٔ سحرخیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی به روز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جستهای خریدارست
تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مر اینان را
باز کن چشم و دیدهٔ جان را
کنج گیران به گنج روح رسند
شبنشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز به نور بیداری
مردم چشم شبنشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمهٔ سخن جاری
خواب را گفتهای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زندهدار زنده بود
قالب خفته سرفگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیاب
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیدهٔ سحرخیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی به روز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جستهای خریدارست
تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مر اینان را
باز کن چشم و دیدهٔ جان را
کنج گیران به گنج روح رسند
شبنشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز به نور بیداری
مردم چشم شبنشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
اوحدی مراغهای : جام جم
در صبرو تسلیم
زمرهای از بلا هلاک شوند
به بلا از گناه پاک شوند
تو هم ار عاشقی بلاگش باش
چون بلازوست، با بلا خوش باش
هر کرا آشنای خود سازد
به بلای خودش در اندازد
این بلا سنگ آزمایش تست
محنت آیینهٔ نمایش تست
تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟
در محبت کجاست پایهٔ تو؟
چه شکایت کنی ز مردن طفل؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟
حکمتی باشد اندر آن ناچار
زانکه عادل به عدل سازد کار
حد عمر از سه قسم بیرون نیست
آدمی از سه اسم بیرون نیست:
کودکی و جوانی و پیری
چون ازین بگذری فرو میری
ساخت یزدان به صنع خود دو سرای
وندر آن کرد نیک و بد را جای
جان پیران پس از جدایی تن
هر یکی راست منزلی روشن
که جز آن جایگه سفر نکند
چون به دانجا رسد گذر نکند
هم چنین روح هر جوانی نیز
منزلی دارد و مکانی نیز
تا غنی در دنی نپیوندد
این یکی گوید آن دگر خندد
طفل را نیز همچو پیر و جوان
چون سرآید به حکم غیب زمان
ببرد، ننگرد به کم سالی
تا نباشد مقام او خالی
کار صنع این چنین بکام شود
پادشاهی چنین تمام شود
بر چنین سلطنت مزیدی نیست
جای فریاد و من یزیدی نیست
دل درین دختر و پسر چه نهی؟
تن در آشوب و در سر چه نهی؟
چکنی اعتماد بر فرزند؟
چون ندانی چه عمر دارد و چند؟
ایکه داری تو این منی در پشت
چه نهی بر حروف او انگشت؟
نتوانی تو کین منی داری
کز منی یک مگس پدید آری
گر بکشت، ار بهشت، او داند
سر هر خوب و زشت او داند
باغبانی، تو مزد خود بستان
سعی کن در عمارت بستان
مالک ار باغ را خراب کند
باغبان کیست کین خطاب کند
گفت: کامی بران و راضی شو
بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟
هر دو کون وز حکم او یک جو
ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟
تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟
و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟
شیر شیرین ز تنگی پستان
که بر آرد به حیله و دستان؟
او دهد طفل و او ستاند باز
کس نداند حقیقت این راز
هر کرا در فراق فرزندی
اندرین خانه سوخت یک چندی
شرم دارد در آن جهان جبار
که بسوزاندش به دوزخ و نار
از برای پدر شفاعت طفل
این چنین باشد و بضاعت طفل
دشمنان از بلا نفور شوند
تا شکایت کنند و دور شوند
ز که نالی گراوت خواهد داد؟
هم بدو نال، هر چه باداباد!
