عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته
نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش. شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت، همه را پیر راهی و پیشوای آگاه. مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش، مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیائی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت، شعر:
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زن‌قحبه کشتن کیش کن، زن‌قحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه. روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتاد،تاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آئین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست، گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد، چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است، و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز. فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش. به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها، از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته، شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد، زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته، خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده، شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار، چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب، گاه در تپه«تبت» و «توحید» راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی، از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی، و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان، همه کارها پخش و پریشان، درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته، کشت و خرمن«دهبن» شکار دزد و موش است و دشت و دامن«دهنو» چراگاه آهو و خرگوش.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته
در کوی یاری دیدار دائی دست داد و نشستی دراز دامان خاست. در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز، اگر از دیگری نیز شنیده، و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند. جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد. در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست، شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد، آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد. یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست، زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درائی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست.
بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت، چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست، به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو، به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت. چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید. مرا اندیشه دائی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر. ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام؟ چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند، و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند، ویرا بپوئیم و بجوئیم و بشنویم و بگوئیم، مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد. بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است، مصرع: آنچه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۵ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
حاجی جان پاره ای مردم را چندانکه سال در می افزاید، مهر کاستی می روید. ایرانیان را شیوه و شمار این است. در کار سه تن یکی جندقی، دیگری از نامورهای اصفهان و شما را گمان نداشتم، در پیری از مهر یاران راست کردار درست پیمان سیری زاید. از آن دو هشت نه سال است تا این خواست و خوی را دیده بودم و آن پیمان را که جز دل رازدار نیست بریده درباره تو پندار این روی و رای نبود. دور از جان گرامی دو سال است تا از بدرود نامه و چپر این نشان در آینه کردار حاجی چهره نماست جهانی دیده و دانسته اند که مرا آرزو و کامی نیست که دوستان را کار بستن دشوار باشد چیزی که جان ها بد و بسته نمی خواهم. کاری که مایه خستگی باشد ندارم، و همچنین سال ها با هم بوده ایم و یکدیگر را آزموده . پاسخ ده نامه را به نگارش سخنی دو بازاری بی مایه دریغ داشتن جز فراموشی پیوند و سرد مهری چه خرده توان بست، باری اگر من نیز آن کنم که شما را شمار است هر آینه بیغاره و نکوهش روی نخواهد گشود. بیش از این نگارش روا نیست بد و نیک ما را خواهید بخشید.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۷
میرزا جعفر شب چارشنبه بیستم ماه آغاز شام... گشت.
چرخ ز بن کند آن درخت برومند
خاک فروکشت آن چراغ فروزان
بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود، با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت. ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد. برخی پس افکند که بار دل است، این دو روزه فروخته، وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت. آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است، و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ. پنج دختر دارد، دو زن، مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت. همان مایه که زیان نرسانند سود است، تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد.
پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت. شصت تومان نیز وام سودی دارد، و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده، بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان، زن های بی کالا و کوی، و دخترهای بی سامان و شوی را، دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت، دود دل از روزن خواهد ساخت، و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت.
میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ، و شرم دیده، و آزرم گوهر، و دیگر منش ها، که ستوده هوشمندان است بی بهره، ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت، که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند: نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن. دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردی.اگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند، و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن، ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی، باز نگذارند، کاری نیک و به جای خود خواهد بود، و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید، خواهنده سنگین خواست او مائیم، و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست. تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود، و پای در آن نخواهم هشت. دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه... خواهم ریخت.
از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت، تلخ و شیرین، گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک، و کاوش و کین پا کار و کدخدا، و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری، و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش، و دیگر روی داد نگهداری فرمایند. و تیاقگذاری چشم از کردار زشت، و گفتار درشت، و دامان آلوده، و سامان ژولیده، و ننگ نادانی، و کیش سرگرانی، و خوی نافرجام، و بوی پی اندام، و رای بلهوسی، و ساز هیچ کسی های آنان دانسته، نه کورکورانه بدوز و... تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی، تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد.
یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست. بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد، و لاف از خود رستن؟ فرمود زهی شگفت و شگرف، با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آئین پاک پیمبر را باید، و مرا شایان بازجوئی و دنبال پوئی نیست. در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت، و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت.
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
آنان که رباط و قلعه بنیاد کنند
نز بهر خداست هرچه آباد کنند
تعمیر سرای دل، به از خانه گل
گر مرد حقند یک دلی شاد کنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۹
روزی که رجوع جان به تن خواهد بود
تن را بدل جامه کفن خواهد بود
هر کس چو من از لباس پرهیز عری است
انگشت نمای مرد و زن خواهد بود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۵
آنانکه نفس خویش جری بر جفا کنند
چون صبر بر شکنجه روز جزا کنند
بهر قتال آل نبی تیغ ها به دست
با آنکه دین وی به زبان ادعا کنند
ترک تغافل اهل ستم را چو رسم نیست
کاش اندکی به حالت خویش اعتنا کنند
قومی که در عقوبتشان افتراق نیست
دارند اگر نماز به پا یا زنا کنند
برخویش گشته مانع نعمای سرمدی
منع نوا ز مالک منع و عطا کنند
نه خجلت از بتول و نه خشیت ز بوتراب
نه حرمت از رسول و نه شرم از خدا کنند
دردا که خیل فصل خداوند وصل را
در خاک و خون فکنده سر از تن جدا کنند
خون حرام وی به تهور هدر دهند
مال حلال وی به تقلب هبا کنند
پیراهنی که فاطمه اش رشته پود و تار
بر تن سگان گرگ شعارش قبا کنند
و آن کشته را به نعل ستوران خاره سای
در چشم خاک سرمه روش توتیا کنند
دارند پاس حرمت قرآن ولی چه سود
تا خود نه امتیاز خلوص از ریا کنند
ز الفاظ اگر مراد معانی است بی گزاف
معنی ندارد آنکه به لفظ اکتفا کنند
ز اهل ضلال یک سر مو کوتهی نشد
در دفع حق هر آنچه توان دست و پا کنند
واسومتا به حالت امت که در نشور
خود با چه رو به روی نبی دیده واکنند
جز نفی حق نخواسته در هر نشست و خاست
دعوی کنند باز که حق درمیان ماست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - خواجه حافظ فرماید
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا می‌کنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا می‌کنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا می‌کنند
مشکلی دارم بپرس از جامه‌پوشان زمان
نیم گز این یقه‌ها را از چه بهنا می‌کنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا می‌کنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا می‌کنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا می‌کنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا می‌کنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا می‌کنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حله‌ها گویی مهیا می‌کنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
چهره ام دیده چه حاصل که بخون کرد نکار
که برون نقش ونگارست و درون ناله زار
در جواب او
گور ظلم نگر از رخت پر از نقش و نکار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
در صف زخت که عنبر چه بود صدرنشین
گوی بر بسته که باشد که در آید بشمار
ای که مهلک جهه جامه نخواهی که قویست
کاش میبود بدرزیت ازینجامه هزار
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته انداین اخبار
خلق را باد چو از گرمی موئینه زدست
بیداکر نیز زد او را تو مدان دور از کار
هر که در البسه پک بیت چوقاری گوید
مینهم جامه ببالایش و بر سر دستار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - سلمان فرماید
هر مختصر چه داند آئین عشقباری
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
نظام قاری : مثنویات
شمارهٔ ۱
بسر تخفیفه روزی بدستار
سری میجست و بالائی زپندار
زنا که طیلسان بروی بر آشفت
لسان حال را بگشوده میگفت
(هر آن مهتر که با کهتر ستیزد)
(چنان افتد که هرگز برنخیزد)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۰
در دل اطلس ختا قصد شکست سوزنست
قصد دل شکستگان هر که کند خطا کند
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۲ - مثل
چه خوش گفت درزی بیک جامه پوش
چو تشریفی میفکندش بدوش
که به در فراخی بمردن بسی
که جان پروراند بتنگی کسی
بشستن چه سودش دهد داوری
در اشنان ما جامه دیگری
بگفتندش اینقصه از فعل بد
مینداز چون رخت گرما زخود
که بس گربه بیدت اندر ازار
کنیم ارنگردد قبا آشکار
نه سوزن بد آخر قبائی چنین
که ناگه فرو رفت اندر زمین
هم آغوش و هم خفت او بوده است
بروزو بشب جفت او بوده است
بگفتا نه تنها مرا محرمیست
میان بندو دستار با خرمیست
باودسته کارد وابسته هم
تنها درین کشتنی نی منم
توازریسمانی که رفتی بچه
چرا خود نگیری بجرمش کله
دوصد ترسم ار بیش ازین میدهی
که کندست گیوه زپای تهی
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۶ - در مذمت قماشهای قلب گوید
قماشی که از تل بود روی آن
گرش روی دیگر کنی پرنیان
خشیشی وصوف ارسجیفش کنی
و یا دگمه در بجیبش زنی
بزودی بدرد همه روی وار
بماند از و آستر یادگار
بزرگی بعریان طمع داشتن
بود شال را زوده پنداشتن
چو قاقم بکامو مدارید امید
که چرکن چوشد می نگردد سفید
سربند شلوار افراشتن
وزو چشم بند سلق داشتن
سررشته خویش گم کردنست
بجیب اندرون مار پروردنست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
در ره عشق نامرادی نیست
جنس بازار دل کسادی نیست
بسخنهای زاهد و مفتی
مرو از ره که اعتمادی نیست
بسوی شیخ استناد مکن
شیخ استاد استنادی نیست
خضر وقت است پیر راه و جز او
رهرو انرا دلیل و هادی نیست
بامدادان بعیش و عشرت کوش
عیش جز عیش بامدادی نیست
شیخ پیوسته در معادات است
پیر ما با کسی معادی نیست
گر بخواند بیا و گر راند
بزن این در که بی گشادی نیست
دوش در خواب زد منادی غیب
این نداکش جز او منادی نیست
راز دل با کسی مگوی و مپرس
که بجز خرمی و شادی نیست
رادمردی ز پیر جوکش خوی
غیر مردانگی و رادی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تسبیح تو ایشیخ که صد دانه تمام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است