عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
غبارم برنمیخیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعهای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکنگردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنهای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بیسبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمیبندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت میکنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعهای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکنگردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنهای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بیسبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمیبندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت میکنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
کهام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد
تو داغ لالهای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمیبایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
بهامید آبروها ریختی، خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بهخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باختگردون نقد عمرت را
از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد
تو داغ لالهای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمیبایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
بهامید آبروها ریختی، خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بهخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باختگردون نقد عمرت را
از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم
گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر میکند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمیخواهم
که میترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل
سفیدی میکند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم
گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر میکند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمیخواهم
که میترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل
سفیدی میکند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی
دامن فشاندن من دارد جگر فشانی
واماندهٔ ادب را سرمایهٔ طلبکو
خاک است و آب گوهر در عالم روانی
فریاد کز توهم بر باد خود سری داد
مشت غبار ما را سودای آسمانی
آنجاکه بیدماغی زور آزمای عجز است
دارد نفسکشیدن تکلیف شخ کمانی
ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
از وحشت نفسها دریاب حسرت دل
بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
در عالم تعین وارستن از امل نیست
در قید رشته کاهد گوهر ز سخت جانی
پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند
از بار سایه نبود بر هیچکس گرانی
همت به فکر هستی خود را گره نسازد
حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی
ای نیستی علامت تا کی غم اقامت
خواهد بهباد رفتن گردی که میفشانی
دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها
چشم تمیز ما بست گرد فسانه خوانی
بیدل بساط دل را بستم به ناله آمین
کردم به گلشن داغ از شعله باغبانی
دامن فشاندن من دارد جگر فشانی
واماندهٔ ادب را سرمایهٔ طلبکو
خاک است و آب گوهر در عالم روانی
فریاد کز توهم بر باد خود سری داد
مشت غبار ما را سودای آسمانی
آنجاکه بیدماغی زور آزمای عجز است
دارد نفسکشیدن تکلیف شخ کمانی
ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
از وحشت نفسها دریاب حسرت دل
بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
در عالم تعین وارستن از امل نیست
در قید رشته کاهد گوهر ز سخت جانی
پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند
از بار سایه نبود بر هیچکس گرانی
همت به فکر هستی خود را گره نسازد
حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی
ای نیستی علامت تا کی غم اقامت
خواهد بهباد رفتن گردی که میفشانی
دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها
چشم تمیز ما بست گرد فسانه خوانی
بیدل بساط دل را بستم به ناله آمین
کردم به گلشن داغ از شعله باغبانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
زمین چاره تنگ و بر سر افتادهست گردونی
نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن
همین یک آمد ورفت نفس میخواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد
که شکل چتر بستهست از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را
مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمیخواهد
بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت
اگر وا کردهای بند نقاب جامه گلگونی
صفایکسوت آلودهٔ ما بر نمییابد
مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد
وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من میجست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بیسعی فنا رستن
پل از کشتی شکستن بستهام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان
به گوش از ششجهت میآیدم فریاد موزونی
به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن
چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی
غم بیحاصلی زین گفتوگوها کم نمیگردد
عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
به حیرت میکشم نقشی و از خود میروم بیدل
فریبم میدهد تمثال از آیینه بیرونی
زمین چاره تنگ و بر سر افتادهست گردونی
نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن
همین یک آمد ورفت نفس میخواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد
که شکل چتر بستهست از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را
مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمیخواهد
بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت
اگر وا کردهای بند نقاب جامه گلگونی
صفایکسوت آلودهٔ ما بر نمییابد
مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد
وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من میجست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بیسعی فنا رستن
پل از کشتی شکستن بستهام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان
به گوش از ششجهت میآیدم فریاد موزونی
به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن
چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی
غم بیحاصلی زین گفتوگوها کم نمیگردد
عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
به حیرت میکشم نقشی و از خود میروم بیدل
فریبم میدهد تمثال از آیینه بیرونی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
بر هرگلی دمیدهست افسون آرزوبی
بوی شکسته رنگی رنگ پریده بویی
ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم
رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلویی
سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت
روشن شد آخر کار از پرده تار مویی
درکاروان هستی یک جنس نیستی بود
زین چار سو گزیدیم دکان چارسویی
تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد
کشتی شکسته آنگه غمخواری سبویی
از هر سری درین بحر ناز حباب گل کرد
مست شناست اینجا بیمغزی کدویی
تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم
بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلویی
چونگرد باد زین دشت صد نخل بیثمر رست
ما نیزکرده باشیم بی پا و سر نمویی
جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست
هر پشه در طنینش دارد نهنگ هویی
هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود
در هر لب و دهانی من داشتهست اویی
در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند
ما را نخواست غفلت تر دامن وضویی
چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت
یاران نشاط بردند ما داغ شعله خویی
دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ ساییم
ما را نمیدهد بار آیینه پیش رویی
بیدل گذشت خلقی ماْیوس تشنهکامی
غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جویی
بوی شکسته رنگی رنگ پریده بویی
ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم
رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلویی
سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت
روشن شد آخر کار از پرده تار مویی
درکاروان هستی یک جنس نیستی بود
زین چار سو گزیدیم دکان چارسویی
تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد
کشتی شکسته آنگه غمخواری سبویی
از هر سری درین بحر ناز حباب گل کرد
مست شناست اینجا بیمغزی کدویی
تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم
بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلویی
چونگرد باد زین دشت صد نخل بیثمر رست
ما نیزکرده باشیم بی پا و سر نمویی
جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست
هر پشه در طنینش دارد نهنگ هویی
هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود
در هر لب و دهانی من داشتهست اویی
در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند
ما را نخواست غفلت تر دامن وضویی
چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت
یاران نشاط بردند ما داغ شعله خویی
دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ ساییم
ما را نمیدهد بار آیینه پیش رویی
بیدل گذشت خلقی ماْیوس تشنهکامی
غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جویی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۷
داغ داغم کرد یأس و طالب کامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز