عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۸ - حکایت
من و زشت رویی به عزم حجاز
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۸ - حکایت نسناس
از ابو رضا بن عبد السلام النیسابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمائة بنشابور در مسجد جامع که گفت:
بجانب طمغاج همی رفتیم و آن کاروان چندین هزار شتر بود.
روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نکوئی باقدی چون سرو و روئی چون ماه و موئی دراز
و در ما نظاره همی کرد هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی
و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند.
اما بباید دانست که او شریف ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد.
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۸ - رخصت شدن بسوامتر زاهد از راجه جسرت و بردن رام را همراه خود
چو بسوامتر رخصت شد ز جسرت
گرفته رام و لچمن را به صحبت
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آنجاها عبادت گاه او بود
چو ره پیموده شد هفتاد فرسنگ
رسیدند از اود بر معبد گنگ
همی رفتی چو عمر نازنین رام
چو خور نگرفته یکجا یکدم آرام
ز رفتن یک نفس چون باد بنشست
به کشتی بر نشست و بادبان بست
چو تخت جم روان شد کشتی از باد
گذشت از آب آسان تر چو اوتاد
بر آمد آفتابی از هلالی
نمود آفاق را فرخنده فالی
به زاهد گفت رام ای خضر ثانی
که جان بخشی به آب زندگانی
شنیدم اصل گنگ از آسمان است
چنین تعظیم و تکریمش از آنست
خدا را! رنجه کن یک دم زبان را
بدل روشن ترک ساز این بیان را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۳ - رفتن رام از چترکوت به صحرای اتره زاهد و دیدن سیتا زن او را و فرود آمدن حله ها از عالم بالا برای سیتا به دعای زن زاهد
چو سیاحان به عزم جای دیگر
صنم همره روان شد با برادر
به هر صحرا و کوه و دشت و وادی
شدی مشغول سیر نام رادی
به ترک دولت از دلدار دلخوش
چو از دولت شود محنت فرامش
به روی دوست بر جا راه پیمود
نگاهش مرغ گلزار ارم بود
دلش جمع از پریشانی و اندوه
ز بی آبی برّ و سختی کوه
به هر وادی که بودی آب نایاب
به لعل نوش خندش بود سیراب
ز کوه سخت زان رو غم نمی خورد
تجلی خدا همراه می برد
ز بس زان گل شگفت آن مرغ آزاد
به خوابش پادشاهی نامدی یاد
چنان رفتی به جانان شاد خندان
که هنگام خلاصی اهل زندان
به ذوق یک نگاه آن پری رو
فدا کردی هزاران باغ مینو
به هر گامی ز صحرا صد چمن کاشت
گلستان روان همراه خود داشت
به کوه از سایۀ آن سرو گلرنگ
به لعل آتشی شد چون ز خور سنگ
به هر خاری که آن گلرنگ بگذشت
چو نخل خشک مریم بارور گشت
غزال مشک شد آهو ز بویش
که صد چین داشت هر یک تار مویش
به حیرت ماند زو کبکان در آن راه
که در دامان گرد افتاد چون ماه
میان رام و لچمن جای سیتا
چو گل کرده میان رنگ و بو جا
روان رام و برادر چون با گنگ
میان هر دو سیتا سرستی رنگ
چو لعل سفته مابین دو گوهر
چو ماه طالع از برج دو پیکر
مهش تابان میا ن رام و لچمن
چو حقی کز دو شاهد گ شته روشن
تماشاهای صحرا دیده دیده
به جای آتره عابد رسیده
تکلف بر طرف بر خ وان زاهد
به شهد و میوه شد مهمان زاهد
زنش را نیز کرد آنجا زیارت
که سیصد قرن کارش بود طاعت
زن زاهد به رسم میهمانی
به سیتا کرد بی حد مهربانی
پس از لطف و کرم با آن گل اندام
نصیحت کرد بهر خدمت رام
چه مردانه مثل زد آن مثل زن
که دلجوییِ شوی است طاعت زن
بسی پرسید سرو سیمتن را
ستایش کرد و گفت آن حور زن را
تویی اندر زنان چون ماه بی عیب
ازان کردم دعا کز عالم غیب
بهشتی حله های کسوت حور
معطر چون گل اندر مشک و کافور
مرصع زیور ی لولوی لالا
برای تو فرود آید ز بالا
سمنبر با تواضع کرد در بر
لباس فاخر و انواع زیور
مگر از بسکه بود آن مه به عفت
به داد عصمتش، حق داد خلعت
نگنجید ازطرب چون غنچه در پوست
به خوبی جلوه گر شد در بر دوست
فراوان شادمانی ها نمودند
به حسن و عشق خود هر یک فزودند
همانجا شب به جانان بود دمساز
سحر گه کرد آهنگ سفر باز
ز ذوق سیر با یار دل افروز
نمی ماندی چو مه یکجا شب و روز
همانا داشت زانرو لذت سیر
که یار خویش را می دید با غیر
چو خورشید آن جوانمرد جهانگرد
وداع همت از یاران طلب کرد
در آن صحرا شکارافکن شب و روز
گوزن و شیر و گور و آهو و یوز
همی رفتی به منزل چند فرسنگ
جهان زو بر پلنگ و اژدها تنگ
ز سهمش از وطن هر سو گریزان
گوزنان اشک زهرآلوده ریزان
هژبر از بیمِ تیرش با دل ریش
به کام خویش بردی سبلت خویش
غزال سرمه چشم اندر بیابان
به گرد خود ز تیرش یافت مژگان
صنم یک روز با سروِ سر افراز
ز دلسوزی نصیحت کرد آغاز
که تنگ آمد ز صیدت مرغ و ماهی
به درویشی نزیبد کار شاهی
چه باعث شد ترا بر شیوهٔ صید
که سرگردان همی گردی و بی قید؟
شکار از حد فزون، سازد سیه دل
که هست از خون ناحق غیر حاصل
مکن بر گور و آهو ترکتازی
به جان دیگران تا چند بازی؟
زبان بگشاد شیرین لقمۀ شور
مکن بر بی زبانان این قدر زور
مجو آزار کس، کاین سهل کار است
کم آزاری، رضای کردگار است
صنم را داد پاسخ سروِ آزاد
که صید دام زلفت جان من باد
مفرما منع صیدم تا توانی
که تقریبِ شکار من ندانی
مرا در ضمنِ آن کارست بسیار
وگر نه نیستم راضی به آزار
که می کردند دیوان قصد جان را
به شکل وحش و طیر این زاهدان را
من از بهر نگهبانی این جمع
زنم این وحشیان را تیر بی طمع
پری داد آفرین بر نکته دانی
لبش بوسید زان شیرین زبانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۸ - خاطری کاشانی علیه الرحمه
فقیری آگاه و طالب صحبت اهل اللّه بوده و در اقالیم مختلفه سیاحت می‌نموده. آخرالامر در هندوستان درگذشت. این رباعی از او نوشته شد:
ماییم که نوحه مایهٔ شادی ماست
در عشق اسیر بودن آزادی ماست
هر غمزه که خون ما خورد مرهم دل
هر عشوه که راه ما زند هادی ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۵ - محمد مازندرانی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص می‌کند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر می‌برده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانه‌ای بیهوده گرد است
جهان شوریده‌ای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیده‌ام از آن گلبن
نه بری خورده‌ام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان می‌بین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب می‌کردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمی‌بینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه می‌ریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمی‌آید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۰ - تمکین شیروانی
و هُوَ کهف الحاج حاجی زین العابدین بن ملا اسکندر شیروانی. مولدش در سنهٔ ۱۱۹۳ و در دارالامارهٔ شماخی واقع گردیده. بعد از چند سال والدش با عیال به عتبات عالیات عرش درجات رفته، فوت گردید. وی در همان جا تحصیل علوم متداوله می‌کرد و طبعش به فقرا مایل بود. بالاخره از تأثیر صحبت مشایخ معاصرین ترک تحصیل نمودو پای سیاحت گشود. به بغداد رفته از آنجا به عراق عجم و از آنجا به گیلان، از آنجا به شیروان و موغان و طالش و آذربایجان و طبرستان و قهستان و خراسان و زابلستان و کابل و هندوستان و در پنجاب و دهلی و اله آباد و گجرات و دکن مدتها توقف نمود وبا هر طایفه معاشرت فرمود. آن گاه به جزایر هندوستان و سودان و ماچین رفته از بنادر زحمت بسیار کشید و به کشمیر آمده، از راه مظفرآباد و کابل به ولایات طخارستان و توران و ترکستان و بدخشان. بعدها از راه خراسان و عراق به فارس رفته، پس از عمان به حجاز و بطحا و شام و ولایات روم و دیگر باره به ایران مراجعت نمود. غرض، سیاحت معقولی کرده و با طوایف و ملل مختلفه معاشرت نموده. جمعی مُقر و منکر اطراف او را گرفته هر یک سخنان مختلف راندند. فقیر مکرر به صحبتش رسیده و مجالست وی گزیده. الحق مردی آگاه و با خبر و فاضلی ذی جاه و دیده ور بود. کتابی در بیان اقالیم و ادیان و تاریخ ملوک باستان مسمی به ریاض السیاحه می‌نگارد که نهایت تازگی دارد و همهٔ مشایخ معاصرین را دیده. اخلاص و ارادت جناب غوث العارفین حاجی محمد جعفر همدانی را گزیده. گاهی فکر شعری می‌کرده. از اوست:
مِن غزلیّاته
آنکه در دور جهان در طلبش گردیدم
از ازل همره من بود چه نیکو دیدم
شمس چون جلوه کند ذرّه شود سرگردان
منم آن ذرّه که سرگشتهٔ آن خورشیدم
نیستم معتقد تقوی خود در رهِ دوست
لیک بر لطف ازل هست بسی امیدم
هرچند که چون صورت دیوار خموشم
از یاد کسی هست درون پر ز خروشم
از تهمت و طعنم چه از این شهر برانی
زاهد ز تو این خانه که من خانه بدوشم
بسی دیار بگشتم بسی مکان دیدم
ز ذرّه ذرّه به سویت رهی نهان دیدم
جهان تمام چو اسم و جهانیان چون جسم
جهانیان همه جسم و ترا چو جان دیدم
عجایبات جهان دیده‌ام بسی لیکن
ز خود عجیب‌تری کی درین جهان دیدم
اندر پی انسان همه آفاق بگشتم
بسیار بدیدم من و بسیار ندیدم
تمکین به که گویم غم دل راکه به گیتی
جز یار ندیدم من و آن یار ندیدم
جهانبانا مکن اظهار شوکت با جهان بینان
که نزد ما جهان بینی نکوتر از جهانبانی
مرا اگر ز سفر هیچ حاصلی نبود
همین نه بس که نیم پای بند در جایی
گفتم که جهان و همه اوضاع جهان چیست
پیر خردم گفت که خوابی و خیالی
زاهد به من از ترک محبت جدلت چیست
برخیز که ما را به کسی نیست جدالی
بس راه سپردیم و کمال همه کس را
دیدیم و بجز عشق ندیدیم کمالی
رباعی
در فقر بدیده‌‌ایم ما شاهی را
وندر غم عشق راه آگاهی را
هر سلسله و طریقه دیدیم ولی
جستیم طریق نعمت اللهی را
تمکین دیدی و جمله دیدی و گذشت
رفتی و رساندی و رسیدی و گذشت
غمناک مشو که زاهدت کافر خواند
پندار که این نیز شنیدی و گذشت
قومی به ولای ما جهان داده و جاه
یک قوم ز انکار فغان کرده و آه
ما آینهٔ روی سفیدیم و سیاه
در آینه هر کسی به خود کرده نگاه
تمکین تو به صورت ار چه از شروانی
در جان بنگر که از جهان جانی
هر کس به تصور ز تو گوید سخنی
اینها سخن است کانچه دانی آنی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۳ - محجوب ترشیزی
اسمش میرزا مرتضی و خلف الصدق میرزا عبداللّه ترشیزی است. در اوائل عمر کسب متداوله نمود و از هرات و خراسان به عتبات عالیات فایض شد. به طبرستان و آذربایجان و عراق عجم و فارس و کرمان سیاحت کرد. در این ضمن با جمعی از عرفا و علما و شعرا و ظرفا صحبت داشت. سالی چند با فقیر به سر برد و در سفر و حضر نهایت وداد در میان بود. دیگرباره به اصفهان و یزد و کرمان مسافرت نمود و در نائین به خدمت حضرت اوحد الموحدین حاجی محمد حسین نائینی رسید. و غالباً ارادت او را گزید. اکنون مسافرت هندوستان در نظر دارد و روانهٔ آن مملکت است. الحق حضرتش چون تخلصش محجوب و خلقتش چون فطرتش محبوب. رفیقی است شفیق و همدمی است محرم. در فن شاعری، طبعی عالی دارد. در اقسام شعر صاحب قدرت است. قصاید نغز گفته لیکن به سبب پریشانی حال جمع ننموده و در نظر ندارد و ملتفت به شعر و شاعری نیست. فقیر این چند بیت را بر سبیل یادگار از او ثبت نمود:
غزلیّات
فراغت کی بود کس را در آن وادی و منزل‌ها
که روی از گرد ره ناشسته بایدبست محمل‌ها
فریب زلف و سحرچشم وپندناصح جاهل
مراافتاده در عشقش بسی زین گونه مشکل‌ها
هر طرف می‌نگرم سوخته‌ای ز آتش عشق
سر فرو برده به جیب از ستم خامی چند
ناصح افسانه مخوان ننگ چه و نام کدام
روی عجز من و خاک ره بدنامی چند
در پی کام دلند اهل جهان جمله و من
کام دل جسته‌ام از صحبت ناکامی چند
به چشم خونفشان نقش جمال یار می‌بندم
چونقاشی که خواهد نقش برآب روان بندد
رباعیّات
محجوب زنی و مرد می‌باید شد
بی دردی و عین درد می‌باید شد
با محنت روزگار می‌باید ساخت
وز صحبت خلق فرد می‌باید شد
بیچارگی اختیار می‌باید کرد
وز ما و منی فرار می‌باید کرد
عارف گشتم فنا شدم وارستم
این‌ها حرفست کار می‌باید کرد
محجوب تنم ز بارغم شد چو هلال
یک روز دلم نگشت فارغ ز ملال
روزی و شبی بود مرا عمر و دریغ
بگذشت شبم به خواب و روزم به خیال
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۵
شیخ گفت پس قصد آمل کردیم، بجانب باَورد و نسا، کی اندیشۀ زیارت تربت مشایخ می‌بود. و احمد نجار و محمد فضل با ما بودند و محمد فضل از اول تا آخر مرید و رفیق شیخ ما بوده است، خاکش به نزدیک پیر ابوالفضل حسن است به سرخس شیخ گفت هر سه رفتیم بباورد و از سوی درۀ گز قصد شاه میهنه کردیم، و آن دیهیست از اعمال درۀگز، و آن دیه را پیش ازین شامینه گفتندی، چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز آنجا رسید گفت این دیه را چه خوانند؟ گفتند شامینه. شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، این دیه را شاه میهنه باید خواند. از آن وقت باز آن دیه را شاه میهنه خوانند.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۶
جلایر یک سفر بغداد کرده
زیاران و رفیقان یاد کرده
خصوصا در زیارت های مخصوص
به زیر چلچراغ و پای فانوس
اول داده به باشماقچی فلوسی
پس آن گه داده بر درگاه بوسی
رواق اولین را کرده تعظیم
به خادم داده یک باجاقلی و نیم
وزان پس تا زیارت گاه رفته
گدائی رو به تخت شاه رفته
زیارت نامه خوان خوش صدایی
به پیش آورده و خوانده دعایی
زیارت کرده جای آن دو انگشت
که بیرون آمد و بدخواه را کشت
در ایوان طلا کرده نمازی
به گفته با خدای خویش رازی
پی حاجت گرفته بند قندیل
زده سر بر زمین افکنده مندیل
خروشی بر کشیده از دل ریش
به آب دیده شسته سبلت و ریش
گه بینی بر آن مخلوط کرده
کثافت کاری مضبوط کرده
سجودی کرده و در خواب رفته
کتانی در بر مهتاب رفته
میان نوم ویقظه دیده باغی
در آن روشن ز هر لاله چراغی
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پریشان طره پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائی
در آن بنهاده تخت پادشائی
ملایک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هیبتی سخت
جلایر لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداری به سر سرسامش افتاد
که یارب این بهشت دل گشا چیست؟
نشسته روی تخت این پادشا کیست؟
ندا آمد که یا عبدی جلایر
لکم من عندنا خیرالذخایر
دعای تو، به سوی آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردی همان شد
امام و پیشوای توست این شاه
به دل گر حاجتی داری ازو خواه
جلایر زین بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دوید و رفت و خاک راه بوسید
پس آن گه پای تخت شاه بوسید
شهنشه گفت: آخر مطلبت چیست؟
جلایر گفت جز این مطلبم نیست،
که شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازی به کام نیک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
زعمر جاودان محظوظ باشد
ز آسیب جهان پایش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم می‌رسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ
قالَ اللّهُ تَعالی هُوَالَّذِی یُسِّیرُکَمْ فِی البَرِّ وَالْبَحْرِ.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷۶ - کوش در اندلس
چو در باختر پنج سال دگر
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - چکامه
روز یکشنبه دویم ماه ربیع الثانی سال یکهزار و سیصد و هشت بود که خدایگانم با همراهان چون جناب اجل ساعدالملک و نواب والانصرة الدوله و خانبابا خان قاجار و دیگران که هم بشمار بزرگان میرفتند در ارومی بخانه امیرالامرای آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسی است که در نزد شاهنشاه اسلامیان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئی فراوان دارد و روزگار جوانی را در سایه درخت دولت بپیری رسانیده و بنام و لقب ویرا آقاخان امیر تومان خواندندی و در این روز میزبانی بسزا کرده چندان خوان خورش بیاراست که آنهمه بخوردند و هنوز بسا خوانهای بزرگ که همچنان برجای مانده بود پس از آنکه خوردنی برداشتند خدایگان ایده الله تعالی ببازی شطرنج پرداخت و من در گوشه بسرودن این ابیات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت برخواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگیفتند. و آن این است
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده نیز بعد از معاودت مکه به احمدآباد گجرات در مدح شاهزاده همایون نژاد شاهزاده مراد گفته شده
پس از ادای طواف حج و رسوم عباد
به سیر عرصه گجراتم اتفاق افتاد
قبول جذبه آن آب و خاکم از کشتی
چو دست قابله از مهد برکنار نهاد
چنان به شوق خرامان شدم در آن کشور
که سوی حجله زیبا عروس، نوداماد
به هر رهی که چمیدم وزید باد امید
به هر دری که رسیدم، رسید بانگ گشاد
سپهر خواست که بختم به رفعتی برسد
ز دور چشمم بر قصر شهریار افتاد
هجوم بار ملک بود در شدم به میان
تلاش عام در آن بارگاه بارم داد
درآمدم به حریمی تمام حور و قصور
ز بوس و خنده گلستان ز جرعه نوش آباد
طرب نهاده درو بر سر طرب اسباب
فرح نهاده درو بر پی فرح بنیاد
طرب که رخت کشید اندرو برون نکشید
فرح که پای نهاد اندرو برون ننهاد
دگر نگشت جگرگوشه دربدر کان را
که خانه زان شرف آفتاب کرد آباد
زمانه بهر همین روز داشت عیشی را
که هر دو روز امانت به دیگری می داد
نثار عمر گرامی به رو نما آرند
شب امید جهان روز شادمانی داد
برات بخشش من خواست بر مراد دهد
به پیش منشی شب شام او نهاد مداد
شبی چو چشم عزیزان به روی هم روشن
غم زمانه نفهمیده چون دل آزاد
شبی دو دیده عشاق زو بارایش
ز خاک کنده معشوق برگرفته سواد
چو داد بخشی آن شب به یاد می آید
ز روشنایی دل نور می زند فریاد
در آن بساط چو بر خود مرا شعور نبود
ز دور دیده دانا دلی به من افتاد
به مهر گفت که ای زیب بخش مجمع انس
بیا بیا که وقت آمدی مبارک باد
نشاط مجلس و آیین جشن فروردیست
تو نیز جلوه آیین نظم خواهی داد
همین بگفت و دوید و هنوز پیدا بود
که شد غریو کزین قطره کرده دریا یاد
چنان به پایه دولت شدم شتاب زده
که چند بار سرم در مقام پا افتاد
ز بس که تیزبان بارگاه در رفتم
ادب ز پایه خود پای بر فراز نهاد
ز دلفریبی آیین و فر سلطانی
به گاه تهنیتم رسم سجده رفت از یاد
چو خوب رسم ادب را بجا نیاوردم
ندا رسید که ای روستای مادرزاد
بساط عرش و تکبر؟ تو را چه پیش آمد؟
حریم کعبه و غفلت؟ تو را چه حال افتاد؟
به دست شمع چو پروانه عطا دادند
درین بساط شبی بر سر قدم استاد
ز عندلیب شود شاخ گل غزلخوان تر
اگر وزد به گلستان ازین شبستان باد
جواب دادم و گفتم به جرم معذورم
که تا منم به چنین دولتی نگشتم شاد
به محفلی که دو قندیل ماه و خورشیدست
چراغ بخت ضعیفی چه نور خواهد داد؟
بر این نشاط و تماشا اگر نظر فکند
نسیم شانه کند گم به طره شمشاد
جهان چو روی شه آراستست و چشم مرا
نگاه بخت ضعیف است در حجاب رماد
شه خلاصه خدم یوسف ستاره حشم
همای سدره اقبال شاهزاده مراد
زمین چو صفحه تقویم پر ز خانه شود
اگر عدالت او سایه افکند به بلاد
قبای ملک بر اندازه دید بر قد او
نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد
سخن به میکده از اعتدال او می رفت
شد از طبیعت مستان برون خیال فساد
ز بس که امن شد اندر زمان او عالم
به دام خوشه برآورد دانه صیاد
تمام خلق در ایام او غنی گشتند
حسد به مهر بدل گشت در دل حساد
چنان سلامت عهدش در اجل دربست
که حور خلد فشاند ز زلف گرد کساد
دل ولایت خسرو به وصل او مایل
چنان که خاطر شیرین به صحبت فرهاد
چو در شمایل او بنگرند فخر کنند
مکارم پدر و حسن سیرت اجداد
چو ماه بدر خرامان میانه انجم
میان حلقه روشن دلان مهرنژاد
تمام سال به ملکش نشاط و مهمانی
چو در عجم مه نوروز و در عرب اعیاد
کشیده سر به فلک همچو سرو آزاده
سران ملک سر افکنده پیش او منقاد
به رمز دلبری و رسم خسروی داده
تسلی دل جمع از الوف تا آحاد
به یک نگاه که از دور بر صف افکنده
نموده پایه هرکس به قدر استعداد
به پای قبه او پشت گرمی اقطاب
به روی سده او سرفرازی اوتاد
عساکرش همه از اولیا و از ابدال
مجاورش همه از سابقان و از افراد
همه به حرب و جدل لیک بر سبیل صلاح
همه به سیر و سفر لیک بر طریق رشاد
همیشه رخش وغا زیر ران به تیغ زدن
همیشه تیغ غزا بر میان به غزو و جهاد
ازو به بدرقه افراد خواسته همت
ازو به فاتحه اقطاب جسته استمداد
به بزم مملکتش عامل گرسنه قلم
به گرد سفره نگردد چو گربه زهاد
به صحن بارگهش شحنه و رییس و عسس
ستاده سجده به کف در خضوع و در اوراد
ز صبح تا به دم شام بر سر عالم
چو آفتاب زرافشان شده به دست جواد
ستاده بدره ببر خازنانش در تقسیم
نشسته نسخه به کف مادحانش در انشاد
رسانده روزی مقدور بیش از تقدیر
سپرده قسمت موجود پیش از ایجاد
دوباره سبعه الوان کشیده در هر روز
چون نزل سبع مثانی ز خوان سبع شداد
به شکل راتبه خواران دونان مه و خورشید
صباح و شام گرفته ز خوان او معتاد
طبق ز نقل کواکب گرفته زهره به دست
به شب نشین حریمش چو خوانچه ای افتاد
عروس کعبه که ام القرای آفاق است
وظیفه خواره او با قبیله و احفاد
ز ارض تا به سما چشم بر عنایت او
عیال جود وی آبای علوی و اولاد
به آب ساخته آتش ز عون مطبخ او
که برگرفته خلاف از میانه اضداد
ز بس ملایمت خلق او عجب نبود
که پر ز مغز شود از نوال او اجساد
به جای خون همه لعل و درر برون آید
به نیشتر رگ دست ار گشایدش فصاد
به تحت یک نظرش فصل صد خریف و ربیع
به ضمن یک سخنش جفر جامع و اعداد
زهی نتیجه لطف خدای عز وجل
معاند تو کند با خدای خویش عناد
عدو ز حلم تو بر خود چو بید می لرزد
در آستین صبوریست خنجر فولاد
تو همچو سرو به آزادگی مثل شده ای
اگر کج است فلک بد به راستی مرساد
تویی که بوده و نابوده جهان از تست
سخن درست بگفتیم هرچه باداباد
زهی به رشد تو چشم جهانیان روشن
خلیفه دو جهان را تویی مرید و مراد
ز شفقت جد و بابت بر اهل هر ملت
ام زمانه به یک رنگ کفر و ایمان زاد
طبیعت همه ابنای دهر ملحد شد
ولی ز فطنت تو بر طرف فتاد الحاد
وگرچه فضله ای از فاضلان جاهل عصر
به طمع جاه و غنا کرد مذهبی ایجاد
پس از حصول مرادات حال آن فاسد
مثل چو باغ ارم گشت و حسرت شداد
نخست روز که شد خلق آسمان و زمین
کتاب محمل مبدا شدند تا به معاد
به قابلیت هر جزو و کل نظر کردند
شتافتند به خدمت که بودت استعداد
اراده این که به صدر تو تربیت یابند
چو یافت رتبه تو لب گزید از استبعاد
نگاه کرد به بالا و سر فرود آورد
زمین فتاد به درگاه و آسمان استاد
ز روی صدق کنون در مقام بندگی اند
به هر که لطف تو بینند می کنند امداد
امید هست که احوال من شود روشن
کنون که بر سر من فر شهریار افتاد
خرد به کعبه چو رشدم همی نمود نمود
به عزم کعبه درگاه صاحبم ارشاد
چنان به جاذبه شوق خلیفه می بردم
که تر نمی شودم پای از شط بغداد
چنان به مرجع اخلاص خود شتابانم
که قرض خواه تنک مایه جانب میعاد
رفیق کس نشوم با توجهم همراه
بسیج ره نکنم با توکلم همزاد
اگر خزینه عالم به من فرو ریزند
درم خریده لطفم نمی شود آزاد
دری که مرجع اخلاص خویش ساخته ام
اگر خراب شود دل بر آن نهم بنیاد
صفای دل به ولی نعمتم خداداست
اگر طریقه ملت یکی است گر هفتاد
سخن که نگهت اخلاص از آن نمی آید
اگرچه نقش «نظیری »ست بر صحیفه مباد
اگر رفیق رهم زاد همتی سازی
به راحتم برسانی که آفتت مرساد
همیشه تا ببهارست خنده زن لب گل
مدام تا به خزانست تیغ زن دم باد
به بحر خاطر تو خنده موج زن بادا
به جوی جان عدو آب خنجر جلاد
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الاولی - فی الملمعة
حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم، که: وقتی از اوقات، بحکم محرکات نوائب و معقبات مصائب در عرصات بقاع عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی، عذار جوانی از بیم پیری در پرده قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب، در چنین حالتی بوسیله چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتفاقی بزاد.
فقلت اعذرواسیری و ان شئتم فلا
فانی اراعی اللیل والنجم و الفلا
کسای سفر بروطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله بقدمی که عشق سائق او بود و اندیشه ای که حرکت لائق او بود، در نشیب و فراز عراق و حجاز بسر بردم و منازل شاق را بپای اشتیاق بسپردم.
با ماه هم منازل و با باد هم لگام
با ابر هم مشارب و با رعد هم زمام
گه روی سوی خلخ و گه روی سوی مصر
گه خوابگه به یثرب گه آبخور به شام
گاه چون سکندر در سیاحت خاک ظلمات و گاه چون خضر در سباحت آن حیات، وقتی بیطحاء یثرب و گاهی ببیداء مغرب.
هر روز به دیگر ره و هر شب به دگر جای
هر پی به دگر منزل و هر دم به دگر رای
تا مگر حلق صیدی در حبائل شست آید و گوشه دامن کریمی به دست آید حصول این منیت چون خط معمی مشکل بود و این بغیت چون اسم بی مسمی بیحاصل، چون کیمیا امکان نداشت و چون عنقا مکان نداشت.
فقلت لقلبی و الخطوب فنون
تسل فهذا الادلاج جنون
و خل المطایا لا تزایل سرحها
فان نهایات الحراک سکون
تا بعد از آنکه شربتهای شدائد چشیدم و ضربتهای مکاید کشیدم، خائب و خائف بشهر طائف رسیدم، هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم، که از آداب غربت یکی آنست که در هر تربت که قدم نهی بدایت از مساجد و معابد باید کرد، تا ببرکات آن تقرب در حرکات تغرب بپاید.
چون از دایره بسیط بنقطه وسیط و از کرانه بمیانه آمدم، در مقصوره معموره زحمتی دیدم پرسیدم که: این اجتماع از بهر چیست و این استماع بسخن کیست؟
گفتند: غریبی است مجتاز از بلاد حجاز که چون آدم عالم اسماء است و چون عالم حامل اشیاء است، بزبانی فصیح و بیانی ملیح سخن می گوید و خلق را از راه وعظ «کن و مکن » می گیود گاه بزبان اهل حله ثنائی گوید و گاه بلغت اهل کله نوائی زند، نادره دهر و اعجوبه شهر است.
این اجتماع به سبب وی است و این استماع به فضل و ادب وی، قدم به تعجیل برداشتم و صفی چند بگذاشتم جمعی دیدم سوخته و آتشی برافروخته، چشمها گریان و دلها بریان، فیض وعظ بدین جای رسیده و مد سخن بدین حد کشیده که:
ای زهره ادباء و ای فرقه غرباء ای طالبان غربت و ای ساکنان خاک این تربت، شما را مقالتی گویم که شنودنیست و حالتی نمایم که بودنیست و دلیل باشم براهی که پیمودنیست. فاستمعوا یا رفقة المسلمین فانی لکم ناصح امین، پس روی بحجازیان و تازیان کرد و گفت:
«یا فتیان العرب و یا خلصان الادب و ابناء السیف و القلم و اخوان الجود و الکرم و اهل العمل و العلم و اصل الادب و الحلم، فوالذی حلاکم بالعلم الراجح و قواکم بالحلم الناجح، ان الدهر قد فسد و ان السوق قد کسد و الکرام قد خلت عراصها و زمت بالبین قلاصها و انقطعت جوائزها و استعجلت جنائزها، دیارهم خالیة و عظامهم بالیة و رسومهم قد عفت و جسومهم قدانطفت، فما بقی منهم مطعم و لا طاعن، و لاثاو و لا ظاعن و لا مجیب و لا داع و لا موف و لا مراع.»
فاین الکرام الصید من آل هاشم
فلا هاشم باق و لا انهم بقوا
فبددهم ایدی البلی فتبددوا
و فرقهم ریب المنون ففرقوا
«فلا رعیتم یا معشر الکرام و لا منتم و لقد کنا و الله کما کنتم ناعم البال، ساحب الاذیال، لنا فی النادی ثغاء و فی الوادی رغاء فی المهالک اقتحام و فی المعارک اقدام و فی المکارم جفان دائرة و عن المحارم اجفان غائرة حتی سطا الدهر و غلب و سلب منا ما سلب و انعکس الحال و انقلب، فارحموا صائما بین ایدیکم قائما مناجیا، لمنایحکم راجیا،
و رائی اکباد جائعة و خلفی بنات ضائعة فرحم الله امراء بسط کف النوال و زین صف الرجال و حل عنی عقد هذا العقال حتی احیله بالمکافات علی ملی غنی و الدله، فی المجازات علی غصن طری، فلا تقطعو عن اعتیاض الاحسان املا، فان الله لا یضیع اجر من احسن عملا»
پس روی از طوایف اهل طائف بگردانید وگفت: ای اهل بلاد عجم و ای قادحان زناد کرم و ارباب فتوت و مروت و مستظهران ابوت و بنوت، بدان خدائیکه آفتاب منور بدین سقف مدور بگردانید و از بساط اغبر نبات اخضر برویانید که دنیا سرای گذشتنی است و حطام او سرمایه گذاشتنی، جستجوی او بگفتگوی او کرا نکند و رنگ و بوی او بتک و پوی نه ارزد.
حلال او را باد شمار در پی است، حرام او را نار شرار در رگ و پی، کأس او بی وحشت خس نباشد و کاسه او بی زحمت مگس، کراست نفسی عصامی و همتی عظامی و نهمتی حاتمی و نخوتی فاطمی کفی فیاض و کرمی فضفاض که مروت بتوزد و شمع فتوت بیفروزد و ابنای عهد و اطفال مهد را چون سحاب ربیعی کرم طبیعی بیاموزد و پیش از آنکه خلق زحمت کند بدین غریب رحمت کند.
پس با این دو حج تدبیر عمره کرد و روی بهره دو زمره کرد وگفت: ای اصحاب صناعت و ارباب بضاعت و رفقه بلاغت و براعت و طایفه سنت و جماعت، سپاس خدایرا که اگر بصورت اختلاف اشباح است بمعنی ائتلاف ارواح است و اگر بظاهر تباین بلاد است بباطن اتحاد اعتقاد است.
من جمع کنم میان شما جمع کردن ظروف مرطعام را و بهم آوردن حروف مرکلام را، و بی سفارت کاغذ و کلک همه را درکشم در یک سلک و بیک قطعه از نظم، کاللحم مع العظم، در همتان پیوندم و بر همتان بندم، چنانچه بلخی با کرخی و مروزی با غزی و رازی با حجازی درین میزان همسنگ آیند و بدین معیار همرنگ.
قد قامت القیامة یا ایها النیام
هبوا عن المنام و کفوا عن الحرام
ای زمره معارف و ای رفقه کرام
تا کی هوای باده و تاکی حدیث جام
فالرمح حین یختلس القرن فی اهتزاز
واللیث حین یفترس الصید فی ابتسام
منگر بدانکه هست ترا مالها بدست
منگر بدانکه هست ترا کارها بکام
فالنجم، حین لا قذاسود بالدجی
و البدر حین تم قداغتم بالغمام
عارض چو شیر گشت، مدام از دو کف بنه
کاندر پیاله کس نکند شیر با مدام
فالشیب قد تبلج و الصبح قد بدا
یا قوم، قد نصحتکم الیوم و السلام
پیری بتو رسید و جوانی ز تو رمید
کردیم ما نصیحت و رفتیم، و السلام
پس ترتیب نظم بگذاشت و دست بدعا برداشت، و چون باد بشتافت، بسیاری بر اثر وی بدویدم، در گرد او نرسیدم، بقیت عمر در جستجوی او بودم و بعاقبت از وی اثری ندیدم و خبری نشنیدم، معلوم من نشد که پای افزار غربت کجا گشاد و بار کربت کجا نهاد؟
تا گردش زمانه وارون بدو چه کرد؟
گیتی چه باخت با وی و گردون بدو چه کرد؟
تا چرخ نامهذب مفتون ازو چه خواست؟
یا بخت ناممیز مجنون بدو چه کرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الخامسة - فی اللغز
حکایت کرد مرا دوستی که از راه صحبت بامن مؤانستی داشت و از روی طبیعت مجانستی که در مبادی عهد براعت و تمادی دور خلاعت که شیطان صبا متمرد بود و سلطان هوی متشرد، خواستم که در اطراف عالم طوافی کنم و در نقود سخن صرافی؛
فعلقت بظوافر اللیل و تمسکت بحوافر الخیل پس بحسب مراد اجتیاز اختیار بکردم و کأس کربت از دست ساقی غربت بخوردم تا آن زمان که پای از تک و پوی بماند و زبان از گفتگو ملول شد، طبع از جستجوی سیر آمد و آب غربت آتش شهوت بنشاند و باد فتور گرد غرور بفشاند.
احداث چرخم از تک و از پوی سیر کرد
از نعت موی و از صفت روی سیر کرد
دانستم که نهایت حرکت ها آرام است و غایت سفرها مقام طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست و نقله را که صورت مثله است فصل الخطابی نه، فالقیت عصاالسیر و قلت الرجوع الی الحق خیر روی از موقف و مشعرالحرام بمسقط الراس و منبت الاقدام نهادم
بحکم آنکه از افواه رجال شوارد اقوال و فوارد احوال شنیده بودم و از خیار احراز محاسن افعال دیده و از چمن روزگار گل اخبار چیده و در حلبه های عرب دقایق فصاحت آموخته و در کلبه های عجم آتش ملاحت افروخته و حقایق مروت و فتوت اقتباس کرده
زبان گزاف گوی دعوی انا خیر میکرد و نفس لاف جوی دم انا و لاغیر میزد، نخوتی در دماغ متضمن و رعونتی در طبع متمکن، پنداری در سر که من صاحب بضاعت ادبم و کامل صناعت عجم و عربم، مرا در هر کلام مقالی است و در هر سخن مجالی.
از فضل هزار گونه باد اندر سر
سودای هزار کیقباد اندر سر
بوسائط این مخایل و وسائل این حبائل بهر جایی از سرمایه خود توانگری می نمودم و از نصاب خود نصیبی بیاران میدادم و از صدف خویش دری در کنار همکاران می نهادم تا وقتی در طی و نشر اوراق آن سفر و مد و جزر آن بحار پرخطر از دی وبهمن بنوروز و بهار رسیدم و زمام ناقه طلب بزمین کشمیر و قندهار کشیدم
چون خبایای آن بلاد و خفایای آن سواد بدیدم و در مراتع او بچریدم و زلال مشارع او بچشیدم در تعجب ترتیب و فکرت ترکیب آن بسط و قبض و طول و عرض بماندم و آیه قدرت در خلقت ملکوت و سماوات و ارض بخواندم
دانستم که مکان آسایش بسیار است و آرایش و نمایش بیشمار، بند پای افزار کربت بگشادم و عصا وانبان غربت بنهادم.
فقلت لقلبی و الرفاق افاصوا
تستل فما بعد الجنان ریاض
بودن را در آن دیار عزم کردم و رای اقامت جزم، هر روز از وقت تبسم صباح تا گاه تنسم رواح، بطریق ارتیاض در آن ریاض می گشتم و طرفی از آن بساط و گوشه ای از آن سماط مینوشتم، تا روزی از مساعدت سعود و مسامحت حدود به پشته ای برسیدم
بالایی دیدم بلند و بر فراز وی تنی چند از دست ایام گریخته و در پای دام مدام آویخته، چون چشم ایشان بر من افتاد و در آن سعادت بر من بگشاد گفتی از کمال ظرف هر یک بایمای طرف مرامی خواندند و بنور معرفت ائتلاف هر یک نسب و اصل من می دانند و وصل من بر فصل راجح می خواهند
طایر روح خواست که شریک آن فتوح شود و با آن جمع در تابش آن شمع هم صبوح، عنان قالب در طلب و کشش آمد و زمام قلب در طرب و جنبش.
فحرکنی النشاط و هام قلبی
فان القلب تتبعه النفوس
چون از کرانه بمیانه رسیدم و زبانه شمع آنجمع بدیدم سنت اسلام بجای آوردم و بر آن قوم سلام کردم هر یک در جواب هشاشتی نمودند و بشاشتی افزودند از چپ و راست ندای اهلا و سهلا و مرحبا برخاست.
عالم در نضرت بهار بود و زمین در خضرت ازهار، گیتی در رنگ و بوی بود و عندلیب در گفتگوی صراحی و صباح برایشان و اثر راح رواح در سر ایشان، آتش شرم با آب گرم در هم آمیخته و شیطان هوی از عقال عقل گریخته، مفرح اتحاد، همه را یک مزاج کرده و بقراط اعتقاد، همه را یک علاج فرموده، همه در هم پیوسته و بهم بسته و نقش بیگانگی بصورت یگانگی بدل شده.
افروخته بهر طرف از گل چراغها
چون روی دلبران شده از لاله باغها
امراض حرص و مایه سوداء وداء عجب
بیرون کشیده باده لعل از دماغها
همه جمال یکدیگر می دیدند و مقال همدیگر میشنیدند، همه با شادی و نشاط پیوسته و بر بساط انبساط نشسته، نه چون شیر و پلنگ در عربده و جنگ و نه چون تذور و طاووس در بند رنگ و ناموس چون آن آسایش و آرایش روی داد و گل صحبت بوی
صدر آن مجلس چرخ پیکر و دور آن شربت روح پرور در آن مجمع دایره کردار چون دایره پرگار صدر رجال و صف نعال برابر بود و در آن حریم محترم چون بطحا و زمزم محفوظ و منحوس و رئیس و مرؤس همنبرد ورمارم، و قدح دمادم.
فصاحتهم تفوق علی الجریر
و ایدیهم تجود علی الایادی
اذا نادیت اکرمهم سجایا
یجیبک کل من سمع المنادی
چون در میدان سماع مرکب جان تاختن گرفت و از یاقوت روان قوت ساختن، لشکر صهبا قصد تاراج دواج عقل کرد و خیل بخار خمر از کئوس برؤس نقل کرد.
نقل آن مجلس نقل اخبار و نشر آثار بود و بقل مائده روایت اشعار و حکایت احرار بود. در هر چمنی تماشا کرده می شد و در هر فنی انشاد و انشاء میافتاد.
نلتقط من کل روض و نغترف من کل حوض تا برسیدیم بوصف انواع ریاحین و نعت انوار بساتین و ترجیعات و ترصیعات و غررهایی که درین معنی گفته اند و دررهایی که در وصف آن سفته اند.
ما هنوز در آن مقالات و سکر آن حالات بودیم که صدای کلامی بهوشها رسید و ندای سلامی بگوشها رسید. چون جاسوس سمع بشنید و حاجب ولایت چشم محسوس بدید پیری بود در زی کربت زینت غربت و هیئت وحشت و حیرت دهشت؛
متحلی بحلیه ذلت و متحیر درتیه قلت خلقانی در بر و خرقه ای بر سر، دثار اوخرقه و خلقانی بود و زاد و راحله او عصا وانبانی، بزبان تضرع و بیان تخشع گفت:
ای بحور فتوت و ای بدور مروت هل فی ظلالکم سعه و هل فی نوالکم دعة درین سایه ساعتی توان غنود و درین پایه لحظه ای توان بود که مطیه روح بعصائی گران نشود و سفینه نوح بانبانی تفاوت نگیرد، چون این گفت بسمع جمع رسید و هر یکی این مقالت بشنید زبان هر یک باجابت اعلام استقبال کرد و پیر را اکرام و اجلال کرد وباشارتی بشارتی فرمود وبکنایتی عنایتی نمود گفت بیای و درآی که بساط یکرنگ است و باده یک سنگ.
در کوی خرابات و سرای او باش
منعی نبود درآی و بنشین و بباش
پیر در زاویه ای نزول کرد و خود را بخود مشغول و باستراق سمع گفت آن جمع می شنید و بدیده دزدیده در هر یک می نگرید
حله ای می تنید و خرده ای می چید در آن میانه یکی از یاران با یکی از همکاران مجاراتی می کرد و در صفت بهار و نعت ازهار مباراتی می نمود تا یکی از منتظمان آن جمع و مقتبسان آن شمع که اهل این صناعت و صاحب آن بضاعت بود فرمود که درین معنی گفته دانایی و پیشوایی یاد دارم و هم اکنون بیارم.
چیست آن آسمان پر ز نجوم؟
و انجم آن بشکل دیگرگون
لذت عیش در برش موقوف
دیده عقل در رخش مفتون
سرخ و سبز و سیاه و زرد و بنفش
بی قلم نقش او چو بوقلمون
ماه و مهرش ز آن گردون بیش
و انجمش از نجوم چرخ افزون
پس از آن پایه بقوت سرمایه بتفاصیل معضلات و تماثیل مشکلات آمدند و جنسی دیگر از الفاظ القاء کردند و بسمع انصاف اصغاء افتاد و آن تعمیه بی تسمیه در میان آمد.
چیست آن خوب لعبت ساده؟
نور رخسار دلبران داده
پیش او وقت خویش آید و خوش
بدو روز و دو شب فزون زاده
راست بر گونه پیاله لعل
مانده در قعرش اندکی باده
پس بر این قطعه از آن جمع نوای تحسین و آفرین برخاست و هر یک از ابیات را بازخواست تا این ابداع و اختراع در اسماع و طباع جای گرفت، ناگاه از آن زاویه پیر منزوی زبان معنوی بگشاد و آغاز سخن برداشت و گفت:
ای بحور ذریت و بدور حریت، این طرب از کدام رودست و این رقص بر کدام سرود. مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است؟
صبح صادق از شب غاسق پدید است و این قفل را هزار کلید، بالای این نظم بدین شگرفی نیست و نشیب این سخن بدین ژرفی، نه، این انتم من المعضلات المشکلات و السایرات الذائرات و المقفل المغفل نظم را طبقات است و شعر را درجات بعضی معلم است و بعضی مغفل و بعضی مقفل، نوعی است که آنرا ذوالشرفین خوانند و جنسی است که آنر ذوالطرفین گویند.
شعریست که آنرا متشابه الاجزاء و متناسب الاعضاء دانند در تحت هر یک را کانیست و یان و جولان هر یک را مکانی و معرفت هر یک را معیاری و میزانی، نه هر که سخن تواند گفت در تواند سفت، بیشتر از این ابکار آنستکه در خدر افکار نهفته است و نادانسته و ناخوانده و ناگفته است اگر شما را از این ترصیع مرصع تاجی باید واز این تعبیر ملمع دواجی فانا خطیب الخطباء و صاحب صنعة الصنعاء در عالم علم بخل و شح نیست و اناء فضل بی تقطر و ترشح نه.
اگر خواهی پیرایه بکارت ازاین مخدرات بستانم و برهنه شان با شما خوابانم، پیر سور آن صور بر خواند و این غرر در ر برفشاند هر یک در مقام تحیر بماند و در ترفع آن درجات هر یک از بضاعت مزجات خود خجل شد و از دهشت آن حالت و شدت آن مقالت وجل گشت.
جمله بسئوال نوال پیش آمدند و دست نیاز دراز کردند و گفتند انعام ناتمام عادت کرام نیست و نثار این شکر را شکر واجب نی، فابسط لنا هذا البساط و اهدنا الی اسواء الصراط پیر گفت:
بشرط الغوث فی هذالبؤس و العون علی المطعوم و الملبوس اعینوا اعان الله علیکم و احسنوا کما احسن الله الیکم
جمله لبیک اجابت زدند و گفتند تن و آنچه در وی است فدای تست و سرو آنچه بر وی است بپای تو، پیر بدین جواب متنسم و متبسم الاسنان شد و در میدان بیان آمد و گفت که معضلات و مشکلات شعر تازیان آنست که لغات شموس و شرود و الفاظ وحشی نامعهود بکار دارند چنانکه شعر لبید واعشی وائلی که از آنجمله اشعار جاهلی است و باز مشکلات و معضلات پارسیان آنست که معنی آن جز بتأمل بسیار و کثرت افکار نتوان دانست چنانکه گفته اند:
پیوسته زین سه یار طلب رنگ و بوی خویش
بی این سه در جهان نبود هیچ رنگ و بوی
با یار لعل روی و بت زرد چهره باش
از عون آنکه هست همیشه سپید روی
در حل و عقد حادثه گه گه به پیش نه
آنرا که او سیاه دل است و سپید موی
و نظم سایر آن است که از دهان بدهان و زبان بزبان می گردد گاه پیرایه طبله طوافان است و گاه سرمایه نقد صرافان، بیاضش در دیده ها سواد بود و سوادش در سینه ها بیاض و نظم دایر آنست که از پای بسر و از خانه بدر نشود نه روایت راویان را شاید و نه حکایت حاکیان را، چنانکه گفته اند:
الم تر ان شعری سار عنی
و شعرک حول بیتک یستدیر
دیده عقل در وی ننگرد و قدم تمیز در وی نسپرد و از این جنس بسیار است و از این نوع بیشمار که نه محفوظات ممیزان عهدست ونه ملحوظات مبر زان وقت که ذکر او تطویل بی طائل است و تفصیل بی نائل: دع هذا الحدیث فذکر الحدث خبیث و مقفل آنست که بی مفتاحی نگشاید و بی مصباحی روی ننماید و تا خواننده شرط آن نداند سر آن صنعت را ادراک نتواند کرد
و یکی از آن جمله آنست که بیتی بتازی بنویسی و بی عجم و اعراب و دیگری هم در پهلوی او پارسی بر آن وزن و میزان، چون بر خوانی هر دو یکی باشد و آن تازی پارسی و آن پارسی تازی بر توان خواند برین گونه:
ستبدی زمانی تفکر حدیثی
شنیدی ز ما بی تفکر حدیثی؟
و هم از این جنس مقفلات نوعی دیگر است که آنرا مقلوب خواننده و این ترکیب دشوارتر است پارسیان را بحکم تنگی لغت و تازیان را آسان تر است بحکم کثرت آلت و حریری بدین منوال قطعه ای آورده است و برین نسق بتکلف نظمی کرده:
اس ارملا اذا عرا
وارع اذالمرء اسا
و هیچکس در پارسی مصراعی بیش نگفته است و من از تعریک قریحت و تحریک طبیعت یک بیت تمام آورده ام و در دیگری توقف کرده ام تا کی اتفاق افتد.
نزکین مرگ یار رای گرم نیک زن.
و این در صنعت بیش آنست که هر مصرعی را جدا بتوان خواند و مقلوب بتوان راند و مغفل آنست که متعرض معشوقی معین نیست و در غزل و متعلق ممدوحی مبین نیست در مدح و این معنی تازیان راست نه پارسیان را و شعرای جاهلی گفته اند.
مصرع: ان القصائد شرها اغفالها و ذوالطرفین و ذوالشرقین نیز هر دو یکی است، و حریری دو بیت آورده است در مقامات خود و من نیز دو بیت آورده ام.
بتازی و ترکی بتازی ازین پس
چو بر حلبه عشق لختی بتازی
ببازی در این کوی آخر دل و جان
اگرچه درآئی باول ببازی
و اما متشابه الاجزا دو متناسب الاعضاء آنست که من در این دو بیت گفته ام که هر دو را یکسان بتوان خواند و بدین نسق شعر:
ای جهان از تو شیر نر در بر
روزگار از تو یافته هر سر
ای جهان از تو سیرتر در بر
روزگار از تو تافته هر سر
چون فوج موج آن دریا باوج سما کشید مد آن سیل بحد زبی رسید اصحاب اقتراح اقداح بینداختند و شیخ را بزبان اعتذار بنواختند و با بینوائی خود درساختند و آنچه داشتند در وی انداختند بدانستند که گفتن گزاف حرفت سردان است و لاف زدن نه کار مردان؛
پس هر یک از آنچه داشت در میان نهاد و پیر جمله را در انبان، آفتاب وار روی غربت بمغرب آورد و قصد دیار یثرب کرد.
از بعد آن زمانه ندانم کزو چه خواست؟
چرخش ز حادثات بیفزود یا بکاست؟
از کر و فر بخت بعز ماند یا بذل؟
در جستجوی رزق بچپ رفت یا براست؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السابعة - فی التفضیل
حکایت کرد مرا دوستی که سمت اخوت داشت و صفت فتوت که وقتی از اوقات که اطراف عذار غدافی بود و کئوس جوانی صافی، در سواد سودای جوانی شیروی کردم و عزیمت سفری در خاطر بپروردم و از خراسان روی بکاشان آوردم، دلی پر طرف و سری پر طلب، بر عصای سیاحت متکی شدم و از عالم پر وقاحت مشتکی.
فسرت فی طلب الارزاق و القسم
سعیا علی الوجه لا مشیا علی القدم
ظنا بانی اذا ما سرت مدلجا
ادرکت منیة قلب کان فی العدم
چون در آن ریاض و حیاض و ازهار و انهار بیاسودم و ساعتی بغنودم شهری دیدم پر انجم و بدور و عرصه ای یافتم پرپری و حور
در هر گامی دلارامی و در هر غرفه ای طرفه ای و در هر قدمی صنمی، گفتم مگر بچشم دل خلد برین را دید و بدری از درهای بهشت رسیدم.
برخاک زمین نگار میدیدم
در بهمن و دی بهار می دیدم
وز عکس رخ بتان تاتاری
صد گلشن و لاله زار می دیدم
بر فرق عذار هر سهی سروی
هر روز گلی ببار میدیدم
با خود گفتم که دل را بدین خاک آمیزشی بایستی و از راه عشق آویزشی، که در جهان مجازی بی حرفت عشقبازی نشایدبود و در عالم بی دلدار نباید آسود.
پس بحکم دلالت این مقالت درین حالت معشوقی می طلبیدم با دل می گفتم که مرا درین هنگام که جامه عمر طراز شباب دارد و موی روی رنگ پر غراب معشوقی باید.
پیش از آنکه بیاض کافور بر سواد این منشور بدمد و تباشیر صبح صادق بردیاجیر این شب غاسق بتند که؟ عشق ماه رویان از سیاه رویان خوبتر آید و مهر خورشید خدان از مستوی قدان درست تر بود.
فلیس یحسن ممن شاب عارضه
مشی المجانین فی اثواب صبیان
و لیس بعد اشتعال الشیب مطعمة
فباد روا لحظوظ النفس اخوانی
و طارقات نذیر الشیب اذ نزلت
نفرن عن روضة اللذات شیطانی
و من عذار بیاض الشیب اذ نزلت
ارتاع کالظبی من فهد و سرحان
پس گفتم پیش از آنکه این صباح از میان شام برآید و این مصباح از حجاب غمام روی نماید دستی بر هم زنم و لختی بر بساط قلندری قدم، با ماه روئی در تنم و با شکسته موئی درشکنم
عقل متأنی را عقال برنهم و نفس حریص را شکال برگیرم چون این عزیمت درست کردم، گفتم اول باری تعیین یاری شرطست که حکمای خبیث و علمای این حدیث را درین شیوه مختلف و در این صنعت نامؤتلف، اختلاف بسیار است و گفتگوی بیشمار.
شیخ ابونواس را دراین باب ملتی دیگر است و امیر ابوفراس را درین کوی علتی دیگر، آن یکی سخن از معجر و گوشوار می گوید و آن دیگر راه کلاه و دستار می پوید، فوجی از بقایای قوم لوط آن مذهب را نصرت می کنند و قومی از ذریت داود این ملت را قوت می دهند.
شریعت محمد (ص) که ناسخ شرایع و مبطل طبایع است جاده این راه را می نماید و تنا کحواتکاثروا میفرماید، قرآن مجید گاه حور مقصورات را تزیین می دهد و گاه بولدان و غلمان تحریض و ترغیب می کند
پس درین معنی اختباری بایستی و اتباع صاحب اعتباری، تا در قدم دوم ندامت نباید کشید و غریم غرامت نباید دید که قدم اول این حدیث بر خاک اختبار است و قدم دوم بر آتش اعتبار، مصلحت و عافیت با این آشیانه آشنائی ندارد و عقل و خرد را درین رسته روایی نه.
تیمار یار به ازین باید خورد و تدبیر این کار به ازین باید کرد، آن شب از دامن رواح تا بگریبان صباح در ارق آن فکرت و عرق آن حیرت بودم، چون نسیم بحر صافی بر مرکب طوافی نشست برخاستم و طلب این حدیث را بیاراستم تا کجا دانائی یابم که از وی دوائی طلبم یا شیدایی بینم که از وی شفائی جویم؟
تا برسیدم برسته بزازان و مجمع طنازان دیدم بر گوشه دو دکان یکی پیر و یکی جوان، بر قدم گفتگوی ایستاده و زبانهای فصیح برگشاده، پیر می گفت ای گمراهان شارع شریعت و ای معتکفان مزبله طبیعت، بر پی قوم لوط رفتن و گل سنت بخار بدعت نهفتن نه سنت دین داران و نه عادت هوشیاران است.
از روضه نسل و حرث بمزبله روث و فرث فرود آمدن محض ضلالت است و عین جهالت، این انتم من الناعمات القدود و الموردات الخدود، این انتم من ذوات الذوائب و البیض الترائب کجائید شما از پری رویانی که آفتاب عاشق و مدهوش روی ایشانست و ثریا ندیم گوشوار گوش ایشان.
هیفاء ان خطرت فغصن مایل
حوراء ان نظرت فجفن فاتر
فالقد فی الاثواب و مح ناعم
والطرف فی الاجفان سیف باتر
مشتری با خاکپای ایشان عشبازی کند و ریشه گوشه معجرایشان باتاج ماه طنازی.
همه سیمین بر و زرین سواران
پری رویان و پروین گوشواران
زلبهای چو بسد در فروشان
ز گیسوهای مشکین مشکباران
بگاه عشرت و بوس و تماشا
چو شهد و شکر باده گساران
مشک ذوابه ایشان بر نافه ختن بخندد و نسیم جیب و آستین ایشان بر عود و عنبر بچربد، از عناب مخضوب ایشان هزار دل در خضاب خون و بر نرگس فتان ایشان هزار جان مفتون، ابرار در عشق ایشان زنار برمیان بسته و اخیار بر مهر ایشان مهار گسسته
فتنه هاروت ماروت یکی از نشانه های ایشانست و حادثه داود و جالوت یکی از افسانه های ایشان، ناقصانی که کاملان در بندایشانند و ضعیفانیکه اقویاء در کمند ایشان.
همه نوشین لبان تلخ جواب
همه بی آهوان آهو چشم
زلف و رخسارشان چو مشک و چو گل
ساعد و ساقشان چو سیم و چویشم
بدرشان بیخسوف اندر شعر
شمسشان بیکسوف اندر پشم
هر کرا از صحبت چنین حریفان اعراض است بر روی جای ملامت و اعتراض است چون بخار این حدیث بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع از اختیار مذهب شاهد بازی توقی گفتم بر قضایای این مقالت و بر فحوای این دلالت این مذهب را گذاشتنی است و از این حرفت دست بداشتنی.
پس چون سخن پیر بپایان رسید و نوبت سخن بجوان کشید برخاست و دیباچه سخن بیاراست و سفینه عبارات بپیراست و عنان سخن را بگرفت و بگذاشت و گفت ای پیر جهاندیده و سخن شنیده این قدح نیز چنین صافی نیست و این شربت چنین شافی نه، که درین کاس خس بسیار است و درین کاسه مگس بیشمار.
دع ذکرهن فما لهن عهود
فاقصر فما للوافیات وجود
انی اذا جربتهن بخبرة
مالاح لی الا النوی و صدود
از نصاب نقصان جز لاف خسران نتوان زد و از حبایل شیطان جز شمایل بهتان مشاهده نتوان کرد، چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد که این دریا از آفات و آن بیداء از مخافات خالی نیست، که گل رخسار و سمن عذار ایشان را خارها در پی است و شراب وصال ایشان را خمارها در رگ و پی،همه فتنه های عالم سر از گریبان و چشم های فتان ایشان بر میکند و همه زخمهای استوار از غمزه خونخوار ایشان بسینه احرار و دل ابرار رسد.
اول فتنه ای که ملک بهشت آدم را در سر آن شد بتدبیر حوا بود که دانه بدید و دام ندید و عاقبت و لا تقر با در نیافت و اول قتیل در عالم کون هابیل بود که در راه این قال و قیل فرو شد
فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من النادمین و داودی که چهل سال در خلوتخانه مناجات بزمزمه اوتار حلق، دل و جان خلق را صید کرد بعاقبت درین شست آویخت.
با آن صیت و صوت در پای فوت افتاد و قصه پسر کنعانی خود سر دفتر این معانیست، که اگر حمایت لو لا ان رای برهان ربه نبود از پیراهن عصمت یوسف نه تارماندی و نه پود، و از بضاعت عصمت و نصاب عفت نه مایه ماندی و نه سود.
اگر فتنه ریشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی موسی کلیم الله در عصا و گلیم شبانی نیاویختی و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی
اگر نه هوای ابرو و عذار و گوش و گوشوار ایشان بود ایوب پیغمبر برد صابری بر خود ندریدی و ردای شکیبائی از دوش توانائی نیداختی وندای مسنی الضر در ندادی.
کدام حیلت و تلبیس بود که به بهانه ایشان ابلیس را ساخته نشد و کدام بند و دستان که بسودای ایشان شیطان را پرداخته نگشت.
دع حبهن فان الحب اشراک
و انهن لقلب الصب اشراک
اذا تاملت ما فیهن من خلق
فلیس یجمعها حس و ادراک
گر چو ناهید وگر چو پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج و کاوین اند
ناسی عقد و ناقض عقداند
ناقص عقل و ناقص دین اند
این انتم من الغلمان المکحلین و الولدان المخلدین کجایند دلبرانیکه عطر جان مشک بناگوش ایشانست و سرپوش آفتاب گوشه قصب پوش ایشان، ماه خدا یشان را فلک زمین است و سر و قد ایشان را چمن آذین
حسام گیران روز رزم و جان گیران روز بزم، خد ایشان بگلگونه تزویر آلوده نه، و زلف ایشان بعطر تکلف فرسوده نه، سواران مرکب روز رزم و نگاران مجلس بزم
کلاه دارانیکه تاجداران غلام ایشانند و صیادانی که شاهان عالم صید دام ایشان، خطه عشقبازی خط بناگوش ایشانست و صدف در عمانی لعل پرنوش ایشان.
لاله شان در بنفشه گشته نهان
لعل شان در شکر بمانده دفین
دل ربایان بروز مجلس و بزم
جان ستانان بوقت کوشش و کین
گشته پر گل ز شخصشان بستر
شده پر مه ز رویشان پروین
مشکشان گژ شکسته بر لاله
سروشان راست رسته اندر زین
هر که از آستانه این ماه رویان بکوی بیهوده گویان تحویل کند در خور ملامت عاجل و غرامت آجل بود، چون در اول و آخر این مجادله تأمل کردم و بدان معقولات و منقولات توسل کردم خواستم که با آن پیر و جوان همکاسه و همخوان شوم و در گفت و شنود با ایشان همزبان گردم، خود هر دو در عالم تواری سواری کردند و چون خیال از پنداران و خواب از بیماران از من بگریختند.
معلوم نشد که بر آن پیروآنجوان
گردون کارساز چسان کرد در جهان؟
با هر دو تن چه کرد فلک عدل یا ستم؟
مر هر دو را چه داد جهان سود یا زیان؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة التاسعة فی صفة الشتاء
حکایت کرد مرا دوستی که محبت او طراوتی داشت و صحبت او حلاوتی که وقتی در اوائل جوانی بحوادث آسمانی جراب اغتراب بر دوش نهادم و روی بشهر اوش نهادم.
عزمی چون باد پوینده و قدمی چون حرص جوینده، زمین سیمای سیمابی داشت و فلک ردای سنجابی، عطار سپهر از پرویزن سحاب کافور ناب می بیخت و سوسن، سیم خام بر فرق خاک میریخت.
ریاض و بساتین بوصف و نعت مساکین برهنه دوش بودند و حیاض عالم بتاثیر فلکی جوشن پوش، نظاره گاه آفتاب از نیش عقرب گردون بود و شعار شیعیان فرش هامون
نسیم صحری چون پیکان آبدار حدتی داشت و هوای بهمن بمواد طبیعی شدتی، در دور چنین مدتی بی آلتی و عدتی، تن در چنین سفری در دادم و جان در چنین خطری نهادم.
فقلت حقا لقلبی و المنی فرض
و ان عندی من شر النوی قصص
و کل امنیة عزت مطالبها
تقودها راقصات النوق و القلص
اسمار اهل النوای فی اهله عجب
و فی فؤادی منه دائبا حصص
سفر را چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد
زر بگشتن رواج دارد و قدر
گرچه کانرا شرف بزر باشد
نبود از زهومتی خالی
آب صافی که در شمر باشد
پس شهر بشهر میگشتم و منزل بمنزل می نوشتم و سرمای بهمن ودی در رگ و پی غواصی می کرد و اجزاء و اعضاء بار تعاش طبیعی رقاصی.
تا برسیدم شبی از شبهای غربت بدان دیار و تربت که مقصد و مقصود بود و فرود آمدم بر باطی که نزول غربا را معهود بود، شمع منور روز را قدقناتی بحد براتی رسیده و قندیل زرین فلک را روغن بآخر آمده، عذار روز جامه سوک داشت و آفتاب فلک عزم دلوک گفتم هنوز لب و دندان روز خندانست و عروس نهار گشاده لب و دندان، منزلی به ازین رباط بدست کنم و با رفیقی تدبیر خاست و نشست.
غریب وار طوافی نامعلوم می کرد و هر موضعی را بزیر قدم می آوردم، تا برسیدم بآشیانه ای که نسیم آشنایی از وی بدل می رسید و چشم دل ظاهر و باطن او میدید، گفتم آشنا وار در آنجا بباید زد که قدم اول از گزاف نپوید و جاسوس جانان نانهاده نجوید.
فالقلب یدرک ما لایدرک النظر
والعقل اودع فیه السمع و البصر
آواز دادم که هل فی الدار احد من الاحرار و هل فی هذه الظلال سید من الرجال، درین صدر و بارگاه هیچ مأمن و پناه یابم و درین صفه و پیشگاه هیچ کریم مهمانخواه بینم؟
آوازی بگوشم آمد که مرحبا بالقادم النزیل فی اللیل الکحیل هزار آفرین بر مهمانی باد که ناخوانده درآید و هزار جان فدای یاری باد که بیوعده در برآید.
هم نقل در آسیتن و هم جام بدست
ناخوانده درآمد او و ناگفته نشست
من نیز بر آن روی و از آن جام شراب
نادیده و نا خورده شدم عاشق و مست
در آی که رد سائل زشت است و مهمان ناخوانده تحفه ای از تحفه های بهشت، گستاخ و ایمن بنشین که خانه و آنچه دروست ملک تست و آشیانه و هر که درویست در تصرف و کلک تو.
اما باین سفره ماحضر محقر و مختصر تن در ده، که شب بیگاه است و دست از همه نقدها کوتاه، بیا تا قلندر وار با ابای نیستی و حلوای کاستی بسازیم و سرمایه وجود را در راه این جود ببازیم و از طعام و ادام بسلام و کلام بسنده کنیم که خوان قلندران بوقت نهادن همان صفت دارد که سفره صوفیان بوقت برداشتن.
فلسنا فی احبتنا ضننا
لتصرف فی البنات و فی البنینا
و نکرم ضیفنا و الکیس خال
فان الصیف رب البیت فینا
چون پای در حریم سرای نهادم و بر قدم نخستین بایستادم، قومی دیدم بصورت متساوی و بمعنی متوازی عاشقان دیدار و گفتار یکدیگر و امینان احوال و اسرار یکدیگر، در جنسیت چون لاله و خوید و در محرمیت چون پیاله و نبید.
هر دستی طوق گردنی و هر پائی حجرالاسود لبی و دهنی، زبانها چون عندلیب در ترنم و لبها چون گل در تبسم، آشنایان آشیانه اشفاق و رفیقان خلوت روز میثاق شمع مستوی قد زبانه بر آسمانه میافکند و جام مشتری خد چون آفتاب شعله می پراکند.
چون چشم بینداختند بهم نسبتی وثاق روز میثاق مرا باز شناختند، گفتند در آی و بر آی که مجلس چون دایره همه صدر است و در چنین وقت آمدن عین غدر است
بوقتی آمدی که عقل از دماغها نقل کرده است و ارواح صحرایی از اشباح سودائی گریزان شده عقل از حمالی بار گران تکلیف در سایه جام مدام مسند تخفیف نهاده است و شیطان بر عقیله طبیعت عقال شریعت از پای گشاده
اگر بعیب جستن آمده ای چنانکه خواهی بجوی که همه عیبها که در پرده غیبها بود، بصحرای رسوائی آمده است، قفل زبان را پره شکسته و قدح عقل را سر پوش دریده، جمع را سلک انتظام پروینی شده و شخص را رفتار وار قدم فرزینی گشته.
بکسار نبید چند با ما
بنشین و دمی بخند با ما
بنگر که چه کرد از تعدی
دور فلک بلند با ما
از نیش و سرو چه کرد ناگه
این کژدم و گوسفند با ما
محکم بندی بنه بما بر
چون سود نکرد پند با ما
پس هر یک بگفتار لطافتی افزود و بکردار کرامتی مینمود واز ابنای هنر، رجال فضل، از هر دیار میرسیدند ونیک و بدوغث وسمین در نظم و نثر میسنجیدند.
اتفاق را آنشب سرما شدتی داشت مفرط و غلبه ای داشت بکمال، ماه و انجم گوئی از حجاب پنجم می تابد و دریای شب تیره تر از موج قیر بود و فضای عالم پرقواریر، زمهریر هوا چون سینه صدف از قطرات برف مروارید می کرد و لشگر بهمن شوکت وقوت خود را در عالم پدید کرد.
شراب در قعر پیاله چون خون در دل لاله افسرده بود و می لعل در دهان چون لعل بدخشان در کان سخت شده، جامه افلاک گلیم سیاه بود و فرش خاک حریر سپید.
سخن رجال بر منوال این حال می رفت و هر یک موافق وقت و لایق حال نظمی رایق انشاء می کرد و نثری بدیع روایت می فرمود، تا رسیدند بدین کلام بدیع همدانی صاحب مقامات که: هذا یوم جمد فیه خمرة و خمد فیه جمرة.
بدین تلفیق و تطبیق و تناسب لفظ و معنی بسیار تحسین رفت و این قصر و ایجاز را بحد اعجاز رسانیدند و متفق شدند که این سخن جز درین قالب نتوان آورد و در هیچ ترتیب و ترکیب منظوم نتوان پرورد
تا از آخر صف جوانی فصیح زبان، ملیح بیان، آواز داد که: ایها الرجال ما هذا القیل والقال، این چه اطنابست و اسهاب و این چه تطویل است و تهویل که نه این کلمات نص تنزیلست
هرچه نه قرآن عربی و نه لفظ نبی است که آن یکی این طراز دارد که: لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا و آن دیگر این صفت دارد که: ان هو الا وحی یوحی دیگر همه از ذوات اشکال و امثال است و در حد امکان و ادمان.
فکل مقال دون لفظک زایف
و کل کلام دون نطفک واهی
و بین لنا وعدا صحیحا مصرحا
بایجاز لفظ معجز متناهی
اگرچه من درین رتبت پایه و درین دکان سرمایه ندارم، اگر خواهید من این در را از قالب منثور بقالب منظوم درآورم و شرط تطبیق و تلفیق در آن نگاه دارم و در معنی شدت این فصل و حدت این اصل بر حسب حال بطریق ارتجال بسازم و بپردازم.
چون این دعوت شنوده شد و اینصورت نموده آمد، عضوها همه گوش گشت و دعویها همه فراموش، گفتند ای جوان غریض نقاب دعوی از روی معنی بردار که صورت شک و گمان بی اقامه بینه و برهان درست نیاید، جوان این بیت را بر بدیهه گفت و این در در حال بسفت.
من حکایات برد لیلتها
خمدت الشتاء مقلوبة
همه گفتند خه خه و علیک عین الله از عهده یک نیمه دعوی بیرون آمدی با آنکه معمای معروف درین مصراع درج کردی و زیادت از آن رتبت که در منثور بود بر منظوم خرج کردی، اما فقط دوم که جمد فیه خمرة است بر تو باقی وجام حریف فکن در دست ساقی است، بی انقطاع انفاس و استمداد اجناس گفت:
قد هممنا بشربها فاذا
جمدت فی الاناء مشروبة
نعره تحسین از یاران و همکاران برآمد و هر یک باعتذار و استغفار درآمدند، چون افسر فضل بر سر نهاد و منبر دعوی برتر نهاد.
گفت این خود از الفاظ تازی و نظم های حجازی سهل و آسانست و این سخن را چند گونه حجت و برهان، که شجره تازی ذات اغصان است و علم عربیت فراخ میدان، اگر کسی بر شما اقتراح کند که این معنی را بترتیب هم درین ترکیب بنظم پارسی آرید و صورت معنی برقرار دارید، حکم شما درین معنی چیست و گشاینده این قفل کیست؟
همه گفتند که این اقتراح در زبان و دهان ما نگنجد و در بیان و بنان ما نیاید، اگر این کیسه را سریست بر دست تست و اگر این صید را آشیانه ایست درشست تست.
جوان ساعتی عنان خاطر بگشاد و جاسوس همت را بر ناموس فکرت بگماشت، هم بر وزن اول این نظم مسلسل در زبان آورد.
نتوان خورد اندرین موسم
با حریفان دگر شراب و کباب
زانکه از فرط قوت سرما
خامد و جامد است آتش و آب
چون این دگر صنعت بدیدند و حجت آن صناعت و بلاغت بشنیدند از بالای تقدم بنشیب تعلم آمدند و جوان را بر همه تقدم دادند و احترام نمودند و روبدو آوردند و فوائد ازو بشنیدند و مشکلات ازوی بپرسیدند
تا هم در نعت سرما و صفت زمستان بقطعه علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیة القصر رسیدند و این قطعه مشهور است و بر زبانها مذکور، هر بیتی را معنایی است بکر که بی قوت فکر بوی نتوان رسید چنانکه گفته است.
لبس الشتاء من الجلید جلودا
فالبس فقد بردالزمان برودا
کم مومن قرصته اظفار الشتا
فغدا لاصحاب الجحیم حسودا
وتری طیور الماء فی ارجائها
تختار حر النار و السفودا
و اذا رمیت بسور کاسک فی الهوا
عادت علیک من العقیق عقودا
یا صاحب العودین لا تمهلهما
حرق لنا عودا و حرک عودا
و این ابیات خود شهد کامها و شراب جامهاست و ارباب این صنعت متفقند بر عذوبت لفظ و متانت معنی این قطعه، پس ندای در حواست از چپ و راست برخاست.
گفتند که این را جفتی باید همرنگ و یاری همسنگ، تا بدلالت خاطر تو کرخی با بلخی جفت شود و هر دو قطعه در زبان گفت آید.
جوان صاحب هنر خندان خندان، لب از دندان برداشت و گفت این منزل چنین شاق نیست و این اقتراح تکلیف ما لایطاق نه، گوش دارید تا بشنوید و بشنوند تا بحق بگروید و این ابیات برخواند.
چرخ و زمین ز برف و ز یخ کرد برگ و ساز
در پوش پوستین که دی آمد ز در فراز
بس مومن بهشتی کز خوف رنج دی
خواهد که در میان جهنم شود دراز
هست از کمال شدت سرما در آبگیر
مرغان آب را بسوی بابزن نیاز
ور جرعه های کاس براندازی از هوا
آید هزار عقد عقیقین بر تو باز
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز
چون این قطعه را پایان کرد و حریفان را از این سکر سرگردان، چون بالای این فضل بدیدند و آلای این سخن بشنیدند آواز تحسین باز از پرده راز بیرون شد و سلک انتظام مجلس دیگرگون گشت.
جوان این در دری بربدیهه بسفت و هر یک او را پیش آمد و مرحبائی بگفت، عروق از آن باده ممتلی گشت و سلطان شراب بر حریم عقل مستولی شد، هر یک از کنار یکدیگر مطرحی و از ساعد مساعد یکدیگر مسندی ساختند.
چون ستام صبح بسنان آفتاب پاره شد و غوغای شب از خوف سلطان روز آواره، با صبح اول برخاستم و خدمت جوان اوش را که حریف دوش بود بیاراستم، در خانه اثری از وی ندیدم و در شهر از وی خبری نشنیدم.
معلوم من نشد که جوان تا کجا دوید؟
در جام وی چه کرد جهان، زهر یا نبید؟
در آفتاب بادیه محنت اوفتاد
یا در حریم سایه دولت بیارمید؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العاشرة - فی العزا
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود
هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود
در ابتدای دم دولت جوانی بود
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق
الی انقراض الدجی من اول الفلق
و الاض توطا بالاقدام من کسل
والریح یفتح منها کل منفلق
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
الدهر ذو دول و الموت ذونوب
و نحن من حدثان الموت فی کرب
فکیف یفرح شخص فی رفاهیة
و بین جفنیه یدعو هادم الطرب
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
یا قوم قد سائت الظنون
و اضطرب الصبر والسکون
و ادبر العقل و التأنی
و اقبل الحمق و الجنون
اما علمتم بان فیکم
ینتظر الموت والمنون
وحادث الموت و هو حق
یدرککم اینما تکونوا
ای اهل علم عقل ازین داوری بریست
بر حکم کردگار جهان این چه داوریست
معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ
اندر میان خلق چو طاف هر دریست
هر سر نهاده ای که درین خاک تیره هست
حقا که آن بحکم و بفرمان آن سریست
بیحکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ
از جرم خاک تا بمحلی که مشتریست
در مرگ دوستان و رحیل برادران
خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
الا انما الدنیا سراب مکذب
و کل حریص فی هواها معذب
اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة
فان رحیق الموت احلی و اعذب
این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟
بر کسی کو امام یا علوی است
آنچه امروز حادث است از مرگ
در سرای کهن نه رسم نوی است
زانکه در کاس لامحال اجل
باده یک من منی و توئی است
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
یا قوم قد غرکم صبر و سلوان
والصبر عندالنوی ظلم و عدوان
لقد ترکتم حقوق الود من کثب
و الحال فی نضرة والعهد ریان
نسیتم العهد لا عن مدة درست
و الیق الحال بالا نسان نسیان
ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا
انتم و نحن احباء و اخوان
درین عزا و مصیبت چه جای خرسندیست؟
سکون عقل درین ره نه از خردمندیست
عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع
برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
فما علما الدهر الا کثیرة
و ما فی مقال الحق شک لجاحد
و ماموت هذا موت شخص معین
و ما کان فیس هلکه هلک واحد
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
معلوم من نشد که بر آن پیر خوشزبان
ناگه چه کرد بی سبب از ناخوشی جهان؟
اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون
و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