عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - فی الّذم
دی مرا گفت دوستی که مرا
با فلان خواجه از پی دو سه کار
سخنی چند هست وز پی آن
خلوتی می ببایدم ناچار
خلوتی آن چنان که اندر وی
هیچ مخلوق را نباشد بار
گفتم این فرصت ار توانی یافت
وقت نان خوردنش نگه می دار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - وله ایضاً
ما ترا حرمتی اگر داریم
نه ز اندیشه ییست یا بیمی
یا اگر خود تو گنج قارونی
از تو داریم چشم بر سیمی
ما خود از روی مردمی خواهیم
که ترا می کنیم تعظیمی
همه ریشت بکون سگ گفتیم
چون تو درخشم می شوی نیمی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - وله ایضا فی استدعا التّبن
اسبم دی گفت می روم من
کاریت بجانب عدم نیست
گفتم که دمی بپای و گفتا
درآخور تو برون زدم نیست
میمیرم از آرزوی کاهی
و اندر تو به نیم جو کرم نیست
گر برگ ستور داریت نیست
بفروش چه داریم ستم نیست؟
جو ز آخر چرب باز کردی
یک توبره کاه خشک هم نیست؟
تا کی ز نشت وزین بر پشت؟
خود زین شکم تهیت غم نیست؟
جز راه به پشت من ندانی
می پنداری مرا شکم نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - دو دست قبول اندر آغوش کرد
هر گه شعری برم بر ممدوح
کند آنرا به نقد خود مجروح
من و ممدوح هر دو همکاریم
حال هر یک چو می شود مشروح
نیست زر در میان، همه سخنست
وزن بر ما ونقد بر ممدوح
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - و له ایضاً
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - وله ایضاً
فصل دیماه بخوارزم اندر
جامع گرهست یکی صد باید
نمد و آتش و آبست کنون
عوض از خیش و زگنبد باید
آب چون بیضۀ بّلور شدست
خانه پر خرمن بّد باید
گر فرشتست دراین فصل او را
بضرورت سلب دد باید
پوستینی ببد و نیک مرا
گر بود نیک و گر بد باید
پوستینی ز تو دق خواهم کرد
گرچه دانم که تو را خود باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۴ - ایضا له
شعر کی نزد تو فرستادم
لطفکی نیز کرده با آن ضم
التماسی حقیر کرده در و
که نیرزید پای مرد قلم
التفاتی بدان نفرمودی
یعنی از آن مرا چه بیش و چه کم؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - ایضا له
گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲ - ایضا له
کیست همخانۀ؟ زبان؟ دندان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰ - ایضاً له
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳ - ایضا له
مجلس سامیّ مجد الدّینی ای کان هنر
چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من
چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت
بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟
تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود
دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من
چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست
چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من
بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران
زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من
بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت
تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - وله ایضا
بغربت اندر اگر صد هزار سیم و زرست
هنوز از آن وطن خویش بیت احزان به
اگر چه نرگسدانها ز سیم و زر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسشان به
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۸ - وله ایضا
چون شدی خشمناک بر بنده
همه آثار قهر بنمودی
از ثریّا فکندیم بثری
وز من آرام و صبر بر بودی
آمدی با سر عنایت لیک
هیچ از آثار آن نفرمودی
چون در احوال من تفاوت نیست
پس چه فرقست خشم و خشنودی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - وله ایضا
این همه سرکشی مکن بر من
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - غافل از احوال مظلومان
درجهان امروز بی پروا مباش
فارغ از اندیشه فردا مباش
کشتی ای پیداکن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
بی خبر از ناله شبها مباش
درپی خود کن دعاگویان نیک
بد مکن با مردمان تنها مباش
دل بسی در جنّت و اخری مبند
بی هوای جنّت المأوی مباش
کار درویشان و مسکینان برآر
یادکن از مرگ و دردافزامباش
نیکوئی می کن ،نیکو نام شو
بد مکن مشهور در ایذا مباش
دادخواهی را چو بینی داد ده
در دکان و جاه بی سودا مباش
زیردستان را تو از پا درمیار
غرّه این فرق فرقد سا مباش
خلق را محیی تو ناصح گشته ای
پیرو این نفس بی پروا مباش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمی‌کنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوست‌داران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گران‌بها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
داد گلبن در چمن یاد از گل‌افشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزل‌خوانی مرا
راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا
هر طرف هنگامه‌ای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا
کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا
جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا
کاش هر مویی مرا می‌بود چشم حیرتی
دیده تنها برنمی‌آید به حیرانی مرا
پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا
تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگی‌ست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا
اشک یعقوبم کند دیوانه بیت‌الحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا
ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا
ترک دفترخانه‌ام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا
زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
راست رو نیست بر آماج اثر، تیر نفس
چه عجب گر گله‌مندیم ز تاثیر نفس
راز من چون نشود فاش، که در سینه تنگ
ناله را پا نتوان بست به زنجیر نفس
وصل تو لطف الهی‌ست، وگرنه این بخت
ندهد دست، به فکر دل و تدبیر نفس
بعد عمری که به پرسیدن ما آمده‌ای
دست دهشت شده در سینه گلوگیر نفس
قدسی ار یار گذشت از تو و آهی نزدی
دهشت این کرد، مپندار ز تقصیر نفس
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رسته‌ایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی می‌ام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش