عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد از اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیابی لفظ مبترش
بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمنه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ماده و ترش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش
در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای نرنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش راش انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کو یاور حق است که حق باد یاورش
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آنی که وفا نباید از مهر تو جست
در وعده مخالفی و در پیمان سست
بی شرمی و بیدادگری پیشه تست
دست از تو بصابون رئی باید شست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تدبیر دل مرا نمیخواهد
جز صحبت ناسزا نمیخواهد
از محتشمی که هست معشوقم
پیوند من گدا نمیخواهد
هر گه که ز مفلسان سخن گوید
دانم که مرا چرا نمیخواهد
من عاشق زاهدم و لیکن او
زر میخواهد دعا نمیخواهد
ای مرد بهانه است زر، کاو خود
در اصل وجود ما نمیخواهد
جان پیشکشم بود که بپذیرد
گر قالب کم بها نمیخواهد
قصه چکنم اثیر، یار اینک
امید ببُر تو را نمیخواهد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
چون بدیدم بدیده ی تحقیق
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مرثیه جمال الدین احمد قاضی سراید
ای دلت بی خبر از مملکت عالم جهان
چیست چندین هوس از بهر سپنجی زندان
پای در گل شده چون سرو چه باشی آزاد
با دل سوخته چون لاله چه باشی خندان
زنده از باد مشو بیهده چون شیر علم
تکیه بر خاک مکن خیره چو نقش ایوان
تا چو آن شیر سپهرت نکند بر سر دار
تا چون آن نقش، جهانت نگذارد حیران
سبکی جوی در این خوابگه عشوه که هست
راه ناایمن و خر کندرو و بار گران
ای چو میزان دو سر از خویشتنت ناید شرم
که بگردی به جوی همچو عمود میزان
خود جوی چه که به میزان خرد دنیا را
گر به سختی کند از هیچ به سختی نقصان
راست رو یکره و از پوست برون آی چو تیر
چه شوی کج ز پی کسوت دیگر چو کمان
گر چه ز اندازه برون کج شنودید متی؟
چشم و گوش تو بس این جسم بدکاهان؟
که جمال الدین خورشید قضات احمد کرد
در شب قدر نشاطی به جوار رحمان
زانکه تا با احد افتد سر و کار احمد
زحمت میم منی برد برون هم زمیان
آه و دردا که شد آثار طریقت باطل
آه و دردا که شد ابواب شریعت ویران
نیک زرد است در این واقعه روی حکمت
بس شکسته است در این حادثه پشت ایمان
ای همه جانها مهمان تو بوده دردا
که ندانست جهان قیمت چون تو مهمان
ای ز ناگنجان تنگ آمده و چون گنجد
چون تو شش دانگی در نه فلک و چار ارکان
یارب این درد فراق تو چه درد است که هیچ
نیست امید که در عمر پذیرد درمان
قلم حکم قضا برتو روان شد پس از آنک
قلم حکم قضای تو بسی بود روان
جان پاک تو ز کیوان به سعادت چو گذشت
ظلم افتد که نحوست بشود از کیوان
پیش جان تو نسنجد همه جانها ورنی
جان فدا کردی از بهر ترا پیرو جوان
ای ز تیمار تو بگداخته بر خویش زمین
وی ز اندوه تو بگریسته بر خلق زمان
عمر بی خدمت تو بر خدمت شد دشوار
مرگ بی حشمت تو بر حشمت شد آسان
غم گلو گیرد ما را پس از این بی دامن
ابر خون گرید برما پس از این بی باران
روی ما را ز کبودی و ز پراشکی خویش
هیچ کس باز نداند زره کاهکشان
آه گر زیر زمین بگذردی از عیوق
صفحه آینه چرخ شدستی پنهان
شورش آه چه کم باشد جائی که ز عجز
سینه در خاک نهد چشمه ز آب حیوان
در فراق تو زما هر که ستاند جان را
هم به جان تو که برماش بود منت جان
ای که شد با همه آزادی خود سوسن را
از پی مرثیت تو همه اندام زبان
حسن ار مرثیه گفت برای تو سزد
که شنود از لب تو مدحت خود صد چندان
لب و دندانت مریزاد کزین پس بی تو
کار ناید ز پس خنده لبی را دندان
مژده بادت که ملایک را از دیدن تو
عید گاهیست به فردوس میان رمضان
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
کریمی کو که در عالم زبون نیست
اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
عروس بخت را گر زیوری هست
در این نه حقه ی آیینه گون نیست
اگر این است هستی ها که دیدم
درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
حسن بگذارد نیا را همان گیر
که این کژدم در این طاس نگون نیست
دو عالم را فراخایی بپندار
که از کنج دل تنگت برون نیست
که در ملک اجل سوی زمانه
بدین تنگی بدین کویت درون نیست
فلک گر نافه ای گردد پر از مشک
اگر رنگست آن جز رگ خون نیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
تا چند زجان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچه از تو ستانند همی کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
طمع جور دلم زان بت بدخو دارد
ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد
باید از حلقه زنجیر جنون سر نکشد
هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا
گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد
میل نظاره آن گوشه ابرو دارد
می تواند کرد قیاس ملک از حور و شان
خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد
چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر
دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد
مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ
همه کس میل جوانان پری رو دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او
وگر شد کوهکن هم من کمر بستم بکار او
نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم
شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او
بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش
حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او
ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را
چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او
ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد
ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او
ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد
چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او
فضولی کرد دوری اختیار از روضه کویت
نرنجد تا سگت از ناله بی اختیار او
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
سخن من بسیست در عالم
جز بد او عدو نمی بیند
هر نکویی که هست در نظمم
دوست می بیند او نمی بیند
بی تکلف عدوی من کور است
دیده او نکو نمی بیند
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
فریاد ازین سپهر ستمگر که در جهان
هرگز نگشته شاد ز دوران او دلی
از هر که هست برده فراغت مدار او
نه عالمی ازو شده راضی نه جاهلی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
فریاد ز دست فلک سفله نواز
شه زاده بمنت و گدا زاده بناز
نرگس ز برهنگی سرافکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب » گویی
ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای بی خبر از حقیقت خویش!
از غصه بیش و کم دلت ریش
دیوت زده راه و کرده عریان
از کسوت عقل و دین و ایمان
در چنبر دیو کرده گردن
مستغرق ما و غره من
مغرور حیات پنج روزه
چون گوشه نشین به زهد و روزه
بر طول امل نهاده بنیاد
سرمایه عمر داده بر باد
با دیو قرین و از خدا دور
ابلیس صفت به زهد مغرور
جز محنت و حسرت و خسارت
حاصل نشود از این تجارت
دلداده به اهرمن چرایی؟
خالی ز محبت خدایی
سر پیش فکنده ای چو حیوان
رو کرده چو غول در بیابان
کارت شب و روز خورد و خواب است
فکرت همه کار ناصواب است
مشغول مشو به لذت جسم
تا گم نشوی ز صورت اسم
ای دور ز خانه طریقت!
بیگانه ز عالم حقیقت
با بحر وجود آشنا شو
جویای صفات و ذات ما شو
ما آب حیات و عین ذاتیم
ما نسخه عالم صفاتیم
ماییم رضای کبریایی
ماییم کتابت خدایی
ما سی و د حرف لایزالیم
ما مظهر ذات بی زوالیم
قایم به وجود ماست اشیا
بی هستی ما کجاست اشیا؟
بگشا نظر و جمال ما بین
حسن رخ و خط و خال ما بین
ماییم دم مسیح مریم
ماییم حروف اسم اعظم
ماییم طلسم گنج پنهان
ماییم به حق حقیقت جان
ماییم کلیم و طور سینا
ماییم لقا و عین بینا
ماییم کتاب و لوح و خامه
ماییم بیان عرش نامه
ماییم شراب و جام ساقی
ماییم اساس ملک باقی
در پرده دل چو غنچه پنهان
چون گل ز نسیم خویش خندان
چون سرو به گل ز عشق دلبر
پا رفته فرو و دست بر سر
ما نوح و سفینه نجاتیم
ما آب حیات کایناتیم
آن دلبر گلعذار ماییم
دل داده به یار و یار ماییم
ارخای عنان نفس کرده
مست از می جهل و می نخورده
ایام حیات کرده ضایع
نایافته ره به صنع صانع
در قلزم جهل گشته ای غرق
«بر» را از «هر» نکرده ای فرق
گم کرده ره صواب و دانش
در فکر جهان و این و آنش
چند از پی حرص و آز پویی
مهمل شنوی، گزاف گویی؟
در کار جهان چو بسته ای دل
زین ره نرسد کسی به منزل
تا کی غم خورد و خواب و شهوت
ای عشوه نفس کرده محوت!
چون واو شش است اوحد ذات
چون شش جهت از میانه برخاست
«اوحد» برود «احد» بماند
پیداست کز آن چه حد بماند
خوی ددی از مزاج بگذار
انسان شو و سر ز پیش بردار
بی کبر و نفاق و بی ریا شو
آیینه ذات کبریا شو
ماییم چو مصحف الهی
ماییم سفید و هم سیاهی
چون لاله کشیده داغ بر دل
چون سنبل زلف در سلاسل
از فضل خدای گشته فاضل
مقصود نسیمی کرده حاصل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱ - در برانگیختن ایرانیان و وطن پرستان بر ضد تقسیم ایران فرماید
چند کشی جور این سپهر کهن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹
چون مرد پیشه کرد شکیب و ثبات را
بشکست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود که چون خطر آید بجاه وی
قربان کند به مجد و شرافت حیات را
گر خوانده ای به مدرسه اندر کتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
دانی که حفظ دین و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانکه طهارت صلوة را
بگسل ز خصم و دست بدامان دوست زن
خواهی اگر ز ورطه طریق نجات را
اینک دموکرات پس انقلاب ملک
تهدید کرده کرد و لر و ترک و تات را
مشتی منات داده بیگ جوقه مرد لات
تا نو کند پرستش لات و منات را
لات از پی منات بتان را برد نماز
تجدید کرده بتکده سومنات را
یونان برغم نامه و اشراف ساختند
دیموکرات را و اریستوکرات را
ما راه اتفاق و ترقی سپرده ایم
مبعوث کرده ایم درین ره دعات را
خصم ترور و دشمن دیموکراسی ایم
در گوشمان مخوانید این ترهات را
در کام ما حدیث تروریست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سایه بر سر همسایه گسترد
گه موزر افکند نظر التفات را
این رندک عیار گمانش که مردمان
نوشیده بنگ و بیخبرند این نکات را
حامی شود به رنجبران لیک در نهان
قربان خویش کرده الوف و مآت را
هم راعیان ملت و هم داعیان دین
هم مؤمنین کشور و هم مؤمنات را
غافل که بخردان جهان با هزار چشم
نظارگی شوند جمیع الجهات را
خوانده است داستان اکلت الرطب و لیک
فرموش کرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجای معانی ادا کند
صد من دو غاز شد ثمن این مهملات را
یاللعجب جماعت دیموکراسیان
ننهاده فرق مصدر واسم وادات را
خون کسان مزند چو زنگی شراب را
مال کسان خورند چو هندو نبات را
لوزینه خوانده پیکر کعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند که گیتی بهم خورد
بل طامعند ریختن از هم کرات را
ویران کنند خرگه حیوان و آدمی
آتش زنند بیخ جماد و نبات را
ای خواجه ترورگر، اگر اهل غیرتی
در خاک خود پدید کن این معجزات را
بستان ز روس شکی و تفلیس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را به خود گذار که از دایه کی سزد
در حفظ طفل طعنه زند امهات را
تشخیص مالیات از آنکس روا بود
کاندر خزانه بخش کند مالیات را
ابنای دین و مردم کشور همی کنند
تفکیک حکم مفتی و اقضی القضاة را
باید وزیر جنگ بداند که ما هوار
خازن چسان دهد به سپاهی برات را
بر اوست نی به عهده همسایه کز خرد
محکم کند مبانی حصن کلات را
داند دلیر راندن شمشیر و تیر را
بیند دبیر نکته کلک و دوات را
باید که ما ز مجلس ملی طلب کنیم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بیگانه را بدان چه که در کیش خویش من
ممنوع داشتم ز مساکین زکوة را
این خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشی و غدات را
اندر حصار خود ندهم ره بهیچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ایران به خاک خود نپذیرد ترور را
آتش ز خویش دور کند کربنات را
کشتید پیشوا و گرامی وزیر ما
کردید آشکار و عیان خبث ذات را
اینک به خون خواجه ما قصد کرده اید
شایسته دیده اید مه سیئات را
زان پیشتر که در شط رنج افتی ای ترور
بزدا ز سینه نقشه این شاهمات را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش بیطرفی ایران هنگام جنگ عمومی و نکوهش همسایگان جنوبی و شمالی «انگلیس و روس » فرماید
همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی
ناوکی از چله کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آنکو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زرناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانه فروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را بحسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان بغازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز بدستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پی بحوادث برد ز جدول تقویم
پرده ی گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصه بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی ازان ریختند در بن کانون
هشته ببالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب
مرغ سبک مغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار و ز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جست زانکه در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیده ما از عمر نیافته فر تور
بر دل ما از علی نتافته فر تاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبائل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک بانسابم و شریف باحساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید بخاک ریزم ازیرا
زاده بکری و زان قبیله مرتاب
گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم
بی سببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بی گنه مریز و بیندیش
قصه رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست
بی طرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بی روان شد و بی تاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شادزی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبائل اعراب
کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش
فتنه بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون کلیب کشته ام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زانکه بشسع کلیب کس نفروشد
آنکه مر او را تو مادری و منش باب
بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در ایندوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را ببوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب
خون جوانان ما بشسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار زایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۲
تا در میان اوباش تقسیم شد وزارت
کردند مملکت را سرمایه تجارت
طلاب گرسنه را خواندند از حماقت
در مسند شرافت از مرکز حقارت
شد آن خبیث اقطع قطاع رزق مردم
کرد آن پلید اعور در کارها نظارت
شیخی که بر وظیفه چون سگ دوان بجیفه
میکرد از قطیفه پیراهن استعارت
در یک دو روز کامد در مجلس مقدس
خود را نمود داخل در شور و استشارت
بنمود روز دیگر آکنده کیسه از زر
هم اسب و هم درشکه هم باغ و هم عمارت
آن دلبران شاهد در کسوت مجاهد
ساعی شدند و جاهد اندر پی امارت
شد کار و کسب احزاب حمالی وزیران
شغل وزیر بی پیر دلالی سفارت
شد دفتر اساسی فرموش با برودت
وآن کله سیاسی خاموش از حرارت
از مجلس مقدس کنده دم وکالت
در پیشگاه اقدس بسته در صدارت
اردوی شهریاری مشغول نهب و تاراج
سردار بختیاری سرگرم قتل و غارت
نه کاهلی نمودند از غارت و چپاول
نه کوتهی نمودند از کشتن و اسارت
زین خلق زشت عادت باشد زهی سعادت
شداد را عبادت حجاج را زیارت
ضحاک اگر شود شاه از این بساط و خرگاه
پیچد بگنبد ماه آوازه بشارت
باشد وزیر خائن سرچشمه رذالت
چونانکه شد مجاهد سردسته شرارت
خواندند مشت جهال یا مرگ یاستقلال
و اندر زبان اطفال تلقین شد این عبارت
گفتند مدعی را کز بهر بردن ملک
از ما بسر دویدن از تو بیک اشارت
دشمن بخانه ما ناخوانده گشت وارد
خورد و درید و چاپید با تندی و جسارت
از ظلم و جور و بیداد ناهشته جای آباد
بعد از خراب بغداد خواهد ز ما خسارت
یارب حلاوت امن بر ما چشان که امروز
افتاده ایم از رنج در ورطه مرارت