عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۹ - جواب گفتن خر روباه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۰ - در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق میآید به من؟
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چون است عور؟
در بیابان از ره و از شهر دور؟
ای عجب مردهست یا زنده که او
مینترسد هیچ از گرگ و عدو؟
آمدند و دست بر وی میزدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بیمراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس به قاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندان هاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
میفشردند اندرو نانپارهها
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی
راز میدانی و نازی میکنی؟
گفت دل دانم و قاصد میکنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیش تر خود چون بود؟
رزق سوی صابران خوش میرود
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق میآید به من؟
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چون است عور؟
در بیابان از ره و از شهر دور؟
ای عجب مردهست یا زنده که او
مینترسد هیچ از گرگ و عدو؟
آمدند و دست بر وی میزدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بیمراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس به قاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندان هاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
میفشردند اندرو نانپارهها
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی
راز میدانی و نازی میکنی؟
گفت دل دانم و قاصد میکنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیش تر خود چون بود؟
رزق سوی صابران خوش میرود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۱ - جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب
گفت روبه این حکایت را بهل
دستها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا مینهد
یاری یاران دیگر میکند
زان که جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
این به هنبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست
دستها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا مینهد
یاری یاران دیگر میکند
زان که جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
این به هنبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۲ - جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره
گفت من به از توکل بر ربی
میندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمیدانم ندید
تا کشد شکر خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زین جا به سوی مرغزار
میچر آن جا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آن جا تا میان
خرم آن حیوان که او آن جا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمه ی روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمیگفت ای لعین
تو از آنجایی چرا زاری چنین؟
کو نشاط و فربهی و فر تو؟
چیست این لاغر تن مضطر تو؟
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست؟
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نزبگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک؟
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک؟
زان که میگویی و شرحش میکنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی؟
میندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمیدانم ندید
تا کشد شکر خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زین جا به سوی مرغزار
میچر آن جا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آن جا تا میان
خرم آن حیوان که او آن جا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمه ی روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمیگفت ای لعین
تو از آنجایی چرا زاری چنین؟
کو نشاط و فربهی و فر تو؟
چیست این لاغر تن مضطر تو؟
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست؟
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نزبگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک؟
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک؟
زان که میگویی و شرحش میکنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا میآیی ای اقبال پی؟
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسیٰ دید فرعون عنود
مهلتی میخواست نرمی مینمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزهگر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خداییاش چه شد؟
رب اعلیٰ گر وی است اندر جلوس
بهر یک کرمی چی است این چاپلوس؟
نفس تو تا مست نقل است و نبید
دان که روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علامات است زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری میتند
آب شیرین را ندیدهست او مدد
بلکه تقلید است آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و رهزن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق ایمن شود
زاضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریب است اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چون که چشمش باز شد وان نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زان که در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلکه گردد کارزار
گرچه میبینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همیلرزد کفش
وای آن که عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزویاش نر و غالب بود
نفس انثیٰ را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جریست
آفت او همچو آن خر از خریست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زان که سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزهزار آن خر شنید
جمله حجتها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نز عیان
مشکآلودهست الٰا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سالها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان میکشد
معدهٔ دل سوی ریحان میکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشک است و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چون که گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر؟
میکند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزانتر است از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
از کجا میآیی ای اقبال پی؟
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسیٰ دید فرعون عنود
مهلتی میخواست نرمی مینمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزهگر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خداییاش چه شد؟
رب اعلیٰ گر وی است اندر جلوس
بهر یک کرمی چی است این چاپلوس؟
نفس تو تا مست نقل است و نبید
دان که روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علامات است زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری میتند
آب شیرین را ندیدهست او مدد
بلکه تقلید است آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و رهزن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق ایمن شود
زاضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریب است اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چون که چشمش باز شد وان نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زان که در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلکه گردد کارزار
گرچه میبینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همیلرزد کفش
وای آن که عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزویاش نر و غالب بود
نفس انثیٰ را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جریست
آفت او همچو آن خر از خریست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زان که سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزهزار آن خر شنید
جمله حجتها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نز عیان
مشکآلودهست الٰا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سالها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان میکشد
معدهٔ دل سوی ریحان میکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشک است و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چون که گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر؟
میکند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزانتر است از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته
شیخ نورانی ز ره آگه کند
با سخن هم نور را همره کند
جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش روی
هر چه در دوشاب جوشیده شود
در عقیده طعم دوشابش بود
از جزر وز سیب و به وز گردکان
لذت دوشاب یابی تو از آن
علم اندر نور چون فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لد
هر چه گویی باشد آن هم نورناک
کاسمان هرگز نبارد غیر پاک
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشهست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
خر دو سه حمله به روبه بحث کرد
چون مقلد بد فریب او بخورد
طنطنه ی ادراک بینایی نداشت
دمدمه ی روبه برو سکته گماشت
حرص خوردن آن چنان کردش ذلیل
که زبونش گشت با پانصد دلیل
با سخن هم نور را همره کند
جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش روی
هر چه در دوشاب جوشیده شود
در عقیده طعم دوشابش بود
از جزر وز سیب و به وز گردکان
لذت دوشاب یابی تو از آن
علم اندر نور چون فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لد
هر چه گویی باشد آن هم نورناک
کاسمان هرگز نبارد غیر پاک
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشهست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
خر دو سه حمله به روبه بحث کرد
چون مقلد بد فریب او بخورد
طنطنه ی ادراک بینایی نداشت
دمدمه ی روبه برو سکته گماشت
حرص خوردن آن چنان کردش ذلیل
که زبونش گشت با پانصد دلیل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد میکرد و میگفت الحمدلله کی من بد نمیاندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب میفرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنهای همچون میزانست بسیاران ازو سرخرو شوند و بسیاران بیمراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا
کوندهیی را لوطییی در خانه برد
سرنگون افکندش و در وی فشرد
بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این؟
گفت آن که با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیدهام با تو به فن
چون که مردی نیست خنجرها چه سود؟
چون نباشد دل ندارد سود خود
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت؟ بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسیٰ؟ ای وقیح
کشتییی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی همچو نوح؟
بت شکستی گیرم ابراهیموار
کو بت تن را فدیٰ کردن به نار؟
گر دلیلت هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار
آن دلیلی که تورا مانع شود
از عمل آن نقمت صانع بود
خایفان راه را کردی دلیر
از همه لرزانتری تو زیر زیر
بر همه درس توکل میکنی
در هوا تو پشه را رگ میزنی
ای مخنث پیش رفته از سپاه
بر دروغ ریش تو کیرت گواه
چون ز نامردی دل آکنده بود
ریش و سبلت موجب خنده بود
توبهیی کن اشک باران چون مطر
ریش و سبلت را ز خنده باز خر
داروی مردی بخور اندر عمل
تا شوی خورشید گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوی دل خرام
تا که بیپرده ز حق آید سلام
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگاه کش
سرنگون افکندش و در وی فشرد
بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این؟
گفت آن که با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیدهام با تو به فن
چون که مردی نیست خنجرها چه سود؟
چون نباشد دل ندارد سود خود
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت؟ بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسیٰ؟ ای وقیح
کشتییی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی همچو نوح؟
بت شکستی گیرم ابراهیموار
کو بت تن را فدیٰ کردن به نار؟
گر دلیلت هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار
آن دلیلی که تورا مانع شود
از عمل آن نقمت صانع بود
خایفان راه را کردی دلیر
از همه لرزانتری تو زیر زیر
بر همه درس توکل میکنی
در هوا تو پشه را رگ میزنی
ای مخنث پیش رفته از سپاه
بر دروغ ریش تو کیرت گواه
چون ز نامردی دل آکنده بود
ریش و سبلت موجب خنده بود
توبهیی کن اشک باران چون مطر
ریش و سبلت را ز خنده باز خر
داروی مردی بخور اندر عمل
تا شوی خورشید گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوی دل خرام
تا که بیپرده ز حق آید سلام
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگاه کش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۶ - غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه
روبه اندر حیله پای خود فشرد
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت؟
چون که خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه؟
گوش را بر بند و افسونها مخور
جز فسون آن ولی دادگر
آن فسون خوش تر از حلوای او
آن که صد حلواست خاک پای او
خنبهای خسروانی پر ز می
مایه برده از می لبهای وی
عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لبهای لعلش را ندید
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ی آب شور؟
موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند
خسرو شیرین جان نوبت زدهست
لاجرم در شهر قند ارزان شدهست
یوسفان غیب لشکر میکشند
تنگهای قند و شکر میکشند
اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درآ
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان بر افشانید یار این است و بس
یک ترش در شهر ما اکنون نماند
چون که شیرین خسروان را برنشاند
نقل بر نقل است و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
سرکهٔ نه ساله شیرین میشود
سنگ و مرمر لعل و زرین میشود
آفتاب اندر فلک دستکزنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
چشمها مخمور شد از سبزهزار
گل شکوفه میکند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور انا الحق میزند
گر خری را میبرد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت؟
چون که خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه؟
گوش را بر بند و افسونها مخور
جز فسون آن ولی دادگر
آن فسون خوش تر از حلوای او
آن که صد حلواست خاک پای او
خنبهای خسروانی پر ز می
مایه برده از می لبهای وی
عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لبهای لعلش را ندید
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ی آب شور؟
موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند
خسرو شیرین جان نوبت زدهست
لاجرم در شهر قند ارزان شدهست
یوسفان غیب لشکر میکشند
تنگهای قند و شکر میکشند
اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درآ
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان بر افشانید یار این است و بس
یک ترش در شهر ما اکنون نماند
چون که شیرین خسروان را برنشاند
نقل بر نقل است و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
سرکهٔ نه ساله شیرین میشود
سنگ و مرمر لعل و زرین میشود
آفتاب اندر فلک دستکزنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
چشمها مخمور شد از سبزهزار
گل شکوفه میکند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور انا الحق میزند
گر خری را میبرد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۸ - بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چون که بر کوهش به سوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حملهیی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد میندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاریاش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبهها کردهست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبههایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطفخو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیهی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو میزنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سستخو
در رسد شومی اشکستن درو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۹ - در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القردة و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله
نقض میثاق و شکست توبهها
موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چون که عهد حق شکستند از نبرد
اندرین امت نبد نسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن
چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختیار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار؟
آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش؟
مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را
از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر
موجب لعنت شود در انتها
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چون که عهد حق شکستند از نبرد
اندرین امت نبد نسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن
چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختیار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار؟
آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش؟
مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را
از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۰ - دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش
پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر
ناجوانمردا چه کردم من تورا
که به پیش اژدها بردی مرا؟
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود؟
همچو گزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلکه طبعا خصم جان آدمیست
از هلاک آدمی در خرمیست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد؟
زان که خبث ذات او بیموجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند تورا تا خرگهی
که در اندازد تورا اندر چهی
که فلان جا حوض آب است و عیون
که در اندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بیگناهی بیگزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که تورا در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکینترم
که شب و روز اندر آن جا میچرم
گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکمخواری بدان جا تاختی
یک جهان بینوا پر پیل و ارج
بیطلسمی کی بماندی سبز مرج؟
من تورا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس
لیک رفت از یاد علم آموزیات
که بدم مستغرق دلسوزیات
دیدمت در جوع کلب و بینوا
میشتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
کان خیالی مینماید نیست جسم
گفت خر از چون تو یاری الحذر
ناجوانمردا چه کردم من تورا
که به پیش اژدها بردی مرا؟
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود؟
همچو گزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلکه طبعا خصم جان آدمیست
از هلاک آدمی در خرمیست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد؟
زان که خبث ذات او بیموجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند تورا تا خرگهی
که در اندازد تورا اندر چهی
که فلان جا حوض آب است و عیون
که در اندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بیگناهی بیگزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که تورا در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکینترم
که شب و روز اندر آن جا میچرم
گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکمخواری بدان جا تاختی
یک جهان بینوا پر پیل و ارج
بیطلسمی کی بماندی سبز مرج؟
من تورا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس
لیک رفت از یاد علم آموزیات
که بدم مستغرق دلسوزیات
دیدمت در جوع کلب و بینوا
میشتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
کان خیالی مینماید نیست جسم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۱ - جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشترو
آن خدایی که تورا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من؟
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفتهیی در خون جانم آشکار
که ترا من رهبرم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم؟
آنچه من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجاب
عهد کردم با خدا کی ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسهی کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه ی شیر خر؟
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین؟
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چون که او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
تا نبینم روی تو ای زشترو
آن خدایی که تورا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من؟
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفتهیی در خون جانم آشکار
که ترا من رهبرم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم؟
آنچه من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجاب
عهد کردم با خدا کی ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسهی کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه ی شیر خر؟
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین؟
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چون که او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۲ - جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خرد نیست
این همه وهم تو است ای سادهدل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن؟
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهراز ایشان جفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بدرگ نبودم زشتاسم
آن که دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا
عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست رهرو را یکی سدی عظیم
نقشهای این خیال نقشبند
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هٰذا ربی ابراهیم راد
چون که اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت
عالم وهم و خیال چشمبند
آن چنان که را ز جای خویش کند
تا که هٰذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او؟
غرق گشته عقلهای چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوهها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح؟
زین خیال رهزن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمیگوید هلال
وان که نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپیزن کیست آن
وان که داند نیستش بر خود گمان
چون تورا وهم تو دارد خیرهسر
از چه گردی گرد وهم آن دگر؟
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من؟
بیمن و مایی همیجویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بیمن شد همه منها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینهی بینقش شد یابد بها
زان که شد حاکی جمله نقشها
لیک تخییلات وهمی خرد نیست
این همه وهم تو است ای سادهدل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن؟
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهراز ایشان جفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بدرگ نبودم زشتاسم
آن که دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا
عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست رهرو را یکی سدی عظیم
نقشهای این خیال نقشبند
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هٰذا ربی ابراهیم راد
چون که اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت
عالم وهم و خیال چشمبند
آن چنان که را ز جای خویش کند
تا که هٰذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او؟
غرق گشته عقلهای چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوهها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح؟
زین خیال رهزن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمیگوید هلال
وان که نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپیزن کیست آن
وان که داند نیستش بر خود گمان
چون تورا وهم تو دارد خیرهسر
از چه گردی گرد وهم آن دگر؟
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من؟
بیمن و مایی همیجویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بیمن شد همه منها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینهی بینقش شد یابد بها
زان که شد حاکی جمله نقشها
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کدی
ان فی موتی حیاتی میزدی
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت؟ بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان
پس به درویشان مسکین میرسان
خدمتت این است تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جانپناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوریٰ
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کدی
ان فی موتی حیاتی میزدی
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت؟ بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان
پس به درویشان مسکین میرسان
خدمتت این است تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جانپناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوریٰ
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر
شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقهی مذلت من تمام
تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد از این
او مذلت خواست کی عزت تنم؟
او گدایی خواست کی میری کنم؟
بعد از این کد و مذلت جان من
بیست عباساند در انبان من
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست؟
برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن میزنند
خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند
بازگون بر انصروا الله میتنند
در به در این شیخ میآرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز
کان گدایی کان به جد میکرد او
بهر یزدان بود نز بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزهی صد فقیر
نور مینوشد مگو نان میخورد
لاله میکارد به صورت میچرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نانخوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفتهست اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و ایمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره
گنجهای خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامتجوی من
زان که این هر دو بود حظ بدن
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دیگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وان گاه مزد؟
جبرئیل مؤتمن وان گاه دزد؟
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد؟ که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شدهست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زان که نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروف است پیش نیک و بد
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشق است شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانهیی مر مرغ را هرگز خورد؟
کاهدان مر اسب را هرگز چرد؟
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبیست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان
شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقهی مذلت من تمام
تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد از این
او مذلت خواست کی عزت تنم؟
او گدایی خواست کی میری کنم؟
بعد از این کد و مذلت جان من
بیست عباساند در انبان من
شیخ بر میگشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست؟
برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن میزنند
خلق مفلس کدیه ایشان میکنند
اقرضوا الله اقرضوا الله میزنند
بازگون بر انصروا الله میتنند
در به در این شیخ میآرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز
کان گدایی کان به جد میکرد او
بهر یزدان بود نز بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزهی صد فقیر
نور مینوشد مگو نان میخورد