خاص را در بلا بدان سوزد
تا دل عام را بیاموزد
کادب بندگی چگونه بود؟
چیست کین درد را نمونه بود؟
ز بلا میشود دو راه پدید:
صورت طاعت و گناه پدید
عارف اندر بلاش بیند و بند
لذتی کز نبات خیزد و قند
از نشاط بلا به رقص آید
گر نه، در بندگیش نقص آید
نیست پوشیده شمهای زان نور
لیک از عدل تا نباشد دور
بر تو نیک و بد استوار کند
تا به فعل تو با تو کار کند
به بلا از گناه پاک شوند
تو هم ار عاشقی بلاگش باش
چون بلازوست، با بلا خوش باش
هر کرا آشنای خود سازد
به بلای خودش در اندازد
این بلا سنگ آزمایش تست
محنت آیینهٔ نمایش تست
تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟
در محبت کجاست پایهٔ تو؟
چه شکایت کنی ز مردن طفل؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟
حکمتی باشد اندر آن ناچار
زانکه عادل به عدل سازد کار
حد عمر از سه قسم بیرون نیست
آدمی از سه اسم بیرون نیست:
کودکی و جوانی و پیری
چون ازین بگذری فرو میری
ساخت یزدان به صنع خود دو سرای
وندر آن کرد نیک و بد را جای
جان پیران پس از جدایی تن
هر یکی راست منزلی روشن
که جز آن جایگه سفر نکند
چون به دانجا رسد گذر نکند
هم چنین روح هر جوانی نیز
منزلی دارد و مکانی نیز
تا غنی در دنی نپیوندد
این یکی گوید آن دگر خندد
طفل را نیز همچو پیر و جوان
چون سرآید به حکم غیب زمان
ببرد، ننگرد به کم سالی
تا نباشد مقام او خالی
کار صنع این چنین بکام شود
پادشاهی چنین تمام شود
بر چنین سلطنت مزیدی نیست
جای فریاد و من یزیدی نیست
دل درین دختر و پسر چه نهی؟
تن در آشوب و در سر چه نهی؟
چکنی اعتماد بر فرزند؟
چون ندانی چه عمر دارد و چند؟
ایکه داری تو این منی در پشت
چه نهی بر حروف او انگشت؟
نتوانی تو کین منی داری
کز منی یک مگس پدید آری
گر بکشت، ار بهشت، او داند
سر هر خوب و زشت او داند
باغبانی، تو مزد خود بستان
سعی کن در عمارت بستان
مالک ار باغ را خراب کند
باغبان کیست کین خطاب کند
گفت: کامی بران و راضی شو
بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟
هر دو کون وز حکم او یک جو
ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟
تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟
و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟
شیر شیرین ز تنگی پستان
که بر آرد به حیله و دستان؟
او دهد طفل و او ستاند باز
کس نداند حقیقت این راز
هر کرا در فراق فرزندی
اندرین خانه سوخت یک چندی
شرم دارد در آن جهان جبار
که بسوزاندش به دوزخ و نار
از برای پدر شفاعت طفل
این چنین باشد و بضاعت طفل
دشمنان از بلا نفور شوند
تا شکایت کنند و دور شوند
ز که نالی گراوت خواهد داد؟
هم بدو نال، هر چه باداباد!
خاص را در بلا بدان سوزد
تا دل عام را بیاموزد
کادب بندگی چگونه بود؟
چیست کین درد را نمونه بود؟
ز بلا میشود دو راه پدید:
صورت طاعت و گناه پدید
عارف اندر بلاش بیند و بند
لذتی کز نبات خیزد و قند
از نشاط بلا به رقص آید
گر نه، در بندگیش نقص آید
نیست پوشیده شمهای زان نور
لیک از عدل تا نباشد دور
بر تو نیک و بد استوار کند
تا به فعل تو با تو کار کند
اوحدی مراغهای : جام جم
درصفت بهشت و مراتب آن
چون بمیری ازین جواهر خمس
عقل و نفست نپاید اندر رمس
در این نه مقوله بسته شود
دل ازین چار قید رسته شود
برهی از سه بعد و از شش حد
اوحدیوش رخ آوری به احد
این تخیل نماند و احساس
وین تکاپوی منهیان حواس
دیدهٔ روح بیسبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهی میسرت باشد
وآنچه جویی برابرت باشد
در جهانی رسی سراسر جان
وندرو کاردار عقل و روان
لبشان بیزبان سخن پیوند
چهره بیعشوه شاهد و دلبند
همه یکرنگ و هیچ رنگی نه
همه صلح و هراس جنگی نه
جامها پر ز شهد و شیر وشراب
باغها پردرخت و میوه و آب
باغ مینو گشاده در درهم
شاخ مینا کشیده سر در هم
شربت آینده نزد رنجوران
میوه ریزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پیش دل رسته
چشم جان دیده هرچه دل جسته
دور نزدیک و سخت نرم شده
زشت زیبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ایمن
دل و جانها ز ترس و باک ایمن
نه ز اندوه رخ بریزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج ناملایم و ضد
ایمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهایی به دست خود کشته
بر زمینی ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه به باع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
میکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبین ناب شود
علم گه شیر و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشی کرد
باده نوشد، که خشم نوشی کرد
پیشش آرند میوههای بهشت
از درخت عمل که اینجا کشت
تیر انصاف در کمان آرند
جان به شکرانه در میان آرند
رنجبینان به راحتی برسند
رهنشینان به ساحتی برسند
چون شوی دور ازین سرای هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت میبرد علم در پیش
علم خود را جدا مدار از خویش
گر طلب میکنی بهشت بقا
نزنی جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنیست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
بادهٔ او رحیق مختومست
ختمش از مشک او نه از مومست
شیر علمست و باده معرفتش
شهد شیرین تعقل صفتش
در زمین شیر و انگبین گویی
چون روی بر فلک همین گویی
تو کزین گونه غرهباشی و غرق
ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟
رو به دیدار روح دل خوش کن
گندم و میوه را برآتش کن
در بهشتی که سفرهٔ نانست
پیمنه، کان بهشت دونانست
گرتو از بهر باغ در کاری
در ده این باغها بسی داری
بی عمل در بهشت رفت آدم
آدمی بیعمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا
باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود
خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن
رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی
در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟
دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا به جز هوا نبود
ز آدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست
لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست
وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی
نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی
نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد
از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را ز ما بهشتی هست
قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشتهای؟
چه به روز پسین گذاشتهای؟
نکنی رخ به خانههای بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان
چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!
نه به اخلاص میکنی کاری
زان درختت نمیدهد باری
تو که در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی؟
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی ره خود گم
ریستن گیردت ز خوردن زشت
به درت باید آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گیرند
عاشقان پیش ازین اجل میرند
بیگناهی بپوی مردانه
که گنهکار ترسد از خانه
مرگ نیکان حیات جان باشد
مرگ بر بدکنش زیان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عیب بیچاره
دل او میدهد گواهی راست
که اجل داد او بخواهد خواست
عقل و نفست نپاید اندر رمس
در این نه مقوله بسته شود
دل ازین چار قید رسته شود
برهی از سه بعد و از شش حد
اوحدیوش رخ آوری به احد
این تخیل نماند و احساس
وین تکاپوی منهیان حواس
دیدهٔ روح بیسبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهی میسرت باشد
وآنچه جویی برابرت باشد
در جهانی رسی سراسر جان
وندرو کاردار عقل و روان
لبشان بیزبان سخن پیوند
چهره بیعشوه شاهد و دلبند
همه یکرنگ و هیچ رنگی نه
همه صلح و هراس جنگی نه
جامها پر ز شهد و شیر وشراب
باغها پردرخت و میوه و آب
باغ مینو گشاده در درهم
شاخ مینا کشیده سر در هم
شربت آینده نزد رنجوران
میوه ریزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پیش دل رسته
چشم جان دیده هرچه دل جسته
دور نزدیک و سخت نرم شده
زشت زیبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ایمن
دل و جانها ز ترس و باک ایمن
نه ز اندوه رخ بریزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج ناملایم و ضد
ایمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهایی به دست خود کشته
بر زمینی ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه به باع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
میکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبین ناب شود
علم گه شیر و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشی کرد
باده نوشد، که خشم نوشی کرد
پیشش آرند میوههای بهشت
از درخت عمل که اینجا کشت
تیر انصاف در کمان آرند
جان به شکرانه در میان آرند
رنجبینان به راحتی برسند
رهنشینان به ساحتی برسند
چون شوی دور ازین سرای هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت میبرد علم در پیش
علم خود را جدا مدار از خویش
گر طلب میکنی بهشت بقا
نزنی جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنیست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
بادهٔ او رحیق مختومست
ختمش از مشک او نه از مومست
شیر علمست و باده معرفتش
شهد شیرین تعقل صفتش
در زمین شیر و انگبین گویی
چون روی بر فلک همین گویی
تو کزین گونه غرهباشی و غرق
ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟
رو به دیدار روح دل خوش کن
گندم و میوه را برآتش کن
در بهشتی که سفرهٔ نانست
پیمنه، کان بهشت دونانست
گرتو از بهر باغ در کاری
در ده این باغها بسی داری
بی عمل در بهشت رفت آدم
آدمی بیعمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا
باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود
خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن
رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی
در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟
دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا به جز هوا نبود
ز آدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست
لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست
وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی
نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی
نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد
از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را ز ما بهشتی هست
قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشتهای؟
چه به روز پسین گذاشتهای؟
نکنی رخ به خانههای بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان
چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!
نه به اخلاص میکنی کاری
زان درختت نمیدهد باری
تو که در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی؟
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی ره خود گم
ریستن گیردت ز خوردن زشت
به درت باید آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گیرند
عاشقان پیش ازین اجل میرند
بیگناهی بپوی مردانه
که گنهکار ترسد از خانه
مرگ نیکان حیات جان باشد
مرگ بر بدکنش زیان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عیب بیچاره
دل او میدهد گواهی راست
که اجل داد او بخواهد خواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست
خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست
غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست
کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست
زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست
چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست
ایکه میگوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست
بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست
گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود
عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست
باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست
غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست
کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست
زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست
چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست
ایکه میگوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست
بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست
گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود
عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست
باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب میفشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ میزداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا میکند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانهام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب میفشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ میزداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا میکند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانهام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانهای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانهای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانهای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانهای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بیغمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بیغمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جانفشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زیست باید
بیدوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار میندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
بخشا، که به لب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جانفشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زیست باید
بیدوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار میندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه