عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - خطاب بعفیف الدین
عفیف دین در ازه، دعا همیگویم
اگر چه ما را از وی گله است صد خروار
بهیچ رقعه و نامه سلام ما ننوشت
زهی درازه زن روسبی لوطی خوار
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
یک بار که لعل او سخن گفت
بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
هر سرد که دشمنی نگوید
امروز بدوستی بمن گفت
صد بار دروغ کرد وعده
وانگاه مرا دروغ زن گفت
من این نه ازو شنیده ام کاین
آن نرگس مست تیغ زن گفت
نی نی که هر آنچه گفت با من
حقا که بجای خویشتن گفت
گر خود همه کفر گفت دلبر
آخر نه بدان لب و دهن گفت؟
گشتست فراخ تنگ شکر
تا شکر تنگ او سخن گفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
مرا از چون تو یاری میگزیرد
که خود درد منت دامن نگیرد
لب بیجاده رنگت گر شوم کاه
بایزد گر مرا هرگز پذیرد
دلم شمعیست کاندر وصل و هجرت
ببوسی زنده وز بادی بمیرد
نخواهم بردن از خصم تو خواری
کزین معنیم باری میگزیرد
مرا گویند حال دل بدو گوی
چه خوانم قصه چون دروی نگیرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خشمت آمد که من ترا گفتم
که ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ارخون شود دلم تامن
بتو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درم
سوزیان بین که تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهی برد
من خود این با تو بارها گفتم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴
یاری که دل منست مسکن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زانجا که جمال اوی و بدخوئی اوست
نی دوست توان خواند و نه دشمن او را
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
آن سنبل پست پر ز تابش نگرید
وان نرگس مست نیم خوابش نگرید
دی گفتمش از عشق تو خون گشت دلم
گفتا نه تو و نه دل جوابش نگرید
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
گفتی مگذر بکوی ما در زین پس
کامیخته ز مهر با دیگر کس
این خود چه حدیثست ولی دانم چیست
سیر آمده بهانه میجوئی و بس
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
گه تاب سر زلف مشوش میده
گه عشوه این جان ستمکش میده
با ما سر راستی نداری شاید
باری بدروغ عشوه خوش میده
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا چند دل آزاری و رخ برتابی
تا چند جفا نمودن و بیتابی
میگویمت این چنین مبارک نبود
وان روز مباد کاین سخن دریابی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
تا جزع هوات را دلم حرز افتاد
زو چون تب لرزه بر تنم لرز افتاد
از عشق توام کار به اندرز افتاد
وزدی بچه زخم تو به آن درز افتاد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
چون یار به بوسه دادنم بار گرفت
زلفش بگرفتم از من آزار گرفت
چون یاری من یار همی خوار گرفت
زان خواست به دست من هی سار گرفت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
از روز نخست کاین دلم رای تو جست
دید است جفای سخت و پیمانی سست
بودم ز تو دل شکسته از روز نخست
ناید ز دل شکسته پیمان درست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
مخواه از دوستان ای دوست عذر کم نگاهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
زشب هر صبحدم می افکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحت های دل داد اشک و نشنیدی
بلی چرخ است، ناپرسیده می داد این گواهی را
ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن
به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده بنشینی
نه طوفان دیده نه دریا چه می دانی تباهی را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دوزم شکاف سینه چو دل جلوه گاه کرد
خود هم به روز رشک نیارم نگاه کرد
دل خو به آه کرده بنوعی که روز وصل
هرچند خواست در دلی گوید آه کرد
ای برق آه، تیرگی از روز ما مبر
روزیست این که چشم سیاهش سیاه کرد
مردم در آرزویت و ترسم که روز حشر
باید زبیم خوی تو ضبط نگاه کرد
گفتم نظر به بندم و از گریه بس کنم
از چاک های سینه خونابه راه کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چون شیشه شکسته شد بهرحال که هست
پیوستن آن به یکدگر ندید دست
وین طرفه که شیشه های دل را با هم
تا نیست شکستگی نشاید پیوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
از دلبر من حدیث گرمی سخنی ست
ورهست دمی بهر فریب چو منی ست
گر میش چو گرمی نگاه است که نیست
ورهست به قدر چشم بر هم زدنی ست