لاله میکارد به صورت میچرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نانخوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفتهست اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و ایمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره
گنجهای خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامتجوی من
زان که این هر دو بود حظ بدن
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دیگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وان گاه مزد؟
جبرئیل مؤتمن وان گاه دزد؟
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد؟ که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شدهست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زان که نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروف است پیش نیک و بد
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشق است شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانهیی مر مرغ را هرگز خورد؟
کاهدان مر اسب را هرگز چرد؟
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبیست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۶ - رفتن این شیخ در خانهٔ امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را
شیخ روزی چار کرت چون فقیر
بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان میبجوید تای نان
نعلهای بازگونهست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیرهسر
چون امیرش دید گفتش ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه روی است و چه کار
که به روزی اندر آیی چار بار؟
کیست این جا شیخ اندر بند تو؟
من ندیدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهیی
این چه عباسی زشت آوردهیی؟
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نهیی چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسمپز
در بیابان خوردهام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید؟
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهیی تو زین نشاط
حزم را مگذار میکن احتیاط
واجب است و جایز است و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل
بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان میبجوید تای نان
نعلهای بازگونهست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیرهسر
چون امیرش دید گفتش ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه روی است و چه کار
که به روزی اندر آیی چار بار؟
کیست این جا شیخ اندر بند تو؟
من ندیدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهیی
این چه عباسی زشت آوردهیی؟
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نهیی چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسمپز
در بیابان خوردهام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید؟
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهیی تو زین نشاط
حزم را مگذار میکن احتیاط
واجب است و جایز است و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۷ - گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بیاشارت نیارم تصرفی کردن
این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی میپزد
صدق عاشق بر جمادی میتند
چه عجب گر بر دل دانا زند؟
صدق موسیٰ بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشید رخشان راه زد
روبه رو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن توست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندک است
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خویش چیزی برگزین
من ز خود نتوانم این کردن فضول
که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق مینامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادهست الٰه
که گدایانه برو نانی بخواه
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی میپزد
صدق عاشق بر جمادی میتند
چه عجب گر بر دل دانا زند؟
صدق موسیٰ بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشید رخشان راه زد
روبه رو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن توست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندک است
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خویش چیزی برگزین
من ز خود نتوانم این کردن فضول
که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق مینامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادهست الٰه
که گدایانه برو نانی بخواه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۸ - اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر میکن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بیچون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر میشود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الاشارة
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد از این میده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بیمر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش ازان
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای رویپوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده
رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسهی رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد از این میده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بیمر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش ازان
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای رویپوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده
رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسهی رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۹ - دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وامداران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر
آنچه در دل داشتی آن پشتخم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو؟
او بگفتی خانهٔ دل خلوت است
خالی از کدیه مثال جنت است
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلهیی بیرون نبود
در تک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
لیک تا آب از قذیٰ خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن
تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو
جز گلابه در تنت کو ای مقل؟
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیش تر
او بدادی و بدانستی ضمیر
آنچه در دل داشتی آن پشتخم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو؟
او بگفتی خانهٔ دل خلوت است
خالی از کدیه مثال جنت است
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلهیی بیرون نبود
در تک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
لیک تا آب از قذیٰ خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن
تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو
جز گلابه در تنت کو ای مقل؟
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیش تر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق