عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
برد یاد او دل غم پیشه را
جوش می برداشت از جا شیشه را
شمع سان گلهای داغت بر سرم
می دواند تا کف پا ریشه را
چشمش از هر جنبش مژگان شوخ
می زند یکجا به دل صد تیشه را
بیشتر از اقربا بینی شکست
دشمنی چون سنگ نبود شیشه را
تکیه گاه نشتر مژگان او
کرده ام جویا رگ اندیشه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
با تو در پیری دلم جویای الفت گشته است
تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
آب و رنگ حسنش از جوش نیاز عاشق است
بر گل آن رو سرشک ما طراوت گشته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
بر تخت عافیت دل من پادشاه بود
تا کرد شاه عشق تو در جان سرایتی
در ملک دل چو عرصه شطرنج فتنهاست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۸
ما را همه دم هوای یاریست ز نو
سرمستی عشق گلعذاریست ز نو
با موی سفید دل جوانیم زعشق
ای موی سفید تو بهاریست ز نو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۹
خوش آنکه گشاد چشم و دل سوی کسی
آشفته دل است از غم موی کسی
چون نیست گزیرش ز غمی هر که بود
باری غم دل به شادی روی کسی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نیست روزی که این منادی نیست
نیست غم در دلی که شادی نیست
آدمی را ز حالت بشری
صفتی به ز نامرادی نیست
راز دل را به اشک می گفتم
لیک طفل است اعتمادی نیست
از پی هیچ کس به جا نرسی
مر تو را گر خدای، هادی نیست
جز بیابان اشتیاق، [سعید]
ره به کویش ز هیچ وادی نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست
خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست
هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد
من و آن نقش که از چهره یاری پیداست
صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست
که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست
چه توان کرد که در عالم بی بال و پری
جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست
اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار
شوخیش داده به خود باز قراری پیداست
می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم
نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست
سیرها می کنم از آینه عشق و جنون
هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست
کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر
که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
گریه ابر از سمن رنگین تر است
جلوه برق از چمن رنگین تر است
سایه عشق از سر ما کم مباد
آه سرد از سوختن رنگین تر است
گفتگوی کیست بزم آرای شوق
انجمن از انجمن رنگین تر است
انتظار جلوه او می کشم
خاکم از خون چمن رنگین تر است
درفشانیهای او شاداب تر
بیزبانیهای من رنگین تر است
در گلستانی که خارش بلبل است
ناله زاغ (و) زغن رنگین تر است
گر چه رنگین است فریاد اسیر
ناله ما بی سخن رنگین تر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر غنچه نشکفته نظر باز نگاهی است
هر لاله دلسوخته سرچشمه آهی است
بتخانه به رنگینی صحرای جنون نیست
هر سایه خاری شکن طرف کلاهی است
سامان وطن در گرو برگ سفر کن
مگذار به جا شعله صفت گر همه آهی است
از همرهی گریه چه خونها که نخوردیم
هر نقش قدم در ره این قافله چاهی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دامن صحرا و کوه از دامن گلچین گذشت
بسکه گلگون کوهکن را در نظر رنگین گذشت
نقل شیرینی ز خسرو ماند آخر یادگار
جان شیرین داده نتوانست از شیرین گذشت
شد شفق زاری که سامان گلستان پاک سوخت
صبحدم گلناریت در خاطر غمگین گذشت
غنچه محجوب او دیدم دلم آمد به یاد
مصرعی در پرده خواندم بر لبش تحسین گذشت
خنده هر گل جدا صبحی به بار آورده است
از چمن دانسته نتوان با دل غمگین گذشت
چون گهر شبنم به درج غنچه پنهان شد ز شرم
گفتگوی تازه ای زان خنده رنگین گذشت
خوش بهاری بود بزم از قصه رنگین عشق
جای سرو و گل حدیث خسرو و شیرین گذشت
می گدازم گر خیالت در دل کس بگذرد
راست می پرسی نیاید از اسیرت این گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
نه همین گرد ره شوق ز صرصر گذرد
ریگ این بادیه چون برق هم از سرگذرد
دل دریا شود آتشکده داغ نهان
نسبت اشکم اگر در دل گوهر گذرد
آنکه رحمت کند آرایش دیوان گناه
صرفه آن است که از کرده ما درگذرد
تا دهد نامه مستان به فراموشی غم
بال موج قدح از بال کبوتر گذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را