عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
برآنند خلقی که من می پرستم
نه از می من از چشم مست تو مستم
تو آن عهدو پیمان خود را شکستی
من آن عهدخودرا کجا کی شکستم
نه هرکس دهدباده من باده نوشم
توگر می فروشی کنی می پرستم
برم رونق از مشک تاتار وتبت
اگر تاری از زلفت افتد به دستم
نه عشقم به روی تو امروزی استی
که عاشق به رویت ز روز الستم
توگفتی گشایم در دیگری را
به روی تو هر گه دری را ببستم
بلند است اقبال آن کس که گوید
به پیش ره دوست چون خاک پستم
نه از می من از چشم مست تو مستم
تو آن عهدو پیمان خود را شکستی
من آن عهدخودرا کجا کی شکستم
نه هرکس دهدباده من باده نوشم
توگر می فروشی کنی می پرستم
برم رونق از مشک تاتار وتبت
اگر تاری از زلفت افتد به دستم
نه عشقم به روی تو امروزی استی
که عاشق به رویت ز روز الستم
توگفتی گشایم در دیگری را
به روی تو هر گه دری را ببستم
بلند است اقبال آن کس که گوید
به پیش ره دوست چون خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۴ - توصیف کردن فاخته از سرو پیش بلبل
اگر دلبری هست سرو من است
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت زهرا علیهاالسلام
دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد
جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد
پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان
حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین
کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی
اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد
آه از آندمی که او روی به محشر آورد
جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی
ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر
چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد
رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا
بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او
کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد
بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد
جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد
پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان
حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین
کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی
اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد
آه از آندمی که او روی به محشر آورد
جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی
ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر
چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد
رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا
بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او
کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تجدید مطلع
شهی کز آستینش آشکارا دست یزدان شد
به خاک آستانش حضرت جبریل دربان شد
وجودش در تجلّی از عدم باشد بسی اقدم
حدوثش در حقیقت با قِدم یکرنگ و یکسان شد
زهی سودای باطل کی توانم مدح آن شاهی
که مدّاحش خدا، راوی پیمبر مدح قرآن شد
چنین شاهی که خلقت شد جهان یکسر به فرمانش
ببین کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و یاری داشت آن مظلوم بی یاور
که هرجور و جفایی شد بر او ز انصار و یاران شد
ز ناچاری به بیعت داد دست آن شاه بی لشگر
چو یک انسان نبودش یاور آخر کارش اینسان شد
مگو بیعت که از شمشیر خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ی سفیان قرین عهد و پیمان شد
مگوئید آب کز آتش بسی سوزنده تر بودش
همان آبی کزان مرغ دلش در سینه بریان شد
چرا ناید مرا خوناب دل از دیده بر دامن
که در یک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفی دادند جان از آب و بی آبی
ز بی آبی حسین امّا حسن از آب بی جان شد
حسین پیش از شهادت گر نشان تیز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تیرباران شد
حسین را، گر علی اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفایی» گر، زغمهایش بگوید تا صف محشر
بیان کی می تواند، زان یکی از صد هزاران شد
به خاک آستانش حضرت جبریل دربان شد
وجودش در تجلّی از عدم باشد بسی اقدم
حدوثش در حقیقت با قِدم یکرنگ و یکسان شد
زهی سودای باطل کی توانم مدح آن شاهی
که مدّاحش خدا، راوی پیمبر مدح قرآن شد
چنین شاهی که خلقت شد جهان یکسر به فرمانش
ببین کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و یاری داشت آن مظلوم بی یاور
که هرجور و جفایی شد بر او ز انصار و یاران شد
ز ناچاری به بیعت داد دست آن شاه بی لشگر
چو یک انسان نبودش یاور آخر کارش اینسان شد
مگو بیعت که از شمشیر خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ی سفیان قرین عهد و پیمان شد
مگوئید آب کز آتش بسی سوزنده تر بودش
همان آبی کزان مرغ دلش در سینه بریان شد
چرا ناید مرا خوناب دل از دیده بر دامن
که در یک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفی دادند جان از آب و بی آبی
ز بی آبی حسین امّا حسن از آب بی جان شد
حسین پیش از شهادت گر نشان تیز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تیرباران شد
حسین را، گر علی اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفایی» گر، زغمهایش بگوید تا صف محشر
بیان کی می تواند، زان یکی از صد هزاران شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
از سر کوی تو هرگز به ملامت نروم
خواهم ار، رفت الهی به سلامت نروم
از بهشت سرکوی تو به فردوس برین
نروم گر بروم تا به قیامت نروم
گر روم روزی از ین در، به سوی روضه ی خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستی ورندی نبود مذهب عشق
می بده می که پی زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تیر چو باران بارد
همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم
آزمایش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو ای دوست وفادار «وفایی» باشی
به خدا از سر کویت به ملامت نروم
خواهم ار، رفت الهی به سلامت نروم
از بهشت سرکوی تو به فردوس برین
نروم گر بروم تا به قیامت نروم
گر روم روزی از ین در، به سوی روضه ی خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستی ورندی نبود مذهب عشق
می بده می که پی زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تیر چو باران بارد
همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم
آزمایش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو ای دوست وفادار «وفایی» باشی
به خدا از سر کویت به ملامت نروم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - ای سیمین سرو
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر مستییی ز لعل بتان میکنیم ما
در مستی شراب نهان میکنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان میکنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد میکند
ورنه ز شکوه منع زبان میکنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفتهایم
سودی که میکنیم زیان میکنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غمنامهها به دوست روان میکنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکردهایم
کاری که کردهایم همان میکنیم ما
فیّاض میشویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان میکنیم ما
در مستی شراب نهان میکنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان میکنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد میکند
ورنه ز شکوه منع زبان میکنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفتهایم
سودی که میکنیم زیان میکنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غمنامهها به دوست روان میکنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکردهایم
کاری که کردهایم همان میکنیم ما
فیّاض میشویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان میکنیم ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دلم خوشست اگر شکوهگر دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چهها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکتهای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کردهام ای دوست جرمها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چهها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکتهای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کردهام ای دوست جرمها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله
آتش عشق آفتی عجب است
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شخصی محمد نام و تقاضای صلتی از او
خواجه شغل بنده را تیمار دار
تا کمر پیشت ببندم بنده وار
وقت من خوش دار و برگم ده که من
خوشترین وقتی تو را آیم به کار
تا بود نام محمد بر سرت
از قوامی به نیابی یار غار
موی اشقر داری و الفاظ جزل
راست گوئی حیدری با ذوالفقار
لفظ من در تو نگشته درفشان
دست تو بر من بود دینار بار
از تو زیباتر ندیدم آدمی
این چه فضلست الله الله زینهار
ای بزرگ این جمله در باقی نهیم
وقت را گر خردکی داری به یار
هیچ می دانی که من زن کرده ام
وز پی روزی به رنج از روزگار
مهر زن بر گردن و مهرش مرا
چون شتر کرده است در بینی مهار
آب پشت من مرا برد آبروی
تاشدم بر چشمها چون خاک خوار
بنده ای بودم ملک را پیش از این
خامش و آهسته و پرهیزگار
آتش شهوت کنونم کرده است
ز آب پشت و باد حمدان خاکسار
تا کمر پیشت ببندم بنده وار
وقت من خوش دار و برگم ده که من
خوشترین وقتی تو را آیم به کار
تا بود نام محمد بر سرت
از قوامی به نیابی یار غار
موی اشقر داری و الفاظ جزل
راست گوئی حیدری با ذوالفقار
لفظ من در تو نگشته درفشان
دست تو بر من بود دینار بار
از تو زیباتر ندیدم آدمی
این چه فضلست الله الله زینهار
ای بزرگ این جمله در باقی نهیم
وقت را گر خردکی داری به یار
هیچ می دانی که من زن کرده ام
وز پی روزی به رنج از روزگار
مهر زن بر گردن و مهرش مرا
چون شتر کرده است در بینی مهار
آب پشت من مرا برد آبروی
تاشدم بر چشمها چون خاک خوار
بنده ای بودم ملک را پیش از این
خامش و آهسته و پرهیزگار
آتش شهوت کنونم کرده است
ز آب پشت و باد حمدان خاکسار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۳ - در مدح و اظهار خلوص و عرض صمیمیت
ای بزرگ ملک و دین از حشمت درگاه تو
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن