عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۸ - درجفر
بکن هرچه داری ز یزدان سؤال
بتاریخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماری هم از نقطه هایش بر آر
برابر کن این دو عدد را به هم
که یک نقطه نه بیش گردد نه کم
پس از هر یک از آن عددها که هست
بیاور حروفاتشان را به دست
به روشندلی چون رخ آینه
بگیر آن حروفات را بینه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگیر ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گیر
وز‌آنها عددها وسیط و صغیر
صغیر آنکه از یک الی نه بود
وسیط آنکه صددر شمرده شود
کن این دوعدد را یکی درشمار
که مقصود ازین میشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظیره حروفی که پیدا شود
جواب تورا صاف گویا شود
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۸
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم بصدر مصطبه ساقی مهوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...



اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام
و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:
همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام
و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،
این‌ها همه را ندیده‌ام...

بگذار هیچ‌کس نداند،
هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.

چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...

و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبه‌ی چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،
و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود...



...سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامه‌ی قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛
دیرگاه از کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.

اما سایه‌ی درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.
و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.
و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد...

کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.
و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.
و در ولوله‌ی موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.

موج از ساحل بالا می‌کشید
و دریا گُرده تهی می‌کرد

و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس می‌کردم.

اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفته‌گیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.

لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر می‌زد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید...
و من دیدم که آسایشی یافته‌ام
و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را
می‌نگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.



در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.
یک چند، سنگینیِ خُردکننده‌ی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،
بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،
مایه‌ی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهره‌ی او را برآشفت.
و این غریو،
رخساره‌ی رویاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پرده‌ی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و به‌سانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانه‌ی توفانِ دیوانه را در زمینه‌ی خود پُررنگ‌تر می‌نمود
و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:
«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»

و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...

فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید
و در دلِ من آتش بود

و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت
و من سایه‌ی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»

«رُکسانا!»

«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.
تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کرده‌ی دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم...
اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی
تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم»...

«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی

و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند...»

«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.

«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایه‌ی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید
شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی
و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمی‌توانی، نمی‌توانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همه‌ی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد
در تبِ زنده‌ی خود غریو می‌کشید:

«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم...»

«ــ نمی‌توانی!
نمی‌توانی»

«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست
و در دریا آشوب بود.

«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی
و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»

بی‌تاب در آخرین حمله‌ی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
و روحِ تلاشنده‌ی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینه‌ی خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:

«ــ نمی‌توانی!

و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،
ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمه‌ی دریای بی‌انتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدف‌ها شده بود...

تو نمی‌توانی بیایی
نمی‌توانی بیایی!

تو می‌باید به کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»



من در آخرین شعله‌ی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آب‌های کف کرده‌ی بی‌پایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...



بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!

من اکنون در کلبه‌یِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد
و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،
از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانه‌ی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس می‌کنم.
و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:

«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غیظ لب به دندان می‌گزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:

«رُکسانا!»

و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،
یکریز فریاد می‌زند:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!»...

مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد می‌شوند
و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِشان را مشخص می‌کند،
نهیب می‌زنم:

«ــ می‌شنوید؟
بدبخت‌ها
می‌شنوید؟»

و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،
یک‌ریز فریاد می‌کشد:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!».

۱۳۲۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
و چون نوبت ِ ملاحان...
و چون نوبتِ ملاحانِ ما فرارسد
آن خونریزِ بیدادگر
در جزیره‌ی مغناتیس
بر دو پای
استوار بایستد
زخمِ آخرین را
خنجری برهنه به دندانش.

پس دریا
به بانگی خاموش
ایشان را آواز دردهد.

ملاحان
از زیباترینِ دختران
دست بازدارند
و در بالاخانه‌های محقرِ میکده‌ی بارانداز
به خود رها کنند،
خوابگردْوار
در زورق‌های زنگار
پارو بردارند.
و به جانبِ میعادِ مقدّرِ ظلمت
شتاب کنند.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن

سهراب سپهری : مرگ رنگ
سرگذشت
می خروشد دریا.
هیچکس نیست به ساحل دریا.
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و دیر وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش،
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب
صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر ،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شب طوفانی
داستانی نه دراز.
فروغ فرخزاد : دیوار
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت


طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم


ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود


بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
امام خمینی : غزلیات
دیار دلدار
کور کورانه به میخانه مرو، ای هشیار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پرده‏دران رو به دیار دلدار
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
میِ چاره‌ساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشته‏ام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن