عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴
ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم
ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم
فلک زپای سعادت گشاد بند بلا
قضا ز دامن دولت گسست دست ستم
دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت
به روی یوسف گمگشته در میان ظلم
خدای کرد به خاتم دل سلیمان شاد
جهان نمود به دیوان چو حلقهٔ خاتم
نجات یافت محمد ز امتحان قضا
که مُمْتَحَنْ نسزد سید بنی آدم
جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست
که بیجمال بود دولت شه عالم
برآمد از یم بیداد موجهای بلند
فتاد کشتی اقبال در میانهٔ یم
دعای خلق کشیدش به ساحل و نگذاشت
که خصم اوکشد او را نهنگوار بهدم
ز دین بی علل و سرّ بی نفاق رسید
به راحت از پی رنج و به شادی از پی غم
چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت
به عالم ملکوت اندرون کشید علم
گشادهدست ضمیرش عجب دری مشکل
سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم
بلی چنین بود آنکس که رهبرش باشد
زآسمان ربوبیت آفتاب کرم
اگر ز نصرت غزنین به خانه باز رسید
شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم
کنون که باز رسید از همه شگفتترست
که بود با مَلَکالْموت چند گاه به هم
ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت
کفات را زعبید وکرام را زخدم
به حشمتی که تو داری و همتی که توراست
ستاره زیبد با مشتری به زیر قدم
زمانه را سه اغَرَضا بود در زمانهٔ تو
که زیر هر غرضی نکتهای بود مُدغَم
یکی که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست
که چیست در دل هر کس ز راستی و ز خم
دگرکه تا بشناسند اهل نیشابور
که هست شربت هجر تو ضربتی محکم
سوم که تا ز کفایت مُحاسبانِ قضا
به شصت سال حساب تو برکشند رقم
بر آن صفت که تویی واجب است بر همهکس
تورا بشیر بشر خواندن و امام امم
خدای را به سوی تو عنایت است مگر
کز آن عنایت آگه نیاند لوح و قلم
که را خدای جهان برکشد حشم به چه کار
تو محتشم به خدایی نه محتشم بهحشم
بلند بختا دولت خدای داد تورا
نه خاص داد و نه عام و نه خال داد و نه عم
گر از محل نِعَم جاه تو نماند بهجای
محل جاه تو عالی است از محل نعم
بهجان عزیز بود تن به خواسته نبود
چو جان به جای بود خواسته نباشد کم
تو مهتر بسزایی و کهتران بودند
ز حسرت تو نژند و ز فرقت تو دژم
به یک دو روز کز ایشان عنایت تو کم است
به جان ایشان پیوسته شد غبار الم
چو آمد آن ستم و فتنه از عدم به وجود
وجود خویش ندانست هیچکس ز عدم
در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بهروز غارت و تاراج کردشان مأمور
مُلَبّسان به عوارض موکلان به قسم
درم بداده و دینار و در تأسف تو
ز چهره ساخته دینار و از دو دیده درم
اگر دل همگان بد بهداغ هجر تو ریش
بس است وصل تو دلهای ریش را مرهم
مبشرست لقای تو دوستان تورا
به انقطاع هموم و به ارتفاع هُمم
تو آمدی و به تو جان رفته باز آمد
گمان بریم که هستی تو عیسی مریم
همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل
همیشه تا حکما از حکم کنند حکم
مباد بینُکَتِ وصلِ تو فصولِ ادب
مباد بیصفت شکر تو اصول حکم
ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر
زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم
کسیکه بود به آویزش تو ساخته دل
کنون ز حقد نجات تو باد سوخته دم
به صد قِران شده اولاد تو قرین طرب
به یک زمان شده حساد تو ندیم ندم
ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم
فلک زپای سعادت گشاد بند بلا
قضا ز دامن دولت گسست دست ستم
دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت
به روی یوسف گمگشته در میان ظلم
خدای کرد به خاتم دل سلیمان شاد
جهان نمود به دیوان چو حلقهٔ خاتم
نجات یافت محمد ز امتحان قضا
که مُمْتَحَنْ نسزد سید بنی آدم
جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست
که بیجمال بود دولت شه عالم
برآمد از یم بیداد موجهای بلند
فتاد کشتی اقبال در میانهٔ یم
دعای خلق کشیدش به ساحل و نگذاشت
که خصم اوکشد او را نهنگوار بهدم
ز دین بی علل و سرّ بی نفاق رسید
به راحت از پی رنج و به شادی از پی غم
چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت
به عالم ملکوت اندرون کشید علم
گشادهدست ضمیرش عجب دری مشکل
سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم
بلی چنین بود آنکس که رهبرش باشد
زآسمان ربوبیت آفتاب کرم
اگر ز نصرت غزنین به خانه باز رسید
شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم
کنون که باز رسید از همه شگفتترست
که بود با مَلَکالْموت چند گاه به هم
ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت
کفات را زعبید وکرام را زخدم
به حشمتی که تو داری و همتی که توراست
ستاره زیبد با مشتری به زیر قدم
زمانه را سه اغَرَضا بود در زمانهٔ تو
که زیر هر غرضی نکتهای بود مُدغَم
یکی که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست
که چیست در دل هر کس ز راستی و ز خم
دگرکه تا بشناسند اهل نیشابور
که هست شربت هجر تو ضربتی محکم
سوم که تا ز کفایت مُحاسبانِ قضا
به شصت سال حساب تو برکشند رقم
بر آن صفت که تویی واجب است بر همهکس
تورا بشیر بشر خواندن و امام امم
خدای را به سوی تو عنایت است مگر
کز آن عنایت آگه نیاند لوح و قلم
که را خدای جهان برکشد حشم به چه کار
تو محتشم به خدایی نه محتشم بهحشم
بلند بختا دولت خدای داد تورا
نه خاص داد و نه عام و نه خال داد و نه عم
گر از محل نِعَم جاه تو نماند بهجای
محل جاه تو عالی است از محل نعم
بهجان عزیز بود تن به خواسته نبود
چو جان به جای بود خواسته نباشد کم
تو مهتر بسزایی و کهتران بودند
ز حسرت تو نژند و ز فرقت تو دژم
به یک دو روز کز ایشان عنایت تو کم است
به جان ایشان پیوسته شد غبار الم
چو آمد آن ستم و فتنه از عدم به وجود
وجود خویش ندانست هیچکس ز عدم
در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بهروز غارت و تاراج کردشان مأمور
مُلَبّسان به عوارض موکلان به قسم
درم بداده و دینار و در تأسف تو
ز چهره ساخته دینار و از دو دیده درم
اگر دل همگان بد بهداغ هجر تو ریش
بس است وصل تو دلهای ریش را مرهم
مبشرست لقای تو دوستان تورا
به انقطاع هموم و به ارتفاع هُمم
تو آمدی و به تو جان رفته باز آمد
گمان بریم که هستی تو عیسی مریم
همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل
همیشه تا حکما از حکم کنند حکم
مباد بینُکَتِ وصلِ تو فصولِ ادب
مباد بیصفت شکر تو اصول حکم
ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر
زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم
کسیکه بود به آویزش تو ساخته دل
کنون ز حقد نجات تو باد سوخته دم
به صد قِران شده اولاد تو قرین طرب
به یک زمان شده حساد تو ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۳
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیکاختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به دست و خامهٔ او گر ندیدهای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم گنج بینهایت و هم ملک بیکران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بیطلعت مبارک و بیآفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست چون توان
عینالکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همیگم شودگمان
در خدمت تو رنج برم گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیکاختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به دست و خامهٔ او گر ندیدهای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم گنج بینهایت و هم ملک بیکران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بیطلعت مبارک و بیآفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست چون توان
عینالکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همیگم شودگمان
در خدمت تو رنج برم گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ما را به روی دوست همه رنج راحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
عشق آب از روی کارم می برد
رونق از صبر و قرارم می برد
رازپوشی می کند وز عقل و هوش
نام و ننگ و فخر و عارم می برد
هیبت عشق از شکوه سلطنت
دست و دل از کار و بارم می برد
می نهد اسرار با من در میان
وایه من از کنارم می برد
روزگاری در محیط وهم خویش
غرق بودم با کنارم می برد
هرچه فی الجمله پسند عشق نیست
از نهان و آشکارم می برد
جان و دل خود برد و در بازار سر
غیر سودا هر چه دارم می برد
مستی ای می آرد وخودبینی ای
از دماغ هوش یارم می برد
عقل را از خاطر مشغول من
تا دگر یادش نیارم می برد
قاید تسلیم را بر من گماشت
تا به یغما رخت و بارم می برد
آشنایی می دهد فطرت به من
با سر آن روزگارم می برد
آمده ست ام سال و رغم عقل را
با سر پیمان پارم می برد
از بخار خمر بودم سر گران
ساقی فطرت خمارم می برد
از نزاری باز می گیرد مرا
زاریی آخر که زارم می برد
رونق از صبر و قرارم می برد
رازپوشی می کند وز عقل و هوش
نام و ننگ و فخر و عارم می برد
هیبت عشق از شکوه سلطنت
دست و دل از کار و بارم می برد
می نهد اسرار با من در میان
وایه من از کنارم می برد
روزگاری در محیط وهم خویش
غرق بودم با کنارم می برد
هرچه فی الجمله پسند عشق نیست
از نهان و آشکارم می برد
جان و دل خود برد و در بازار سر
غیر سودا هر چه دارم می برد
مستی ای می آرد وخودبینی ای
از دماغ هوش یارم می برد
عقل را از خاطر مشغول من
تا دگر یادش نیارم می برد
قاید تسلیم را بر من گماشت
تا به یغما رخت و بارم می برد
آشنایی می دهد فطرت به من
با سر آن روزگارم می برد
آمده ست ام سال و رغم عقل را
با سر پیمان پارم می برد
از بخار خمر بودم سر گران
ساقی فطرت خمارم می برد
از نزاری باز می گیرد مرا
زاریی آخر که زارم می برد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
عشق آمد و برفت قرار و ثباتِ دل
مضبوط کرد مملکتِ کایناتِ دل
وه وه که چون به دستِ تسلّط فرو گرفت
هر هفت پیکرِ تن و هر شش جهاتِ دل
از اشک ریزِ دیده چه گویم مجال نیست
گفتن درآن که عاجزم اندر صفاتِ دل
نقصانِ کارِ دل همه از عشقِ قاتل است
هر چند هم ز عشق فزاید حیاتِ دل
بر عقلِ کینه ور چو معوَّل چو بر دمد
دهقانِ عشق مهرِ گیا از نباتِ دل
می سوزد از مجاهده و می گدازدش
تا در ذواتِ عشق شود محوِ ذاتِ دل
خوش باش در وفایِ محبّت نزاریا
کز ممکنات نیست خلاص و نجاتِ دل
مضبوط کرد مملکتِ کایناتِ دل
وه وه که چون به دستِ تسلّط فرو گرفت
هر هفت پیکرِ تن و هر شش جهاتِ دل
از اشک ریزِ دیده چه گویم مجال نیست
گفتن درآن که عاجزم اندر صفاتِ دل
نقصانِ کارِ دل همه از عشقِ قاتل است
هر چند هم ز عشق فزاید حیاتِ دل
بر عقلِ کینه ور چو معوَّل چو بر دمد
دهقانِ عشق مهرِ گیا از نباتِ دل
می سوزد از مجاهده و می گدازدش
تا در ذواتِ عشق شود محوِ ذاتِ دل
خوش باش در وفایِ محبّت نزاریا
کز ممکنات نیست خلاص و نجاتِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
دگر باره پیرانه سر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
گر هیچ میتوانی ما را حمایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر میتوان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بندهی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفتهی نزاری بنشین روایتی کن
پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن
گر میتوان که دستم گیری و در پذیری
بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن
یک شب بیا زماني برگوی داستانی
تا خود سر چه داری آخر حکایتی کن
واجب کند ترحم بر بندهی مقصر
پندی، نصیحتی ده شکری، شکایتی کن
اول عزیز کردی آخر مدار خوارم
هم خود بنا نهادی هم خود کفایتی کن
با ما مگو که زر کو آن تنگِ پر شکر کو
از گفتهی نزاری بنشین روایتی کن