عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دولت نیافت هر که طلب کار ما نبود
سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود
آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت
او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود
سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت
شیراز سگی کمست که در غار ما نبود
آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او
در خانه به که لایق بازار مانبود
آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد
خاکش دهند مزد که در کار مانبود
زاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشت
جنت پرست عاشق دیدار مانبود
تو بنده خودی دم آزادگی نزن
کآزاد نیست هر که گرفتار ما نبود
در کیسه قبول منه گر چه زر بود
آن نقد را که سکه دینار ما نبود
ازدردها که خاصیتش مرگ جان بود
آن دل شفا نیافت که بیمار ما نبود
صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد
آن تیره دل که قابل نوارما نبود
شاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیث
کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود
هر سوشتافتی و ندانم که یافتی
جای دگر گلی که بگلزار ما نبود
باصد گل عطا که بگلزار ما درست
یک خار منع برسر دیوار ما نبود
ای جمله از تو،از همه کس در طریق تو
تقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبود
رویت جمال خویش بر آفاق عرضه کرد
ادراک آن وظیفه ابصار ما نبود
باآن همه خطر که درین راه سیف راست
بعداز مقام قرب تو مختارما نبود
این کار دولتست کنون تا کرا رسد
قرب جناب تو حدو مقدار مانبود
سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود
آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت
او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود
سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت
شیراز سگی کمست که در غار ما نبود
آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او
در خانه به که لایق بازار مانبود
آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد
خاکش دهند مزد که در کار مانبود
زاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشت
جنت پرست عاشق دیدار مانبود
تو بنده خودی دم آزادگی نزن
کآزاد نیست هر که گرفتار ما نبود
در کیسه قبول منه گر چه زر بود
آن نقد را که سکه دینار ما نبود
ازدردها که خاصیتش مرگ جان بود
آن دل شفا نیافت که بیمار ما نبود
صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد
آن تیره دل که قابل نوارما نبود
شاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیث
کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود
هر سوشتافتی و ندانم که یافتی
جای دگر گلی که بگلزار ما نبود
باصد گل عطا که بگلزار ما درست
یک خار منع برسر دیوار ما نبود
ای جمله از تو،از همه کس در طریق تو
تقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبود
رویت جمال خویش بر آفاق عرضه کرد
ادراک آن وظیفه ابصار ما نبود
باآن همه خطر که درین راه سیف راست
بعداز مقام قرب تو مختارما نبود
این کار دولتست کنون تا کرا رسد
قرب جناب تو حدو مقدار مانبود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
باز دریافتن دوست مرا چون خورشید
روشن است آینه دل بدم صبح امید
تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشید
دل آزاد باسباب و علایق مسپار
تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید
همت اندر طلب غیر پراگنده مدار
بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید
لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش
قلم اعلی محتاج نباشد بمدید
در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست
ظل طوبی و هوای دگران سایه بید
گر ره عشق روی زود بمقصود رسی
می از آن جام خوری مست بمانی جاوید
انتظاری برود، لیک نیاید هرگز
کس از آن مایده محروم و از آن در نومید
چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد
زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید
سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود
آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید
روشن است آینه دل بدم صبح امید
تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشید
دل آزاد باسباب و علایق مسپار
تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید
همت اندر طلب غیر پراگنده مدار
بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید
لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش
قلم اعلی محتاج نباشد بمدید
در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست
ظل طوبی و هوای دگران سایه بید
گر ره عشق روی زود بمقصود رسی
می از آن جام خوری مست بمانی جاوید
انتظاری برود، لیک نیاید هرگز
کس از آن مایده محروم و از آن در نومید
چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد
زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید
سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود
آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیاید
خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید
قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان
غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید
از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را
خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید
هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در
همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید
روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد
مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید
چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد
حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید
یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را
کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید
هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد
از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید
عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن
بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید
جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم
طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید
صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی
گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید
گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید
چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید
خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید
قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان
غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید
از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را
خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید
هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در
همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید
روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد
مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید
چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد
حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید
یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را
کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید
هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد
از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید
عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن
بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید
جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم
طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید
صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی
گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید
گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید
چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای دل از دوست جان دریغ مدار
جان ازآن دلستان دریغ مدار
ماه رویا توهم ز روی کرم
نظر از عاشقان دریغ مدار
آفتابی برآسمان جمال
نور خویش ازجهان دریغ مدار
من زچشم بدان رقیب توام
میوه ازباغبان دریغ مدار
طوطی خوش سخن منم، ازمن
شکری از آن لبان دریغ مدار
لب نوشینت آب حیوانست
آب ازتشنگان دریغ مدار
مست خوابست چشم مخمورت
خواب ازپاسبان دریغ مدار
لب بدندان من سپار وبخسب
رطب ازاستخوان دریغ مدار
صحبت ازناکسان دریغت نیست
سخنی ازکسان دریغ مدار
بر درتست سیف فرغانی
زآن گدا پیشه نان دریغ مدار
ازتو مارا سلام یا دشنام
این اگر نیست آن دریغ مدار
جان ازآن دلستان دریغ مدار
ماه رویا توهم ز روی کرم
نظر از عاشقان دریغ مدار
آفتابی برآسمان جمال
نور خویش ازجهان دریغ مدار
من زچشم بدان رقیب توام
میوه ازباغبان دریغ مدار
طوطی خوش سخن منم، ازمن
شکری از آن لبان دریغ مدار
لب نوشینت آب حیوانست
آب ازتشنگان دریغ مدار
مست خوابست چشم مخمورت
خواب ازپاسبان دریغ مدار
لب بدندان من سپار وبخسب
رطب ازاستخوان دریغ مدار
صحبت ازناکسان دریغت نیست
سخنی ازکسان دریغ مدار
بر درتست سیف فرغانی
زآن گدا پیشه نان دریغ مدار
ازتو مارا سلام یا دشنام
این اگر نیست آن دریغ مدار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دلا این یک سخن از من نگه دار
که جان از بندگی تن نگه دار
وصیت می کنم سر دل خویش
اگر جان توام از من نگه دار
تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن
چنان ملک از چنین دشمن نگه دار
زنانند این همه مردان بی عشق
تو مردی چشم خویش از زن نگه دار
اگر دنیا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او روزن نگه دار
زر خشکش گل تر دامنانست
زتر وخشک او دامن نگه دار
وگر روغن شود در جوی آبش
چراغ از دود این گلخن نگه دار
جهان را گلخنی پر دود دیدم
تو چشم از دود این گلخن نگه دار
کلاه دولتش شمشیر سرهاست
تو از شمشیر او گردن نگه دار
دل درویش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار
نگویم سیف فرغانی مگو هیچ
زبان خویش در گفتن نگه دار
که جان از بندگی تن نگه دار
وصیت می کنم سر دل خویش
اگر جان توام از من نگه دار
تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن
چنان ملک از چنین دشمن نگه دار
زنانند این همه مردان بی عشق
تو مردی چشم خویش از زن نگه دار
اگر دنیا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او روزن نگه دار
زر خشکش گل تر دامنانست
زتر وخشک او دامن نگه دار
وگر روغن شود در جوی آبش
چراغ از دود این گلخن نگه دار
جهان را گلخنی پر دود دیدم
تو چشم از دود این گلخن نگه دار
کلاه دولتش شمشیر سرهاست
تو از شمشیر او گردن نگه دار
دل درویش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار
نگویم سیف فرغانی مگو هیچ
زبان خویش در گفتن نگه دار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
زهی از زلف تو جان حلقه در گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بروز وصل زهجران یار می ترسم
اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم
درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست
زدشمنان برون از حصار می ترسم
چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست
ولی زچشم بد روزگار می ترسم
چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو
برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم
درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو
زباد سرد برآن لاله زار می ترسم
بقطع حبل تعلق که محکم افتادست
زحکم مبرم پروردگار می ترسم
هراس بنده زبازوی کام کار علیست
گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم
پیادکان حشم خود باسب می نرسند
زرخش رستم چابک سوار می ترسم
اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد
ولی زجارحه اندر بهار می ترسم
چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال
که من زکشتی دریا گذار می ترسم
ببوسه از دهن دوست مهره تریاک
بلب گرفته زدندان مار می ترسم
از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف
ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم
درین میان زجدایی چو سیف فرغانی
ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم
درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست
زدشمنان برون از حصار می ترسم
چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست
ولی زچشم بد روزگار می ترسم
چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو
برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم
درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو
زباد سرد برآن لاله زار می ترسم
بقطع حبل تعلق که محکم افتادست
زحکم مبرم پروردگار می ترسم
هراس بنده زبازوی کام کار علیست
گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم
پیادکان حشم خود باسب می نرسند
زرخش رستم چابک سوار می ترسم
اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد
ولی زجارحه اندر بهار می ترسم
چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال
که من زکشتی دریا گذار می ترسم
ببوسه از دهن دوست مهره تریاک
بلب گرفته زدندان مار می ترسم
از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف
ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم
درین میان زجدایی چو سیف فرغانی
ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن
جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن
اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن
دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن
شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن
هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن
هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن
تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن
تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن
تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن
سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن
جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن
اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن
دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن
شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن
هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن
هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن
تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن
تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن
تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن
سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کن
پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن
دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن
لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را
آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن
گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد
آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن
ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن
ای خداجوی برو چاکر درویشان باش
وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن
آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان
از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن
مال بگذار و درین راه تهی دست درآی
لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خویشتن از همره خود پنهان کن
اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد
هر کرا درد دلی هست برو درمان کن
عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او
جگر خون شده بر آتش دل بریان کن
زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق
از درختان طمع میوه بتابستان کن
سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی
اینچنین ملک بدست از در درویشان کن
پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن
دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن
لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را
آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن
گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد
آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن
ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن
ای خداجوی برو چاکر درویشان باش
وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن
آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان
از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن
مال بگذار و درین راه تهی دست درآی
لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خویشتن از همره خود پنهان کن
اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد
هر کرا درد دلی هست برو درمان کن
عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او
جگر خون شده بر آتش دل بریان کن
زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق
از درختان طمع میوه بتابستان کن
سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی
اینچنین ملک بدست از در درویشان کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن
سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن
عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست
کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن
خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش
پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن
از دهانش گر نشانی می توانی یافتن
در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن
روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی
ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن
ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک
گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن
رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق
دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن
ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل
وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن
پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن
کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن
همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق
از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن
چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز
بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن
سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد
تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن
سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن
عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست
کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن
خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش
پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن
از دهانش گر نشانی می توانی یافتن
در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن
روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی
ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن
ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک
گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن
رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق
دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن
ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل
وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن
پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن
کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن
همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق
از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن
چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز
بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن
سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد
تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
دلا با عشق کن پیمان و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای رقعه حسن را رخت شاه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه