عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح ثقة الملک طاهر
ثقت الملک تا به صدر نشست
دهر پیشش میان به طوع ببست
تا همایون دوات پیش نهاد
الفش را فلک به تا پیوست
درد دشمن شدست و داروی دوست
تاش بسپرد آن مبارک دست
بنگر اکنون به تازگی عجبا
کاندر آن لفظ درد و دارویست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تا در دو جهان قضای معبود بود
تا خلق جهان و چرخ موجود بود
گر ملک بود بدست محمود بود
ور سعد بود بدست مسعود بود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عشق این است که ما راست دگرها هوس است
هر که چون ماست نشانیش ز معشوق بس است
در حضوریم به کویش ز شد آمد فارغ
شهر پندار که بی محتسب و بی عسس است
خود چه باک است اگر شهر پر از محتسب اند
یا چه بیم است ز هر چند که در دهر کس است
دوست گو خواه نهان باشد گو خواه عیان
اصل معنی طلبد عشق که سوزش هوس است
قدر عیسی نشناسد خر بفسرده نفس
چه شناسند که موسی دم و عیسی نفس است
عقل کشتی صفتان را به جهالت نوح است
عشق ره گم شدگان را به دلالت جرس است
ما که دیوانه عشقیم ز عقل آزادیم
هر که جایی رسد از پس رَوی عقل خس است
صید چون مرغ نگردیم به هر دانه که خود
نسر طایر به بر همت ما چون مگس است
عمر ما را چه تفاوت که اجل در پیش است
عشق ما را چه تفاوت که غرامت ز پس است
هیچ دیوانه درین ره به نزاری نرسد
به رسیدن نبود آن که بدو دست رس است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
با هر نفسی، فیض دم یاران نیست
هر دود که خیزد از هواداران نیست
مخصوص مقربان بود فیض ازل
در هر ابری ترشح باران نیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
این خیمه سرداق کمال است
نقصان ز طناب او گسسته
گرد در او ز صبح تا شام
اصحاب کمال حلقه بسته
زیرا که درو مقیم قطبی است
اوتاد بگرد او نشسته
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۵ - جبین سایی خامه بر آستان عشق
چه سان مدحت عشق سازم رقم؟
شکافد ز نامش زبان چون قلم
در اینجا قلم حکمت اندیش نیست
که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست
بر آنم که آتش به نی در زنم
گل شعله چون شمع بر سر زنم
چو پرورده عشقم و خانه زاد
حق نعمت عشق ندهم به باد
ندارد غم، آتش جگر از حریق
نیندیشد از ابر و باران غریق
دل از عشق سرکش به وجد آمده
سمندر برقصد در آتشکده
ز عشق است رخسار خور تابناک
بود زنده از عشق، دل های پاک
فزودند مقدار آدم به عشق
ز حسن ازل شد مکرّم به عشق
به دلگر ز عشقش دری می گشود
نفرموده ابلیس کردی سجود
ز عشقت گر افتد شراری به دل
به دریا شود قطره ات متّصل
فروغی به هر دل که از عشق ریخت
تجلی علم زد، سیاهی گریخت
ندانم کجا عشق را منزل است
غبار رهش نور چشم و دل است
شب خفته بختی، کند عشق روز
گشاید لوا عشق گیتی فروز
به هر جاست چون مهر، نیک اختری
دهد شمع سان زبر تیغش سری
سر از مهر و کینش نیارم برون
که جان بخشد این تیغ آلوده خون
شکفت از دمش لالهٔ باغ دل
به لب ساغر خویش از داغ دل
خوشا ساقی عشق دریا نوال
خمار است با وی، خیال محال
سر نه فلک گرم پیمانه اش
خوشا حال مستان میخانه اش
گزک از دل خود کند مستِ او
به دستی ندارد طمع دست او
مکش سر ز بی دست و پایان عشق
که بخشند افسر، گدایان عشق
گروهی سرافراز دنیا و دین
فشانده به نقد دو کون آستین
هما شهپران هوای وصال
بود خاصشان دولت بی زوال
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آغاز مشتریست ببازار آمده
خود را ز دست خویش خریدار آمده
آن گل رخت سوی گلستان روان شده
وان بلبل است جانب گلزار آمده
از قد و قامت همه خوبان دلربا
آن سرو قامت است برفتار آمده
پنهان از این جهان ز سرا پرده نهان
یاری است در لباس چو اغیار آمده
محبوب گشته است محب جمال خود
مطلوب خویش راست طلبکار آمده
از روی اوست این همه مومن اعیان شده
وز موی اوست این همه کفار آمده
آن یک ز روی اوست به تسبیح مشتغل
وین یک ز موی اوست به زنّار آمده
عالم ز یک حدیث پر از گفتگو شده
زان نکته است جمله به گفتار آمده
رویش به پیش زلف مقر آمده است لیک
زلفش به پیش روی با نگار آمده
یک باده بیش نیست در اقداح کاینات
ز اقداح باده مختلف آثار آمده
عالم مثال علم و ظلال صفات اوست
آدم ز جمله است نمودار آمده
آن تر تنگ چشم که امساب شد پدید
از تازه تازه نیست به دیدار آمده
آن شاه تیز بست که در روم قیصر است
و آن ماه رومی است عرب کار آمده
یکذات بیش نیست که هست از صفات خویش
گه در ظهور و گاه در اظهار آمده
از ذات اوست این همه اسما اعیان شده
و از نور اوست این همه انوار آمده
هم اسم و رسم و نعمت و صفت آمده پدید
هم عین و غیر اندک و بسیار آمده
این نقشه ها هست سراسر نمایش است
اندر نظر چو صورت پندار آمده
این کثرتی است لیک ز وحدت شده عیان
این وحدتی است لیک به تکرار آمده
تکرار نیست چونکه کتابی است مختلف
وین موج ها ز قلزم ز خار آمده
از موج اوشده است عراقی و مغربی
وز جوش او سنائی و عطار آمده
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
می‌روم تا کوی جانان آخر از تأثیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادی‌ای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیله‌القدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا می‌رو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهواره‌جنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
می‌توان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
می‌زدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۶ - حکایت
پیر بغدادی جنید نامدار
آن انیس حضرت پرودگار
آنکه در فضل و کمال معنوی
بی نظیری بود گر واقف شوی
گفت سی سالست تا گوید سخن
از زبان من خدا دایم به من
هستی من نیست خود اندر میان
از جنید اینجا نمی یابم نشان
نیست خلقان را از این معنی خبر
ای دریغا دیدۀ صاحبنظر
غیرت حق چشمها بردوخته
آرزویش هر دو کون افروخته
هر دو عالم غرق دریای وصال
در فراقش گشته از غم پایمال
یار در آغوش و گوید یار کو
دیده بگشا بعد از آن دیدار جو
یادم آمد قصه ماهی و آب
شرح حال تست از روی صواب
غرق آب و آب جوید روز و شب
وصل از هجران نداند ای عجب
آب می جویی ز جهل ای ناتمام
غرق در آبی ز سر تا پا مدام
شادی از غم وانمیدانی چرا
وصل را هجران همی خوانی چرا
دایۀ غیرت ترا در خواب کرد
گر شدی بیدار وارستی ز درد
گر بدانی عین حکمت هاست این
مشهد رندان بی پرواست این
علم این کم جو ز اوراق کتاب
گر ز دل جویی بود عین صواب
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
شب و روزند انبای زمانه
بگویم کز چه معنی گر تو خواهی
بدین معنی که با هم در نفاقند
تمامی از رعیت تا سپاهی
به معنی در میانشان آن قدر بعد
که باشد از سفیدی تا سیاهی
به صورت آن چنان پیوسته با هم
که مو را در میانه نیست راهی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۰۶ - القضا و القدر
در مطبخ عشق پاکبازان قضا
کردند به غربیل بد از نیک جدا
از چشمهٔ غربیل فروشد مقصود
مستی همه بر سر آمد اینک من و ما
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۸۶
در بندگی ات دیو و پری صف زده گیر
وندر دل تو هر آنچ رفت آمده گیر
چون کار تو بگذشتن و بگذاشتن است
کیخسرو عالم شده گیر و سده گیر
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۵
تا از دم خواجگی و میری نرهی
گر میر سپاهی ز اسیری نرهی
چون طوطی آن خواجه که آن رمز شنید
زاین بند قفص تا بنمیری نرهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
رتبه عشق برونست زادراک قیاس
عقل مستأصل چونست قرین افلاس
پایه اش گاه بفر شست و گهی بر سر عرش
پرتو عشق زآفاق عیان و زانفاس
شاه را گر نبود تاج و نگین سلطان نیست
عشق را رتبه نکاهد بود ار کهنه پلاس
عشق در کسوت درویش اگر جلوه کند
قدر لؤلؤ نشود کم چه بپوشی افلاس
عقل شیر است ولی عشق بود آتش طور
شیر را لاجرم از شعله نار است هراس
ساقیا تو خضری و جام میت آب حیات
رحمتی بر من عطشان بچشان از این کاس
مانده آشفته گم گشته به تیه حیرت
همچون آن مور که بیچاره فتاده در طاس
بزن ایدست خدا بر مسم اکسیر مراد
کیمیا زر کند ار ذره ای افتد بنحاس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
ایکه از چهره شمع انجمنی
بقد ازنار سرو در چمنی
نکنم با خیال زلف و رخت
بچمن میل سنبل و سمنی
عارفش مرده لحد خواند
روح بی ذوق عشق در بدنی
کی بری ره بکوی او هیهات
ایکه در بند نفس خویشتنی
بر سر کوی همچو تو شاهی
عار باشد گدای مثل منی
در دهانت که داشت وهم و گمان
شد یقین پیش عقل از سخنی
تن گدازم که جان شوم همه تن
جان بجانان سزا بود نه تنی
از رسن بازی دو زلف سیاه
یوسف دل بچاه درفکنی
کی رهی از کمندش آشفته
گر سرا پا بحیله مکر و فنی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توام کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند