عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۵ - در لشکرگاه ایرانیان و چینیان
از آوردگه کوش چون گشت باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۷ - آگاه کردن آتبین طیهور را از آهنگ بازگشت به ایران
گذشت آن شب و بامداد پگاه
فرستاد دستور را پیش شاه
بیامد جهاندیده دستور و گفت
بماناد شاه ایمن و یارجفت
همی آتبین گوید ای شهریار
ز بس نیکویها شدم شرمسار
بجای من آن مردمی کرد شاه
که اندیشه زی آن نبوده ست راه
اگر بازگویم، ندانمش گفت
..............................
همی تا بُوَم زنده، دارم سپاس
ز شاه سرافراز مردم شناس
کنون گاهِ آن آمد ای نیکنام
که یزدان رساند دل ما به کام
جهان گردد از دیوساران تهی
به ما بازگردد همه فرّهی
نمودندم این چند شبها به خواب
کز ایدر سوی مرز ایران شتاب
نه خوابی ست آشفته و سرسری
هم امیدواری ست و هم بهتری
همی خواهم از شاه نیکوکنش
که بر بنده خوش دارد اکنون منش
مرا سوی ایران فرستد به گاه
کز ایدر ندانم پس و پیش راه
به دریا مرا رهنمایی دهد
یکی پیشرو آشنایی دهد
کز ایدر به خشکی رساند مرا
بدان سان که مردم نداند مرا
من از خواسته هرچه دارم همه
به گنجور خسرو سپارم همه
جز از توشه ی راه دریا بنیز
نخواهم کشیدن همی هیچ چیز
ز دریا چو رفتم به آباد جای
دهد خواسته هرچه باید خدای
چو بشنید طیهور پیغام اوی
شد از مغز و دل هوش و آرام اوی
دژم گشت و سر را برآورد و گفت
که فرهنگ با آتبین نیست جفت
چه آهنگ دارد به دام هلاک
از این جای بی بیم بی ترس و باک
همانا که چشم بدش یافته ست
کز آسانی او روی برتافته ست
نداند که در هفت کشور زمین
پسر را نخواند کسی آتبین
گر از خواب گوید همی این سخن
نماید چنین خوابها اهرمن
همه خواب را راستی مایه نیست
درختی ست کآن را جز از سایه نیست
چو دستور دانست کاو شد دژم
میفزای بر خویشتن، گفت، غم
تو دانی که شاه آتبین از جهان
بدان اندر آمد ز مردم نهان
که در هفت کشور زمین جای او
نیامد همی بر زمین پای او
به زنهار شاه آمد و کام یافت
برآسود یکچند و آرام یافت
چو هنگامِ آن دید شاه آتبین
که بودن تواند به ایران زمین
ز فرهنگ و رایش بکاهد همی
حوار سوری شاه خواهد همی
چو از خواب دیگر خبر یافت شاه
چو در اختر خویش کرد او نگاه
همه کامه بر تخمه ی خویش دید
دل و دولت دشمنان ریش دید
چنان مایه دارد ز کار سپهر
که گویی سپهرش نموده ست چهر
گذشته ز جمشید چون او کسی
به گیتی ندانیم شاها بسی
همه بودنیها بگوید ز پیش
که هرگز نیاید در او کمّ و بیش
نشانی دگر دارد ای شهریار
که جمشید کرده ست روزی شمار
در اندرزنامه چنین یافتم
چو بر دیدنش تیز بشتافتم
که فرمان ضحّاک سالی هزار
بماند، نیاید به از روزگار
وزآن پس به ما بازگردد جهان
ز دیوان تهی گردد و گمرهان
یکی شهریار آید از ما پدید
که تختش زمین کم تواند کشید
به فرّش جهان گردد آراسته
شود کار دیوان از او کاسته
بخواهد ز ضحّاک کین نیا
نه افسون کند کار و نه کیمیا
ز جادو کند پاک روی زمین
شود روشن از تیغ او کار دین
ز شاهی ضحاکِ جادو کنون
نمانده ست هشتاد سالش فزون
چو از کامداد این سخن یافت شاه
روانش در اندیشه گم کرد راه
چو جای سخن یافت گوینده مرد
بدو گفت کای شاه بادار و برد
گر از دخترت گردد آن کس پدید
کجا کین جمشید خواهد کشید
به نام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران، امید جهان
مر این تخمه را یادگاری بود
به هر مرز از او شهریاری بود
بدان تا جهان است نام شما
بود تازه و زنده کام شما
دل شاه طیهور خرسند کرد
لبش را بدین داستان بند کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۴ - دیدن آتبین آفتاب را در خواب
پراندیشه خسرو شبی خفته بود
جهان دید کز میغ آشفته بود
زمین تیره گشتی چو دریای قیر
به پرده درون ماه و کیوان و تیر
شب آشفته بودی، هوا هولناک
گرفته جهان سربسر آب و خاک
از آن هول ترسان شدی مرد و زن
نیایش نمودی همی تن بتن
کشیده همه دست بر آسمان
تن اندر نژندی، دل اندر غمان
همی خویشتن دید جایی بلند
به دل شادمان و به جان ارجمند
جهانی بدو اندر آورده روی
کشیده همه دیدگان اندر اوی
یکی آفتاب از رخانش بتافت
کز آن روشنی هر کسی بهره یافت
رمید از جهان سربسر تیرگی
برفت از دل مردمان خیرگی
نهادند سر یک بیک در زمین
بسان شمن پیش شاه آتبین
سپیده چو برخاست، با کامداد
مر آن خواب را یک بیک کرد یاد
بدو گفت، شاها، تو رامش فزای
که آمد که یزدان گیتی نمای
پدید آورد آن که جمشید شاه
امید جهان کرد پشت و پناه
نمانده ست با مردمان نیکوی
شده ست آشکارا بدو جادوی
دگر آن بلندی و آن جایگاه
که مردم همی کرد زی تو نگاه
همی چشم دارند و امیدوار
که باشد شما را یکی روزگار
یکی از شما برنشیند به تخت
که مردم رها گردد از رنج سخت
دگر آفتاب، آن که دیدی به خواب
که تابان شد از روی تو آفتاب
ز عکسش همی میغ شد ناپدید
وز او روشنایی به هر کس رسید
ز پشت تو شاها، نه تا دیرگاه
یکی شهریاری برآید به گاه
که تاجش چو خورشید روشن شود
ز دانش جهان زیر جوشن شود
بَدان را برآرد ز گیتی دمار
شود کام نیکان بدو کامگار
بوَد مرد دینی از او شادمان
غم و رنج بیند از او بدگمان
بیاراید آن شاه گیتی به داد
چو هنگام جمشیدِ فرّخ نهاد
ز گیتی همه کس شود بهره مند
از او جادوی و دیو بیند گزند
برومند گردد ز فرّش زمین
جهان را بیاراید از داد و دین
ز گفتار او آتبین گشت شاد
در شادکامی به دل برگشاد
نگه کرد در اختر و کار خویش
همه کام دل دید و بازار خویش
فزونی و شاهی و شادی و گنج
سوی دشمنان درد و اندوه و رنج
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۶ - ستمهای کوش
سراینده دهقان بسیار هوش
چنین یافت از کار و کردار کوش
که با مردمان سخت بد باز گشت
ز درگاه ضحاک چون بازگشت
همی بستد از هر کسی هرچه یافت
به خون گرانمایه مردم شتافت
زنان را سوی بستر خویش برد
همان کودکان را بر خویش برد
نه بر خواسته مرد را دسترس
نه ایمن به فرزند و زن ایچ کس
چو بیداد از اندازه اندر گذشت
زمانه ره نیکوی بر نوشت
نهانی برفتند مردم هزار
به درگاه ضحّاک ناهوشیار
بنالید هرکس ز بیداد کوش
به گردون برآمد غریو و خروش
که زنهار، شاها، تو فریاد رس
ستمها که برماست بس کن تو بس
چو ضحّاک آگه شد از کار کوش
ز درخورد دیدار و کردار کوش
شنیدن همان بود و گفتن همان
دلش شد ز کردار او شادمان
مرا گفت، اگر در همه کشوری
چنو پیشکاری بُدی کهتری
نبودی مرا دشمن اندر جهان
نه بر آشکارا نه اندر نهان
ستمدیدگان را چنین گفت شاه
که دیگر مباشید فریاد خواه
که آن مرز یکسر بدو داده ام
مر او را به شاهی فرستاده ام
کند هرچه خواهد، نترسد ز کس
شما را ز من پاسخ این است و بس
ستمدیده نومید چون بازگشت
از ایشان همه چین پر آواز گشت
به کوش آمد این آگهی زآن گروه
ز خمدان برون رفت تا پیش کوه
یکایک ز برزن برآوردشان
به شاخ درخت اندر آوردشان
به شهر اندر افتاد از آن زلزله
دگر کس نیارست کردن گله
همی هر زمان برفزودی ستم
همه زیر دستانش با رنج و غم
زمانه نبینی بتر زآن که شاه
همه راه بیداد دارد نگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۸ - در عبرت گرفتن از کارِ جهان و گریز به مدح ممدوح
چنین است کار جهان کرد کرد
گهی تندرستی بود گاه درد
گهی شادمانی و گاهی غمان
میان غم و شادیش یک زمان
غم و شادمانیش چون درگذشت
چو بادی بود کاو سبک برگذشت
چو در کارها ژرف بربنگری
دراز است با تو مرا داوری
یکی باغبان است و چندین درخت
چرا گشت سست این و آن گشت سخت
یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست
یکی رُست و تا سالیان گشت مست
چرا میوه آرد یکی همچو مشک
برابر یکی شاخه ها گشته خشک
براین همگنان را همی خاک و آب
یکی بینم و باد و نیز آفتاب
درختی که یابد به کام این چهار
تهی پس چرا ماند از بیخ و بار
به پیری یکی هست مانند تیر
چو آید یکی کوژ مانند پیر
از این باغبان هرچه خسرو بخواست
بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست
هم از راستان ساخت پر مایه تخت
به دیبا بیاراست و شد نیکبخت
ز کژّان بلند آتشی برفروخت
یکایک همه پیش تختش بسوخت
همانا چنین آمد او رهنمای
کزآن سان همی کرد خواهد خدای
نگر تا نتابی سر از راستی
اگر هیچ ناسوختن خواستی
که آتش نسوزد تن راستان
چنین داستان آمد از باستان
ز تن راستی خواه و نیز از روان
بهانه مکن گشتِ چرخ روان
نبینی که دارای روشنروان
همی باز جوید ز مردم نهان
محمّد شهنشاه یزدان پرست
همی راست خواهد از دین پرست
همی آیت فاستقم خواند او
ز دینی کجا متهم داند او
چو باد سمندش بدو بگذرد
همی آنچه گردون بدو ننگرد
در این راه آیین بجوید همی
که گیتی ز بددین بشوید همی
من ایدر رسانیده بودم سخن
که بشکفت شاخ درخت کهن
بیاراست دستور بر پیشگاه
بر او مهربان گشت فرخنده شاه
بدو داد دیوان و جای پدر
چه زیباست جای پدر بر پسر
ندید و نبیند دگر چرخ پیر
شهی چون محمّد، چو احمد وزیر
ملکشاه و خواجه مگر زنده شد
لب فلسفی زین پر از خنده شد
از او داد شد دُر چو دریای رنگ
وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ
به خشم افگند سنگ مانند آب
به حکم آن بپوشد رخ آفتاب
به تیغ او برآرد ز دریا دمار
به کلک این کند قاع باغ بهار
سر تخت از آن و رخ بخت از این
فروزنده بادا همیشه چنین
از او جان بدخواه، رنجور باد
وز این چشم بد، سال و مه دور باد
ایا شهریاری که هنگام کین
ز سمّ سمندت بلرزد زمین
به شمشیر خشم و به رای ردان
جهان بستدی تو ز دست بدان
به شمشیر بخشش تویی سرفراز
مرا نیز بستان ز دست نیاز
ز دستور پیشین به من بد رسید
چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید
نداد آنچه فرمودی ای شهریار
به من بنده، دستور ناسازگار
که هر کاو کند نام مردی بلند
نیاید ز بدگوهران جز گزند
ز بخشش کرا نیست یک پاره جو
نیابد از او هیچ کس آرزو
کنون کار دیوان بدان بازگشت
که گیتی زنامش پرآواز گشت
تو جای پدر داری و رای او
به فرزند خواجه سزد جای او
از این به همانا ندیدی تو رای
که دادی بدو این گرانمایه جای
که هم پاکدین است و هم مهربان
دلش با گمان راست و با دل زبان
بماناد در پیش تخت بلند
به تو شاد و تو شاد و دور از گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۱ - داد خواستن مردمان از دست کوش، شاه چین
چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
ز گفتار ایشان دژم گشت شاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۵ - پیام قارن به چینیان و زنهار دادن به آنان
دگر روز قارن فرستاده ای
جوانی سخنگوی و آزاده ای
بدیشان فرستاد و شد سوی در
که و مه ز باره برآورد سر
سخنگوی گفت: ای گرانمایگان
دلیران چین و گرانسایگان
شما را که هستید پیر و جوان
درود از زبان جهان پهلوان
همی گوید آن شیر کشور گشای
که شاه جهان را چنان بود رای
که کشور بشوید ز بیداد کوش
بدان گه که برخاست از در خروش
ز چین بود فرزانه پنجاه مرد
به درگاه شاه آمده پُر ز درد
همی ناله آمد ز برنا و پیر
فزون بود یک هفته بر در نفیر
همه کارِ بیداد او خواندند
همی خاک بر درگه افشاندند
همه جامه کرده کبود و سیاه
دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه
فریدون نه بر خوی ضحاک بود
که او نام بیداد نتوان شنود
فرستاد ما را از ایران زمین
که بیداد او باز دارم ز چین
مرا رزم با این ستمکاره بود
که بیدادگر بود و خونخواره بود
به بیدادگر بند شاید همی
از این پس چرا رزم باید همی
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
هم این جا مرا بودن آهنگ نیست
چو بیدادی کوش برداشتم
یکی آرزوی دگر داشتم
که ریشی که او کرد، مرهم کنم
دل مردم شهر بی غم کنم
کنون مردم لشکری سربسر
مرا چون برادر شدند و پدر
چو خواهند کایدر بداریمشان
سر از چرخ برتر برآریمشان
وزایشان کسی گر شود نزد شاه
منم پیش شاهش نماینده راه
کنم پایمردیش در پیش تخت
همی تا نماید بدو روی بخت
وگر شهری و مرد دهقان نژاد
ز بیدادگر تا نیارند یاد
به زنهار یزدان و شاه منند
اگر دشمن ار نیکخواه منند
یکایک شوید از پی کار خویش
همه بر سر کشت و بازار خویش
که ما بر همه پاسبانی کنیم
به داد و دهش مهربانی کنیم
فزونی دهیم از دگر شهرها
بسازیم تریاک آن زهرها
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۹ - گردیدن قارن به گرد چین و سپردن چین به نستوه
برآمد یکی گِرد چین با سپاه
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۳ - رای زدن فریدون با فرزانگان در کار سیاهان
فریدون فرزانه هر چندگاه
چو در کار آن مرز کردی نگاه
ز راه خدایی ندیدی روا
که باشد چنان بوم و بر بینوا
گنهکار پنداشتی خویشتن
که باشد پراگنده آن مرد و زن
چو آباد کردی به گنج و سپاه
دگر باره ویران شدی از سیاه
بدین سان همی بود تا سالیان
ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان
فریدون در آن کار درماند و گفت
ز فرزانه این کار نتوان نهفت
جهاندیدگان را همه پیش خواند
ز کار سیاهان فراوان براند
که در کار این دیو چهره سپاه
بماندم، ندانم همی هیچ راه
شما هر کسی راه خویش آورید
ز دانش یکی بهره پیش آورید
بزرگان نهادند سر بر زمین
که ای نامور شاه با داد و دین
تو از ما و فرزانه داناتری
به کردارها بر تواناتری
تو شاهی و ما پیش تختت رهی
کمر بسته تا خود چه فرمان دهی
فریدون چنین گفت با مهتران
که گر من فرستم سپاهی گران
بدان کشور اندر نمانده ست ورز
که آباد جایی نمانده ست ورز
سپه چون فراوان نیابد خورش
ز پیگار و کوشش بتابد سرش
چو کمتر فرستم سپه را ز جای
همی با سیاهان ندارند پای
چه چاره سگالیم تا این گزند
شود دور از این مردم مستمند
سرافراز مردی و پهلونژاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
اگر چاره خواهی که آید درست
ستمکاره مردی ببایدت جُست
به زهره دلیر و به تن زورمند
نهادش درست و نژادش بلند
یکی سهمگن مرد پرخاشخر
به چهره ز هر دیو چهری بتر
سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ
همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ
به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر
که از بهر شاهی ببندد کمر
شب و روز تدبیر شاهان کند
همی رزم و رای سیاهان کند
ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم
برآرد دمار از سیاهان شوم
نهد تخت و بنشیند او با سپاه
همی دارد آن پادشاهی نگاه
نه چون مهتری باشد آن سرسری
که برگردد از رزم و از داوری
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۸ - خواهش شاه جابلق از کوش برای دور ساختن گزند موران آدمخوار
مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
که شادان شدم زآنک شاه جهان
به یزدان رسید و بدیدش نهان
چو دریافت فرمان و دیدار اوی
همه خوبکاری بود کار اوی
به مردم رسد زو بسی نیکوی
ز کژّی بود دور و از بدخوی
من از نیکویهای شاه جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
گر از دانش آسمانی نخست
نماید یکی تا بدانم درست
من و تخم من تا بود در زمین
کنند آن سرفراز را آفرین
برآساید آن مایه ور زیردست
که در باختر باشد او را نشست
که از دست موران به باک اندرند
به دام گزند و هلاک اندرند
بدان ای سرافراز شاه گزین
که آن جا که خورشید زیر زمین
نهان گردد از آسمان بلند
همه کشور از مور یابد گزند
بیایند چون یوز هنگام تگ
تنومند هریک فزونتر ز سگ
زن و مرد با کودک و چارپای
بدرّند و گردند پس بازجای
اگر شاه بردارد این رنج مور
بجای آورد کار و نیرنگ و زور
شود یکسر آباد چندان زمین
که پیوسته گردد به شاه آفرین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۸ - دادگری کوش
وزآن پس جهاندیده کوش سترگ
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی زانجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیر دستان او شادمان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چه درد سر دهم دیوانگی با سخت جانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۸ - در بیان قطع شدن دست عارف در آن شب
کدخدای خانه دادش یک دو نان
نانها بگرفت و چابک شد روان
از قضای آسمان آن چند روز
سرکشیده دزدهای خانه سوز
دزدها شبها به بیداری همه
سر برآوردی به عیاری همه
خانه ها برچیده در شبها بسی
آتش افکنده به جان هرکسی
بوده شاه شهر از این ره خشمناک
میرشب در جستجو در هر مغاک
با عسس هم شاه در خشم و غضب
هم عسس از بیم در جد و طلب
اتفاقاً عارف اندر رهگذار
گشت با فوجی ز شب گردان دچار
عارف اندر جامه منکر روان
چشم آنها کور از دیدار جان
جان عاری هست خورشید جهان
چشم ظاهر دیده ی خفاش دان
دیده ی خفاش کی دید آفتاب
زین سبب شد چون عسس شب با شتاب
چون عسسها جمله شبکوران بدند
لاجرم از دید جان کوران بدند
عابد صد ساله را نشناختند
رو بسوی او ز هر سو تاختند
دزد عارف را ندادند امتیاز
سوی او کردند ترکان ترکتاز
کی ز عیاریت شهری پر ستوه
ما طلبکار تو اندر شهر و کوه
چند سوزی مردمان را خانمان
چند آتش افکنی بر هر دکان
حلم یزدان گرچه ستاری کند
آبرویت را نگهداری کند
لیک تا نگذشته از حد کار خود
لطف و حلم تو بود ستار خود
پرده برگیرد چه از حد بگذرد
دست قهرش پرده ها را بردرد
هیچ دزدی را خدا رسوا نکرد
تابهای دست استیفا نکرد
جمع شد چون قیمت دستان او
فاش می گردد سرّ پنهان او
خانمان مردمان را سوختی
تا بهای دست خود اندوختی
کامشبت قهر خدا رسوا نمود
هم گرفتارت به چنگ ما نمود
دستت اکنون هست بر تن بی بها
بایدش کردن به حکم حق جدا
پس کشیدندش بسوی میرشب
کاین همان دزدی که می کردی طلب
این همان خانه برانداز جهان
این همان ویران کن هر خانمان
میر شب را چون برآن افتاد چشم
شعله ور گشتش سعیر قهر و خشم
همچو آن دوزخ که گردد شعله ور
مجرمان را چون بر آن افتد گذر
داد فرمان بی توقف آن امیر
تا جدا کردند دست آن اسیر
دست او را از بدن کردند دور
کاین بدن صابر بود این کفور
دست خود بگرفت آن مرد خدا
دورافکندش چه شد از تن جدا
هین برو ای کف ازین تن دور شو
چون بسوی غیر رفتی هان برو
چون بسوی مردگان گشتی بلند
باش مرداری کف ناارجمند
چون گرفتی طعمه از این ناکسان
طعمه باید باشی از بهر سگان
هین برو ای بیوفا دست از برم
هین مزن دیگر تو حلقه بر درم
ما شهنشاهیم و شاهانمان گدا
جز شهان را نیست ره بر خوان ما
از گدایانت گدایی عار نیست
بعد از اینت بر در ما بار نیست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۵ - حکایت آن شخص که خصم گوش او را به دندان مجروح کرده بود
آن فلان بی رحم با دندان گزید
گوشهایم را کنون خون زان چکید
گوش من بگرفت با دندان زکین
پاره کرد از زخم دندان آن لعین
قاضیا هستی تو چون میزان حق
نشر کن در حق من دیوان حق
قاضیا مقراض جنگی و جدال
قاطع هر فتنه ای و قیل و قال
از قضایت متنفی کن جوش من
تا به محشر حلقه کن در گوش من
غافلند این ظالمان از روز داد
ورنه کی کردند این ظلم و فساد
پرده ی غفلت فرو هشته به دل
روی مرآت دل اندوه به گل
گفت قاضی قنبر و کافور را
سوی من آرید آن مغرور را
تا به ضرب دره پشتش بشکنم
هم به حبسش در سیه چال افکنم
یا دیت از او ستانم یا قصاص
نیست او را رای غیر این مناص
حکم حق است و مناص از آن بدان
الحیوة فی القصاص از بر بخوان
ظاهرش یعنی حیوه این و آن
قاتلان را هست چون پروای جان
پنجه نالایند بر خون کسی
وارهد از تیغ و خنجرشان بسی
معنی دیگر حیوة قاتل است
نی حیوتی اندرین آب و گل است
بل حیوة جاودان در ملک خاص
زانکه یابد زندگانی از قصاص
مرده بود او از ستیز و ترکتاز
از قصاص او زندگانی یافت باز
حکم حق را دان مسیح مردگان
بخشد ایشان را حیوة جاودان
آب حیوان است اندر بندگی
هر که زان نوشید یابد زندگی
زندگی خالی از بیم ممات
تا ابد او را بود نعم الحیات
از عدم آدم جمادی مرده شد
نی نشاطی یافت نی افسرده شد
از عنایت یک نظر بر وی فتاد
پس نبات نیم حس از وی بزاد
پس بنامی گوشه ی چشمی گشود
زان نظر حیوان ز نامی رخ نمود
یکنظر دیگر به حیوان باز کرد
بیضه بشکست و بشر پرواز کرد
گشت پیدا آدمی نیم جان
نیم جانی داشت آن هم ابرمان
او نه میت بود نه حی درست
زندگانی دارد اما سست و مست
نی حیات و نی ممات او را تمام
بلکه امر بین امرین ای همام
آدمی نی زنده و نی مرده است
در میان این دو پا افشرده است
جمله اوصافش چنین است از نخست
شرح آن خواهی ز من بشنو درست
علم او و اختیار قدرتش
هم حیاة و هم کمال و حشمتش
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اقسام عدالت و درجات عدول
و بدان که علمای اخلاق عدول را سه قسم گفته اند: اول: عادل اکبر، و آن شریعت الهیه است که از جانب حق سبحانه و تعالی صادر شده، که محافظت مساوات میان بندگان را نماید.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.