عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
آراست همه عرصه آفاق به زیور
در برج شرف آمدن شمس منور
بیرون زده گلهای رخ ساده جوانان
کایند به نظاره شهزاده کشور
بر سبزه گل لعل تو دانی چه چکیده ست؟
بر سینه طاوس مگر خون کبوتر
خونابه چکانید ز چشم تر عشاق
بلبل که کشیده زنوار زهره ز اختر
بر لاله تر کوفت صبا پای بر آتش
با مطرب و با مرغ چمن شد چو نواگر
غنچه ست دهن گرد گرفته ز پی آنک
بوسد کف پاهای نگاران سمن بر
آن طرفه بهاری که زمین پر گل و زر شد
زان ره که در آمد علم خان مظفر
شهزاده خضر خان که به تایید الهی
خضری ست پدید آمده از صلب سکندر
نبود عجب، ار محو کند حکم فنا را
آثار چنین عمر که خضری ست مصور
مدح تو ز خسرو به فلک رفت و عطارد
بر تخته خورشید نگر می کند از بر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
باغ بشکفت و سوری و سمنش
تازه گشت ارغوان و نسترنش
صفت باغ می کند بلبل
شاخ در شاخ می رود سخنش
یوسف گل رسید و شد روشن
چشم نرگس به بوی پیرهنش
تا کجا باشد آن سمنبر من
کاب و آتش شود گل از سمنش
مهر او ذره ذره کرد مرا
گر چه یک ذره نیست مهر منش
گر به خلقم رسن کند زلفش
بگسلم هم ز زلف چون رسنش
دیده در پیش او کشد خسرو
که بیند به چشم خویشتنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
آمد بهار و شد چمن و لاله زار خوش
وقت است خوش بهار که وقت بهار خوش
در باغ با ترانه بلبل درین هوا
مستی خوش است و باده خوش است و بهار خوش
ماییم و مطربی و شرابی و محرمی
جایی به زیر سایه شاخ چنار خوش
ای باد، کاهلی مکن و سوی دوست رو
ما را بکن به آمدن آن نگار خوش
چیزی دگر مگوی، همین گوی که در چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
گر خوش کند ترا به حدیثی که باز گرد
همراه خود بیار، مشو زینهار خوش
من مست خوش حریف ویم آن زمان که او
سرخوش خوش است، مست خوش و هوشیار خوش
ور بینیش که مست بود، خفتنش مده
هم همچنانش مست به نزد من آر خوش
با او دران زمان که میش راه می دهد
بازی خوش است، بوسه خوش است و کنار خوش
سرو پیاده خوش بود اندر چمن، ولیک
آن سرو من پیاده خوش است و سوار خوش
از وی خوش است برشکنیها به گاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
چون سبزه بر دمید ز گلزار یار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
خیز که جلوه می کند چهره دلگشای گل
عالم بیخودی خوش است خاصه که در هوای گل
نافه گشای بوستان سکه به نام گل زده
خطبه بلبلان همه نیست مگر ثنای گل
تاج مرصع آورد شاخ ز هر شکوفه ای
تحت زمردین زند بخت به زیر پای گل
ابر دو اسبه می رود بهر نظاره چمن
سرو پیاده می شود پیش در سرای گل
حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس
ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل
مستی ما به بوی تو بهر خدا چه جای می
شادی من به روی تو، بی تو جهان چه جای گل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۱
برآمد ماه عید از اوج گردون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون
بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون
به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون
ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون
همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۲
عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۳
ماییم و مجلس می خوبی سه چار ساده
من در میانه پیری دین را به باد داده
مجلس میان بستان گل با صبا به بازی
نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده
خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس
هر جرعه ای که خورده سر بر زمین نهاده
من بی خبر ز ساقی وز چشم من به مجلس
چون جرعه های مستان خون خور بجای باده
ساقی، چو من ز باده مست و خراب میرم
بفرست خشت گورم، بستان سفال باده
سیراب خونست دایم زان می زند به سرخی
آن سبزه کت برآید گرد لبان ساده
مویت به زلف در هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستی نی بسته نی گشاده
زان دم که دید خلقی مستانه خفت و خیزش
ما جاء کل شی رأسا علی بناده
چون راست است آخر با تو طریق خسرو
او نامراد مسکین تو شوخ خود مراده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۶
چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که می شود از ماهتاب پژمرده
ببردی آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلی که کشندش گلاب پژمرده
بدید نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحیر آن هم به خواب پژمرده
مرا بگیر چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جوانی یافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۹
به باغ سایه ابرست و آب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه
به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه
فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه
مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه
کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه
به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه
به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه
در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه
هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۶
سبزه نوخیز است و باران در فشان آید همی
میل دل بر سبزه و آب روان آید همی
ابر گوهر بار پنداری که از دریا کنار
بار مروارید بسته کاروان آید همی
جای آن باشد که دل چون گل ز شادی بشکفد
کز صبا امروز بوی آن جوان آید همی
می رود آن نازنین گیسوکشان از هر طرف
صد هزاران دل به دنبالش کشان آید همی
جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب
کآب حیوان از لبت در جوی جان آید همی
وه که هر شب با چنان فریاد کاندر کوی تست
خواب در چشمت ندانم بر چه سان آید همی
باد هر دم تازه تر گلزار حسنت کز چه رو
هر سحر خسرو چو بلبل در فغان آید همی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۶
بهاری این چنین خرم، مرا آواره دل جایی
من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی
به سوی سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زیر پای سر و بالایی
ز هجران خون همی گریم، نروید جز گیاه غم
چنین ابری معاذالله اگر بارد به صحرایی!
تو ای کم گوی از کویش، بکش پا، من همی گویم
که پیشش سر نهی از من، اگر پیش آیدت جایی
به کویت سنگ سارم، گر تو بنوازی به یک سنگم
بیا نظاره کن، باری جمال حال رسوایی
به خاری کز جفایت می خلد در سینه، خرسندم
اگر از نخل بالایت نمی ارزم به خرمایی
کباب خام سوزی را حریف چاشنی داند
که از سوز جگر وقتی چو من پخته ست سودایی
اگر زیر و زبر شد ذره، گو می شو، چه باب است این
که یاد آید گهی خورشید را از بی سرو پایی
تو، ای عاقل، که از خسرو سر و سامان همی جویی
رها کن، وه چه می جویی ز مجنونی و شیدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۹
نوبهار آمد و بگذشت به شادی مه دی
اینک اینک که سراپای گل و آتش وی
بعد ازین جامه لطیف و تنک و تر پوشند
چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ری
نازنینا، عرق از روی تو بر گل بچکید
می ممزوج لبالب برسان پی بر پی
پاک کن خوی ز بنا گوش که این مردم چشم
خون خود ریزد هر جا که بریزد ز تو خوی
رو سوی آب و به یک خنده پر از شکر کن
بر لب جوی به هر جا که روی روید نی
خیز و گلگشت چمن کن که نمانده ست به راه
چشم نرگس که ز تو زان ره بخرامی یک پی
خون خسرو به قدح کن، اگرت می باید
عاشق تست، مبادا که بگوید هی هی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی
بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا
ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ی چینی
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن
و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحه ی مینا
چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوگواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست را داودریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایه ی تختش
چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا
صفات قصراو بشنید حورا یک ره و زان پس
خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا
بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشکفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی
که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته
گهی چو مهره سیمین نماید زهره ی زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه عمید ابومنصور سیداسعد گوید
نیگلون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را به هوا
لوح یاقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحیفه ی مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شدست برگ درخت
از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گیا
گر گیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجه ما
خواجه سید اسعد آنکه ازوست
هرچه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا به دریا رسید باد سخاش
در شکستست زایش دریا
کل جودست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هر که امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
ز ایران را سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چیزها شود تنها
آفرین خدای باد بر او
کافرین را بلند کرد بنا
با بها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم بتن ز خدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
ای سزاوارتر بمدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا بسزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر بخدمت نیامدم بر تو
عذر کی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پرده تو گشت مرا
پرده ای بر دو دیده بینا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کنی به مدح و دعا
تا نمازست مایه ی مؤمن
تا صلیبست قبله ی ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادرسلطان محمود
سپیده دم که هوا بر درید پرده شب
بر آمد از سرکه روز با ردای قصب
سپید روز سپه روی داده بود به چین
شب سیاه سپه روی داده سوی حلب
چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی
چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب
همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه
همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم
ستارگان که هوای شبستشان مذهب
همی شد از پس شب با ستارگان پروین
چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب
ستاره در شب تاری بدیع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟
سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب
یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر
کزو جمال فزود اندر آفرینش رب
ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل
ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب
یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را
لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب
بوقتی آمد کز باختر سپیده بام
همی بر آمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب
ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم
که او امیر هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود
بتیغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب
جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولایت شب
خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر
سپید باد برو جاودانه روی حسب
امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای
چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب
امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود
هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب
بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولی را امید زیر مراد
بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب
بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز
بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب
زهی بملک و مروت سر ملوک عجم
زهی بجود و سخا سید ملوک عرب
هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام
چنان بسوزد کز خاک او نروید حب
ترا بمردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیعست و صد هزار لقب
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب
عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود
که چار مرد بود دست و پای آن مرکب
از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنیت کنند به تب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب
نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش
به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب
کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی
جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب
همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان
میان ماه صیام و میاه ماه رجب
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب
تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح امیرابویعقوب یوسف بن سبکتگین گوید
چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فرو خفت زیر پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی
حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب
برآمد از سر کهسارها طلایه ابر
چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب
کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت باید موی حواصل و سنجاب
بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه
نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی
از آن نبید که برده ست گونه از عناب
از آن نبید که چون برفتد بجام بلور
گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهای رباب
بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد
بدان نیت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب
سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم
شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دین
چراغ اهل هدی شمسه اولوالالباب
بکام آرزوی دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب
خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش
چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب
بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را
امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب
بدست اوست همه علم حیدر کرار
بنزد اوست همه عدل عمر خطاب
ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادمیست از خدام
فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب
همی برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهاب
در مصیبت خصم ارنه تیغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ
ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین
بدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قراب
ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب
زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهر اسد میان ابر عقاب
ایا طریق خرد باز دیده از هر روی
ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مایه علمی و قبله آداب
مخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت تو
به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب
خدا یگانا شاهنشها خداوندا
یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب
ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب
سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد
چو کوه روی میان من و نیاز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب
همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم
مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای
بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب
ز طاعت یزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زیارت محراب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید
ای زینهار خوار بدین روز گار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار