عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - موعظه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۲ - مرثیت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - مطایبه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - هجا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - دروغ
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - مرثیه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - ستایش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - مدح سلطان مسعود
تا جهان باشد ملک مسعودی باد
کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد
در زمانه دیده رادی ندید
هیچگه همچون ملک مسعود راد
که بهمت چون ملک مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملک مسعود باد
چون شراب عدل نو شد مملکت
گیرد از نام ملک مسعود یاد
رادی از کف ملک مسعود رست
نصرت از تیغ ملک مسعود زاد
آز محرومان ملک مسعود برد
داد مظلومان ملک مسعود داد
این جهان شاد از ملک مسعود شد
تا جهان باشد ملک مسعود باد
کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد
در زمانه دیده رادی ندید
هیچگه همچون ملک مسعود راد
که بهمت چون ملک مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملک مسعود باد
چون شراب عدل نو شد مملکت
گیرد از نام ملک مسعود یاد
رادی از کف ملک مسعود رست
نصرت از تیغ ملک مسعود زاد
آز محرومان ملک مسعود برد
داد مظلومان ملک مسعود داد
این جهان شاد از ملک مسعود شد
تا جهان باشد ملک مسعود باد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - اندرز
در نشیب آمدی مجوی فراز
وقت ناز تو نیست تیز متاز
نه ای آگه ز حال و معذوری
خفته غفلتی و بسته آز
پی گسسته چرا دهی ناورد
پر شکسته چرا کنی پرواز
سست شد قوت تو سخت مجه
کند شد باره تو تیز متاز
صحن تو تنگ شد مکش دامن
سقف تو پست گشت سر مفراز
از دو دل باز تقویت مطلب
به یک انداز تیر جنگ مساز
پاره پاره به راستی باز آی
اندک اندک به حال خود پرداز
زار بگری که بر تو می خندند
چرخ مزاح و عالم طناز
وقت ناز تو نیست تیز متاز
نه ای آگه ز حال و معذوری
خفته غفلتی و بسته آز
پی گسسته چرا دهی ناورد
پر شکسته چرا کنی پرواز
سست شد قوت تو سخت مجه
کند شد باره تو تیز متاز
صحن تو تنگ شد مکش دامن
سقف تو پست گشت سر مفراز
از دو دل باز تقویت مطلب
به یک انداز تیر جنگ مساز
پاره پاره به راستی باز آی
اندک اندک به حال خود پرداز
زار بگری که بر تو می خندند
چرخ مزاح و عالم طناز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
به گاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نیک و به بد در سخن نیک کوش
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مکن جان شیرین به جوش
به گفتن تو را گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطایی کنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
به گاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نیک و به بد در سخن نیک کوش
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مکن جان شیرین به جوش
به گفتن تو را گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطایی کنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - یک زمان در بهشت
یک زمان در بهشت بودم دوش
نوش کردم ز گفته های تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم به مدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ای فلک رأی مهتری که تو را
نام پیغمبر است و طبع سروش
هر چه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی کاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
این همه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده به طبع لهوانگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رأی عالی رضای تو جسته ست
تو به جان در رضای عالی کوش
نوش کردم ز گفته های تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم به مدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ای فلک رأی مهتری که تو را
نام پیغمبر است و طبع سروش
هر چه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی کاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
این همه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده به طبع لهوانگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رأی عالی رضای تو جسته ست
تو به جان در رضای عالی کوش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - چشم و بینی ببست عزرائیل
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بوالفضایل
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - حقگزاری از خواجه مظفر
از خواجه مظفر کریوه
امروز هزار شکر دارم
غافل نیم و یکان یکان من
بر خود شب و روز می شمارم
سر جمله آن به طبع و خاطر
من بر دل و جان همی نگارم
چون ایزدم از بلا برآرد
آن از دل و جان همی برآرم
چون باد به مدح و شکر کوشم
چون ابر بر او ثنا ببارم
امروز چو عاجزم ز حقش
بعضی به دعا همی گزارم
روزی ز ثنا برآرد او را
این تخم که من همی بکارم
بی اصل و حرامزاده باشم
گر من حق او فرو گزارم
دانم که بدین که من بگفتم
دارد چو بخواند استوارم
و او هم نکند مرا فراموش
تا بسته به حبس این حصارم
فرزند سعادتم که او را
بنده ست بدو همی سپارم
در دولت طاهری زدم چنگ
زو روشنیی گرفت کارم
والله که به خدمتش نه بس دیر
گلها شکفد ز خشک خارم
در دولت او به دولت تو
از بخت همی امیدوارم
امروز هزار شکر دارم
غافل نیم و یکان یکان من
بر خود شب و روز می شمارم
سر جمله آن به طبع و خاطر
من بر دل و جان همی نگارم
چون ایزدم از بلا برآرد
آن از دل و جان همی برآرم
چون باد به مدح و شکر کوشم
چون ابر بر او ثنا ببارم
امروز چو عاجزم ز حقش
بعضی به دعا همی گزارم
روزی ز ثنا برآرد او را
این تخم که من همی بکارم
بی اصل و حرامزاده باشم
گر من حق او فرو گزارم
دانم که بدین که من بگفتم
دارد چو بخواند استوارم
و او هم نکند مرا فراموش
تا بسته به حبس این حصارم
فرزند سعادتم که او را
بنده ست بدو همی سپارم
در دولت طاهری زدم چنگ
زو روشنیی گرفت کارم
والله که به خدمتش نه بس دیر
گلها شکفد ز خشک خارم
در دولت او به دولت تو
از بخت همی امیدوارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح
ای تو بحر و فضایل تو درر
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - به خواجه ابراهیم
ای نسیم صبا تحیت من
برسان نزد خواجه ابراهیم
آنکه چون خلق او نداند بود
در بهاران به باغ بوی نسیم
ای کریمی که در کرم چون تو
مادر مکرمت نزاده کریم
ای ز تو برده منعمان نعمت
وای تو را بر مقدمان تقدیم
شده گیتی به چون تو راد بخیل
گشته گردون تو مرد عقیم
روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم
باز این شعر چون نعیم گرفت
پیش بر عزم من رهی چو جحیم
هیکلی زیر ران کشیدم باز
در تک و پوی چون عذاب الیم
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رأی حلیم
پس از ایزد مراد بود چنانک
که کنم وصف او به طبع کریم
نتوانم ثناش کرد به حق
نتوانمش وصف کرد از بیم
که اگر وصف او براندیشم
شود اندیشه را میان بدو نیم
زو کنم حکم نیک و بد که دروست
گوهری چون حروف بر تقویم
وان یکی وصف دون اندیشه
تا بدو داد طبع را تعلیم
هفت سیاره در سفر کشدم
ناشده هفته ای به خانه مقیم
چه کنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به تاب عظیم
ای بهر مفخرت که در گیتی است
کرده فرزانگان تو را تسلیم
زآتش کارزار و آب حسام
کیسه چون در شود به آتش و سیم
کس تو را در میان آتش و آب
باز نشناسد از خلیل و کلیم
عز تو گشت عصر تو ور نه
مانده بود این جهان سیاه و تمیم
کعبه دولت است فتح آثار
تا بود در مقام ابراهیم
کی بود کی که باز بینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم
برسان نزد خواجه ابراهیم
آنکه چون خلق او نداند بود
در بهاران به باغ بوی نسیم
ای کریمی که در کرم چون تو
مادر مکرمت نزاده کریم
ای ز تو برده منعمان نعمت
وای تو را بر مقدمان تقدیم
شده گیتی به چون تو راد بخیل
گشته گردون تو مرد عقیم
روی دولت به همت تو سپید
جسم دولت به همت تو جسیم
باز این شعر چون نعیم گرفت
پیش بر عزم من رهی چو جحیم
هیکلی زیر ران کشیدم باز
در تک و پوی چون عذاب الیم
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رأی حلیم
پس از ایزد مراد بود چنانک
که کنم وصف او به طبع کریم
نتوانم ثناش کرد به حق
نتوانمش وصف کرد از بیم
که اگر وصف او براندیشم
شود اندیشه را میان بدو نیم
زو کنم حکم نیک و بد که دروست
گوهری چون حروف بر تقویم
وان یکی وصف دون اندیشه
تا بدو داد طبع را تعلیم
هفت سیاره در سفر کشدم
ناشده هفته ای به خانه مقیم
چه کنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به تاب عظیم
ای بهر مفخرت که در گیتی است
کرده فرزانگان تو را تسلیم
زآتش کارزار و آب حسام
کیسه چون در شود به آتش و سیم
کس تو را در میان آتش و آب
باز نشناسد از خلیل و کلیم
عز تو گشت عصر تو ور نه
مانده بود این جهان سیاه و تمیم
کعبه دولت است فتح آثار
تا بود در مقام ابراهیم
کی بود کی که باز بینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - مطایبه
دوشم جمازه به کف آمد کش
با بور خویش گفتم جولان کن
الحق معید بچه دیدم
گفتمش گفتگوی به پایان کن
ما را فروش جامه ها کنند
کار سپید چرخ به سامان کن
گفتا تو این ز من نخری دانم
گفتم خرم بهاش تو ارزان کن
ور دل نمی دهدت که بفروشی
اینک به دست سرخ گروگان کن
بشنو ز من گر هوای ما داری
این کن که منت گفتم فرمان کن
گر کارکرد او تو نپسندی
او را بدآنچه خواهی تاوان کن
بر پای جست سرخ بدو گفتم
کاین دردمند را درمان کن
قدش بدید و گفت بنامیزد
از چشم بد جمالش پنهان کن
گفتم که شبروست عسس پیشه
این را بگیر و زود به زندان کن
گفت این به دست من چه کنم این را
گفتم تنور داری بریان کن
چون نیمه ای به حیله درون کردم
گفت ای خدای بر من آسان کن
وقف است بر غریبان این خانه
کت گفت وقف خلق و پیران کن
با بور خویش گفتم جولان کن
الحق معید بچه دیدم
گفتمش گفتگوی به پایان کن
ما را فروش جامه ها کنند
کار سپید چرخ به سامان کن
گفتا تو این ز من نخری دانم
گفتم خرم بهاش تو ارزان کن
ور دل نمی دهدت که بفروشی
اینک به دست سرخ گروگان کن
بشنو ز من گر هوای ما داری
این کن که منت گفتم فرمان کن
گر کارکرد او تو نپسندی
او را بدآنچه خواهی تاوان کن
بر پای جست سرخ بدو گفتم
کاین دردمند را درمان کن
قدش بدید و گفت بنامیزد
از چشم بد جمالش پنهان کن
گفتم که شبروست عسس پیشه
این را بگیر و زود به زندان کن
گفت این به دست من چه کنم این را
گفتم تنور داری بریان کن
چون نیمه ای به حیله درون کردم
گفت ای خدای بر من آسان کن
وقف است بر غریبان این خانه
کت گفت وقف خلق و پیران کن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - پند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه