عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۸
عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن
از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن
داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن
نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن
از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۰
حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن
در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن
جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن
از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن
سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن
سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن
تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن
با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن
عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن
می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۱
در محبت راز سر پوشیده نتوان یافتن
در قیامت نامه پیچیده نتوان یافتن
مور را ملک سلیمان درنمی آید به چشم
در قیامت دیده نادیده نتوان یافتن
از رگ خامی اثر در باده جوشیده نیست
خواب در چشم به خون غلطیده نتوان یافتن
صیقل آیینه آب روان استادگی است
بی تامل گوهر سنجیده نتوان یافتن
دل به زلف و وعده پا در هوای او مبند
راستی در موی آتش دیده نتوان یافتن
شرم حسن از باده گلگون شود هشیارتر
دولت بیدار را خوابیده نتوان یافتن
دامن تسلیم را صائب به دست آورده ایم
در بساط ما دل غم دیده نتوان یافتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۶
هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن
سرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخن
بود اگر تخت سلیمان را روان بر باد حکم
بر نفس فرمانروا باشد سلیمان سخن
از سلیمان سر نمی پیچید اگر دیو و پری
لفظ و معنی هم بود در تحت فرمان سخن
مد کوتاهی است عمر جاودان ز احسان او
خشک مگذر زینهار از آب حیوان سخن
می دهد دامان یوسف را به آسانی ز دست
دست هر کس آشنا گردد به دامان سخن
آب حیوان می شود در دیده اش آب سیاه
هر که یک شب زنده دارد در شبستان سخن
تنگ دارد عرصه گفتار بر من روزگار
ورنه طوطی دارد از آیینه میدان سخن
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا شنیدم بوی یوسف از گریبان سخن
عمر آب زندگی نقش بر آبی بیش نیست
گر بقا داری طمع، جان تو و جان سخن!
عالمی چون تیشه سر بر سنگ خارا می زنند
تا که را صائب به دست افتد رگ کان سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۰
دست رد مشکل بود بر توشه عقبی زدن
ورنه آسان است پشت پای بر دنیا زدن
از سبکروحی اگر بر دل گذاری بار خلق
می توانی همچو کشتی سینه بر دریا زدن
می کشد سنگ انتقام خویش از آهن دلان
شد سر فرهاد شق از تیشه بر خارا زدن
از نصیحت منع کردن نیکخواهان را خطاست
از ادب دورست سوزن بر لب عیسی زدن
گر کنی در راستی استادگی، بی چشم زخم
می توان بر قلب لشکر چون علم تنها زدن
در گلستانی که می باید سراپا چشم شد
بخیه می باید مرا بر دیده بینا زدن
گر به دل خوردن شوی قانع درین مهمانسرا
می توان صائب به چرخ سفله استغنا زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۲
باده با رندان صافی سینه می باید زدن
حسن اگر داری در آیینه می باید زدن
چون سر خورشید با یک داغ نتوان ساختن
نقش داغ تازه ای بر سینه می باید زدن
صبح شنبه می زداید زنگ از دل بی شراب
باده روشن شب آدینه می باید زدن
نافه از خون خوردن پنهان شود مشکین نفس
باده زیر خرقه پشمینه می باید زدن
در جگر صد سوزن الماس می باید شکست
بعد ازان بر خرقه خود پینه می باید زدن
قسمت خود بین نمی گردد زلال زندگی
ای سکندر سنگ بر آیینه می باید زدن
دردمندی از فلک تعلیم می باید گرفت
هر سر مه ناخنی بر سینه می باید زدن
گر نمی خواهی که فردا هیزم دوزخ شوی
تیشه بر پای درخت کینه می باید زدن
در شهواری که می گویند، در جیب دل است
خویش را بر قلب این گنجینه می باید زدن
صحبت اهل زمان صائب ندارد نشأه ای
می به یاد مردم پیشینه می باید زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۴
تا توان خاموش بودن دم نمی باید زدن
عالم آسوده را بر هم نمی باید زدن
می توان تا غوطه در سرچشمه خورشید زد
خیمه بر گلزار چون شبنم نمی باید زدن
از دل و دین و خرد یکباره می باید گذشت
در قمار عشق نفس کم نمی باید زدن
پیش اهل حال می باید لب از گفتار بست
چون طرف آیینه باشد دم نمی باید زدن
تا نیابی ترجمانی همچو عیسی در کنار
بر لب خود مهر چون مریم نمی باید زدن
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
خنده در هنگامه ماتم نمی باید زدن
چون زمین ساده ای پیدا شود از بهر نقش
بر لب خود مهر چون خاتم نمی باید زدن
شهریان را سیر چشم از جود کردن همت است
در بیابان خیمه چون حاتم نمی باید زدن
می توان تا صائب از جام سفالین باده خورد
می چو بی دردان ز جام جم نمی باید زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۵
تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۷
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۲
ای که چون گل خنده بر اوضاع عالم می زنی
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته آن نرگس بیمار می باید شدن
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دو ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۳
خانه سوز و آشیان پرداز می باید شدن
با نسیم صبح هم پرواز می باید شدن
چون قفس در هم شکست از خود رمیدن مشکل است
پیشتر آماده پرواز می باید شدن
تا زبان آور شوی چون شمع در دلهای شب
با خموشی روزها دمساز می باید شدن
چون جوانمردان نه ای گر در زیان غالب شریک
با زیان و سود خلق انباز می باید شدن
چشم وام از حلقه های زلف می باید گرفت
محو آن حسن سراپا ناز می باید شدن
نیست آسان عشق با خوبان نوخط باختن
تخته مشق عتاب و ناز می باید شدن
آستین بر شعله آواز می باید فشاند
سرمه خاموشی غماز می باید شدن
تا شوی مانند صائب در سخن عالی مقام
خاک پاک هر سخن پرداز می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۴
در حضور بلبلان خاموش می باید شدن
همچو شاخ گل سراپا گوش می باید شدن
تا به اندک فرصتی گنجینه گوهر شوی
چون صدف در بحر هستی گوش می باید شدن
گر زبان آتشین چون شمع داری در دهن
پیش صبح خوش نفس خاموش می باید شدن
می کند کار نمک در باده اظهار شعور
چون به مستان می رسی بیهوش می باید شدن
مهر خاموشی به لب زن چون نداری معرفت
بر سر خوان تهی سرپوش می باید شدن
چشم اگر داری که خواب سیر در منزل کنی
زیر هر بار گرانی دوش می باید شدن
در بهار نوجوانی عشق ورزیدن خوش است
آتشی تا هست صرف جوش می باید شدن
گر چه نتوان گرد آن ماه تمام از شرم گشت
هاله آسا جمله تن آغوش می باید شدن
جاده های نیش صائب منتهی گردد به نوش
در جهان قانع به نیش از نوش می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۶
مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدن
تاب دردسر نداری سر نمی باید شدن
مور ازین تدبیر بر دست سلیمان بوسه زد
غافل از اندیشه لشکر نمی باید شدن
گوش سنگین می شود لوح مزار باغبان
میوه تا در باغ داری کر نمی باید شدن
کف ز بی مغزی سراسر می رود بر روی بحر
مرد زندان نیستی گوهر نمی باید شدن
تیغ موج از سنگ خارا می شود دندانه وار
ز اضطراب بحر بی لنگر نمی باید شدن
خسروان را عدل می بخشد حیات جاودان
در سیاهی همچو اسکندر نمی باید شدن
پادشاه از کشور بیگانه می دارد خطر
یک قدم از حد خود برتر نمی باید شدن
غوطه در دریای آتش می زند شمع از زبان
چون تهی مغزان زبان آور نمی باید شدن
نیست زیر سقف گردون جای آرام و قرار
چون سپند آسوده در مجمر نمی باید شدن
ظلمت ذاتی بود بهتر ز نور عارضی
همچو ماه از آفتاب انور نمی باید شدن
دامن از دست هوای نفس می باید گرفت
همچو خس بازیچه صرصر نمی باید شدن
منزل نزدیک را تعجیل می سازد دراز
همسفر با هیچ بی لنگر نمی باید شدن
حاصل دست تهی، ز افسوس بر هم سودن است
عاشق سیمین بران بی زر نمی باید شدن
نشکنی گر خویش را باری خودآرایی مکن
بت شکن گر نیستی بتگر نمی باید شدن
افسر آزادگان از ملک سر پیچیدن است
زیر بار منت افسر نمی باید شدن
لاغری آهوی وحشی را دعای جوشن است
از غم فربه شدن لاغر نمی باید شدن
بوسه ای صائب ز لعل یار می باید ربود
تشنه از سرچشمه کوثر نمی باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۷
از سرانجام سفر غافل نمی باید شدن
دل نهاد عمر مستعجل نمی باید شدن
در طریق شوق می باید گذشت از برق و باد
همسفر با مردم کاهل نمی باید شدن
عرض ره بر طول افزودن طریق عقل نیست
همچو مستان هر طرف مایل نمی باید شدن
تا به دریا می توان دست و بغل رفتن چو موج
خشک بر یک جای چون ساحل نمی باید شدن
کشتی نوح است صاحبدل درین دریای خون
در شکست هیچ صاحبدل نمی باید شدن
ناخنی تا هست در کف آه درد آلود را
دلگران از عقده مشکل نمی باید شدن
گوهری جز عقده دل نیست در بحر سراب
طالب دنیای بی حاصل نمی باید شدن
در نگارستان وحدت هر غباری محملی است
همچو مجنون محو یک محمل نمی باید شدن
نیست غیر از خوردن دل روزی ماه تمام
مرد دل خوردن نه ای، کامل نمی باید شدن
دعوی آزادگی بر طاق می باید گذاشت
چون صنوبر زیر بار دل نمی باید شدن
نشأه این باده مغز هوشمندی می خورد
از شراب عجب لایعقل نمی باید شدن
شکر خودکامی به ناکامان مدارا کردن است
غافل از ناکامی سایل نمی باید شدن
شمع را هنگامه آرایی به کشتن داده است
گرم در آرایش محفل نمی باید شدن
حسن معنی لیلی و الفاظ رنگین محمل است
پیش لیلی واله محمل نمی باید شدن
ملک دل را یاد مردم لشکر بیگانه است
صائب از یاد خدا غافل نمی باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۸
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۹
چند سرگردان درین دریای بی لنگر شدن؟
چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۷
آب را بر باد ده، در چشم آتش خاک زن
فرد شو چون مهر تابان خیمه بر افلاک زن
تا به کی از هستی موهوم باشی در حجاب؟
ماه تابانی، گریبان کتان را چاک زن
تنگدستان را به دولت می رساند فال نیک
در گریبان سر چو دزدی، فال آن فتراک زن
اول از بدگویی مردم دهن را پاک کن
بعد ازان بر گوشه دستار خود مسواک زن
نشأه رندی و می با یکدگر زیبنده است
باده بی باک را با مردم بی باک زن
وحشی عشرت به آسانی نمی آید به دام
پنجه امیدواری در کمند تاک زن
دست و لب در چشمه آتش بشو چون آفتاب
بعد ازان خود را به قلب آب آتشناک زن
عدل را در وقت ظلم ای محتسب منظور دار
حد ما چون می زنی باری به چوب تاک زن!
چند صائب مرکز نه حلقه ماتم شوی؟
خیمه بیرون از مصیبت خانه افلاک زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۸
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۹
نیستی کوه گران، بر سیر پشت پا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محیط آفرینش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحی خیمه بر دریا مزن
یا مرید سرو و گل، یا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بی پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دریوزه دل یافته است
تا در دل می توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزی بی نیازست از طلب
در تلاش این شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بی کردار رسوا می کند
پنجه جرأت نداری آستین بالا مزن
از نصیحت کی شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بی حاصل به روی صورت دیبا مزن
زهر قاتل را کند اکسیر خرسندی شکر
مشت خاکی گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشیت بزم سخن افسرده شد
بیش ازین مهر خموشی بر لب گویا مزن