عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بی زر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت
بس که این گاو و خر از قیمت خود بی خبر است
هر چه رأی از دل صندوق برون می آید
دادش از رأی خر و ناله اش از رأی خر است
بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر
کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
توده تا رأی فروشی است فنش رأی کثیر
مال یک سلسله مفت خور مفت خر است
غزل نامه ی طوفان به مضامین جدید
در بر خسرو شیرین دهنان چون شکر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت
بس که این گاو و خر از قیمت خود بی خبر است
هر چه رأی از دل صندوق برون می آید
دادش از رأی خر و ناله اش از رأی خر است
بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر
کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
توده تا رأی فروشی است فنش رأی کثیر
مال یک سلسله مفت خور مفت خر است
غزل نامه ی طوفان به مضامین جدید
در بر خسرو شیرین دهنان چون شکر است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
نازم به محفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه بغیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
نازم به محفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه بغیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
از ره داد ز بیدادگران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابنای بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را از دم داس درو باید کرد
فقر را با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابنای بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را از دم داس درو باید کرد
فقر را با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای این همه سائل کسی مسئول نیست
بس ز بی چیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته آن قاتل امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای این همه سائل کسی مسئول نیست
بس ز بی چیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته آن قاتل امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
این ستم کاران که می خواهند سلطانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسروی کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسروی کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ای دوره ی طهمورث، دل یک دله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سرحد
زین بعد ممالک را، بی فاصله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سرحد
زین بعد ممالک را، بی فاصله باید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه ی پولاد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه ی پولاد بگیرید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دل ها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
این گونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دل ها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
این گونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آواز باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگ دل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آواز باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگ دل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل می کند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آن چه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پا انداز آن زلف چو سنبل می کند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه اش
یک ستم کاری تعدی یا تطاول می کند
دست رنج کارگر را تا به کی سرمایه دار
خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل می کند
کشور جم سربه سر پامال شد از دست رفت
پور سیروس ای خدا تا کی تحمل می کند
می کند در مملکت غارت گری مأمور جز
جزء آری در عمل تقلید از کل می کند
ناجی ایران بود آن کس که در این گیرودار
خوب میزان سیاست را تعادل می کند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آن چه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پا انداز آن زلف چو سنبل می کند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه اش
یک ستم کاری تعدی یا تطاول می کند
دست رنج کارگر را تا به کی سرمایه دار
خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل می کند
کشور جم سربه سر پامال شد از دست رفت
پور سیروس ای خدا تا کی تحمل می کند
می کند در مملکت غارت گری مأمور جز
جزء آری در عمل تقلید از کل می کند
ناجی ایران بود آن کس که در این گیرودار
خوب میزان سیاست را تعادل می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید
خون در دل نوباوه ی یعقوب نماید
خون ریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
مپسند خدایا که سر و افسر جم را
با پای ستم دیو، لگدکوب نماید
کو دست توانا که به گلزار تمدن
هر خار و خسی ریخته جاروب نماید
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر
غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
سلطان حقیقی بود آن کس که توانست
خود را به بر جامعه محبوب نماید
هر کس نکند تکیه بر افکار عمومی
او را خطر حادثه مغلوب نماید
بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب
او را نتوانست که مرعوب نماید
خون در دل نوباوه ی یعقوب نماید
خون ریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
مپسند خدایا که سر و افسر جم را
با پای ستم دیو، لگدکوب نماید
کو دست توانا که به گلزار تمدن
هر خار و خسی ریخته جاروب نماید
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر
غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
سلطان حقیقی بود آن کس که توانست
خود را به بر جامعه محبوب نماید
هر کس نکند تکیه بر افکار عمومی
او را خطر حادثه مغلوب نماید
بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب
او را نتوانست که مرعوب نماید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آنکس استقامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند