عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
نکند گر چه کسی گوش به فریاد کسی
هیچ کافر نکشد منت امداد کسی
هر چه می گویی از آن عربده جو می آید
آه از آن دم که به افسون رود از یاد کسی
بیش از این هم چه کند صنعت آیینه گران
درس بینش نتوان خواند به امداد کسی
رفتم از خاطرش اما نفسی بی من نیست
نتوان برد فراموشیم از یاد کسی
شعله داد از نفسی خرمن هستی بر باد
نکند رو به خرابی دل آباد کسی
یک سخن بر ورق دفتر ایجاد بس است
تا قیامت نشود هیچ کس استاد کسی
هست اقلیم محبت ستم آباد اسیر
هیچ کس شکوه نکرده است زبیداد کسی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹ - بیان مکر و عداوت شیطان به فرزندان آدم
چون ز ترک سجده آن دیو رجیم
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۵ - مرد عارفی که شنید مکالمه ی زن را با شوهر
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۷ - شاه اولیا که فرمود الهی ما عبدتک خوفاً من نارک
طاعت من نی ز شوق جنت است
نی ز بیم آتش پر وحشت است
از عبادت نی طمع دارم نه بیم
هرچه می خواهی بکن ما از توایم
گر ببخشی ور بسوزانی رواست
نی کسی را جرأت چون و چراست
بنده را با این کن و آن کن چه کار
ملک ملک توست ای پروردگار
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگیهامان همه شرمندگیست
چون تورا اهل پرستش یافتم
در سپاس و طاعتت بشتافتم
چون تورا دیدم سزاوار سپاس
بندگی را هم بر آن کردم قیاس
برالوهیت دو دیده دوختم
وز خدایی بندگی آموختم
بندگی آموز از آن آزاده مرد
کس خدا را بندگی چون او نکرد
هان و هان همراه آن آزاد رو
بگذر از مزدوری و آزاد شو
چیست آزادی در این ره بندگی
بندگی شد شاهی و فرخندگی
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشیت است
زین نکوتر اینکه چون من بنده ام
بندگیها می کنم تا زنده ام
خویشتن بینی در اینها اندر است
طاعت احرار از اینها برتر است
طاعت آزادگان دانی که چیست
این که در نیت بجز معبود نیست
چونکه او را اهل طاعت دیده اند
طاعت او زین سبب بگزیده اند
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگی و حشمت است
بنده باید بودن اما ای پسر
طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
نی ز قید بندگی گشتن رها
جوید از تو طاعت احرار را
نی ز سر کردن برون افسار را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۳ - در بیان فریب دادن نفس اماره آدمی را
در ریاضت روزی آوردی به شب
شب رسانیدی به روز اندر طلب
کرده بر خود راحت دوران تمام
روز و شب اندر صیام و در قیام
بر دهان نفس افکنده لگام
زان لگامش میخها رفته به کام
تیغ فرمان بر سرش واداشته
صد رقیبش پیش و پس بگماشته
دل بهر دو دست خود بگرفته سخت
می فشردی همچو آن فصاد رخت
بر زبان مسمار و بر لبها لویش
بر دو دیده نشتر و بر سینه ریش
روزی اندر خلوتی بنشسته زار
در گلوی نفس افکنده فسار
ناگهان آمد به گوشش از برون
الغزا و الغزا یا مسلمون
ای گروه مسلمین روز غزاست
روز حرب کافران ناسزاست
در نهادش شوق غزو آمد پدید
دل درون سینه از شوقش تپید
طبع می کردش همی تحریص جنگ
نفس می گفتش روان شو بیدرنگ
می رود وقت جهاد از دست خیز
فرصتی تا هست خون خود بریز
هین برو گوی سعادت بازجوی
ای خنک آنکو برد امروز گوی
مرد جست از جا ولی با صد شگفت
بر به دندان ناخن از حیرت گرفت
نفس را کی در غزا تلواسه است
زیر این کاسه یقین نیم کاسه است
گفت ای نفس دغای حیله ور
تا چه مکر تازه ای داری دگر
رهنمایی نیست کارت ای لعین
اندرین ره کنده ای چاهی یقین
نفس اگر خواند تورا سوی حرم
منتظر بنشانده آنجا صد صنم
مصحفی گر بخشدت کاین را بخوان
مصحفش از مسجدی دزدیده دان
رهنمایی گر کند میدان یقین
دزدها دارد در آن ره در کمین
گر به مسجد خواندت بهر نماز
حیله ای دارد دو چشمان دار باز
رهزنست او کی نماید رهبری
کی ز ابلیسی سزد پیغمبری
دزد راه توست نفست ای فتی
از کفش در کش زمام ناقه را
ره خطرناکست و پر دزد و دغل
هان عنان مرکبت از کف مهل
اندرین ره جان من باهوش باش
پای تا سرچشم باش و گوش باش
چشم باش اما چه چشمی تیزبین
گوش اما گوش خالی از طنین
گفت با نفس ای بزرگ حیله جوی
تا چه مکری در نظر داری بگوی
گفت می جویم خلاص از دست تو
چند باشم من نشان شست تو
سالها شد تا درین گنج نهان
می کشی هر دم به تیغم رایگان
بهر من هر لحظه قتل تازه ای ست
هم ز نام نیک و نی آوازه ای ست
هفت هفتم می کشید اینجا چنین
نی کست گوید ثنای آفرین
غیر یک کشتن نباشد در جهاد
می شوی فارغ ز هر رنج و فساد
پهن گردد نامت اندر روزگار
نام نیکی ماند از تو یادگار
گفت دانستم برو ای بدقمار
هم خلاصی جویی و هم اشتهار
خود پرستی باشدت مقصد از آن
می زنی یک تیر را بر دو نشان
می دهی زهرم ولی در انگبین
می زنی تیرم ولیکن در کمین
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مهر و کین از بهر حق، در خلق عالم کم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلبری از زلفوخط وخال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبری از چیز دیگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشی که داغ ناصیه دارد
زومطلب فیض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزبانی که کور ولاله نباشد
بار گرانیاست سر به دوش کشیدن
گر به ره دوست پایمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکی گرددم نصیب که گاهی
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بی زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آینه پیداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کی شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالی از خیال نباشد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح سری بن السری
ای سرافرازی که هستی تو سری بن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل بدست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم حضرت معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو بدل کن که تو را قبله موجود دل است
ای که ار اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن ببر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه بگل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داوودی را
آنچه برخواست از آن نغمه داوود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نی همین از خود براه یار میباید گذشت
کز دو عالم در رهش یکبار میباید گذشت
گر حقیقت عاشقی بر هر دو عالم پای زن
یار اگر میجویی از اغیار میباید گذشت
سبحه و زنار باشد هر دو سد راه عشق
لاجرم از سبحه و زنار میباید گذشت
عشق را راهیست ناهموار و این باشد عجب
کز سر از این راه ناهموار میباید گذشت
گر نهی پا در طریق عاشقی زاهد بدان
اولین گام از سر و دستار میباید گذشت
خاک شد بس استخوان ها زیر دیوار هوس
با شتاب از پای این دیوار میباید گذشت
اندک و بسیار اینعالم همه رنج است و غم
اندک اندک زاندک و بسیار میباید گذشت
چیست دانی توشهٔ عقبی صغیرا از صراط
با ولای حیدر کرار می‌باید گذشت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۰ - الخله
بود خلت بتحقیق موحد
تحقق بر صفات حق واحد
شود عبد از صفات خویش خالی
پس آنگه پر زو صف ذات عالی
خللهای وی از حق آنچنان پر
شود کانجا نیابد ره تکسر
چنین شخصی یقین حقر است مرآت
شود ظاهر حق از وی در علامات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۹ - عبدالقوی
بود عبدالقوی در قهر مشهور
زوی ابلیس و اتباعند مقهور
چو قوت یافت بر نفس هوا جو
که باشد جمله خشم و شهوتش خود
از آنرو دشمنی مخصوصه شیطان
بر او دستی نیابد گاه عدوان
هر آنکس بر عنادش گشت منصوب
ز قهر او شود ناچار مغلوب
نیابد ضعف و عجزی سوی او راه
چه خود باشد ظهور قدره‌الله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا، به کی گرم کنی رخش قضا جولان را
تنگ کردی به دلیران جهان میدان را
گوی دلها به خم زلف چو چوگان داری
لطمه بر، گوی مزن رنجه مکن چوگان را
کس ز احسان تو محروم نخواهد بودن
هیچ شک نیست که بخشی گنه شیطان را
عاقبت خشت سرای دگران خواهی شد
ای که شداد صفت سرزده ایوان را
گر تو در باغ به این قد و خد و خط گذری
باغبان ترک کند سرو و گل و ریحان را
گر رعیت بهواداری سلطان نرود
اعتباری نبود سلطنت سلطان را
به ز تورات و زبور و صحف و انجیل است
گر تلاوت کنی ای خواجه تو این قرآن را
ایمنی خواهی اگر رشته ایمان بکف آر
عاقل آن نیست که کامل نکند ایمان را
زاهد از مستی صهبای ولا، بی خبر است
آب حیوان ندهد فایده هر حیوان را
«حاجب » از کنج خرابات چنان گنج درآی
تا خرابی چو تو آباد کند ایران را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
این جهان جای آرمیدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۶
تجوع ترانی تجرد تصل
چه خوش لذت آید چشی گر عسل
عسل نیست جز جوع مردان حق
چرا باز پرسی ازین لاتسل
تو راه صفا گر بجوئی بیا
که جوی مصفاست راه رسل
مجرد نهء گر تو قید همه
کجا وصل با آنکه او بی مثل
بجان خود مجرد شو، ای یار بس
که وصل این کمالست و ز غیر گسل
شنو حین قدر یار باهُو هنوز
مجرد شو از جمله ناید خجل
نهج البلاغه : خطبه ها
نكوهش ياران نافرمان
و من خطبة له عليه‌السلام في ذم العاصين من أصحابه
أَحْمَدُ اَللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ وَ عَلَى اِبْتِلاَئِي بِكُمْ أَيَّتُهَا اَلْفِرْقَةُ اَلَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ
إِنْ أُمْهِلْتُمْ خُضْتُمْ وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ
وَ إِنِ اِجْتَمَعَ اَلنَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ
وَ إِنْ أُجِئْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ
لاَ أَبَا لِغَيْرِكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ وَ اَلْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ
اَلْمَوْتَ أَوِ اَلذُّلَّ لَكُمْ
فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي وَ لَيَأْتِيَنِّي لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ
وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ
لِلَّهِ أَنْتُمْ أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لاَ حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ
أَ وَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِيَةَ يَدْعُو اَلْجُفَاةَ اَلطَّغَامَ فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لاَ عَطَاءٍ
وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ اَلْإِسْلاَمِ وَ بَقِيَّةُ اَلنَّاسِ إِلَى اَلْمَعُونَةِ أَوْ طَائِفَةٍ مِنَ اَلْعَطَاءِ فَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ
إِنَّهُ لاَ يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي رِضًى فَتَرْضَوْنَهُ وَ لاَ سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ
وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لاَقٍ إِلَيَّ اَلْمَوْتُ
قَدْ دَارَسْتُكُمُ اَلْكِتَابَ وَ فَاتَحْتُكُمُ اَلْحِجَاجَ
وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ
لَوْ كَانَ اَلْأَعْمَى يَلْحَظُ أَوِ اَلنَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ
وَ أَقْرِبْ بِقَوْمٍ مِنَ اَلْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ مُعَاوِيَةُ وَ مُؤَدِّبُهُمُ اِبْنُ اَلنَّابِغَةِ
نهج البلاغه : خطبه ها
فرمان خط شكنی و آزاد كردن آب فرات
و من خطبة له عليه‌السلام لما غلب أصحاب معاوية أصحابه عليه‌السلام على شريعة الفرات بصفين و منعوهم الماء
قَدِ اِسْتَطْعَمُوكُمُ اَلْقِتَالَ
فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ
وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ
أَوْ رَوُّوا اَلسُّيُوفَ مِنَ اَلدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ اَلْمَاءِ
فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ
وَ اَلْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ
أَلاَ وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ اَلْغُوَاةِ
وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ اَلْخَبَرَ
حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ اَلْمَنِيَّةِ