عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود
جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود
از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای
زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود
از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود
در ره تو رونده را در قدم نخستمین
نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود
بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان
گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود
گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان
کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
گر نسیم یوسفم پیدا شود
هر که نابینا بود بینا شود
بس که پیراهن بدرم تا مگر
بویی از پیراهنش پیدا شود
گر برافتد برقع از پیش رخش
زاهد منکر سر غوغا شود
ور برافشاند سر زلف دو تا
دل ز زلفش کافری یکتا شود
هر دلی کز زلف او زنار ساخت
بی‌شک آن دلمؤمنی حقا شود
گر بیابد عقل بوی زلف او
عقل از لایعقلی رسوا شود
از دو عالم فارغ آید تا ابد
هر که او مشغول این سودا شود
گر کسی پرسد که پیش روی او
دل چرا شوریده و شیدا شود
تو جوابش ده که پیش آفتاب
ذره سرگردان و ناپروا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی
از چنین دریا کسی تنها شود
هر که دور افتد ز جای خویشتن
می‌دود تا زودتر آنجا شود
ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد
می‌تپد تا چون سوی دریا شود
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود
گر دل عطار با دریا رسد
گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود
یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود
کارم درافتاد ولیکن به یل برون
کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد
اشکم عجب بود اگر اخگر نمی‌شود
یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
زان خشک گشت ای عجب و تر نمی‌شود
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از پای می درآیم و با سر نمی‌شود
نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من
از سیل اشک سرخ مزعفر نمی‌شود
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
بحری که سالکیش شناور نمی‌شود
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
یک کارم از هزار میسر نمی‌شود
صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک
صافی نمی‌دهد که مکدر نمی‌شود
از جای می‌برد همه کس را فلک ولی
هرگز ز جای خویش فراتر نمی‌شود
گر پی کند معاینه اختر هزار را
عطار یکدم از پی اختر نمی‌شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هرچه در هر دو جهان جانان نمود
تو یقین می‌دان که آن از جان نمود
هست جانت را دری اما دو روی
دوست از دو روی او دو جهان نمود
کرد از یک روی دنیا آشکار
وز دگر روی آخرت پنهان نمود
آخرت آن روی و دنیا این دگر
ای عجب یک چیز این و آن نمود
هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی
هرچه آن دشوار یا آسان نمود
در میان این دو دربند عظیم
چون نگه کردم یکی ایوان نمود
یک درش دنیا و دیگر آخرت
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود
باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست
گفت خلوتخانهٔ جانان نمود
گفتم آخر قصر سلطان جان ماست
جان نمود این قصر یا سلطان نمود
گفت دایم بر تو سلطان است جان
بارگاه خویش در جان زان نمود
پرتو او بی‌نهایت اوفتاد
لاجرم بی‌حد و بی پایان نمود
تا ابد گر پیش گیری راه جان
ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود
پرتوی کان دور بود آن کفر بود
وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود
چند گویم این جهان و آن جهان
از دو روی جان همی نتوان نمود
گرد جان در گرد چون مردان بسی
تا توانی عشق را برهان نمود
در جهان جان بسی سرگشته‌اند
کمترین یک چرخ سرگردان نمود
می‌رو و یک دم میاسا از روش
کین سفر در روح جاویدان نمود
گر تورا افتاد یک ساعت درنگ
صد درنگ از عالم هجران نمود
همچو گویی گشت سرگردان مدام
هر که خود را مرد این میدان نمود
خود در این میدان فروشد هر که رفت
وانکه یکدم ماند هم حیران نمود
تا ابد در درد این، عطار را
ذره ذره کلبهٔ احزان نمود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر رخ او ذره‌ای جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خون‌ها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید
نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید
در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور
کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید
بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود
سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید
سلطان غیرت او خون همه عزیزان
بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید
گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی
رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید
زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره
زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید
گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو
سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید
در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را
دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید
در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره
کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید
کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم
کین خرقه در بر من زنار می‌نماید
اندر میان غفلت در خواب شد دل من
کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید
جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند
کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید
در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی
سرگشته روزگاری عطار می‌نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
قطره گم گردان چو دریا شد پدید
خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
گم نیارد گشت در دریا دمی
هر که در قطره هویدا شد پدید
گر کسی در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دریا شد پدید
گم شو اینجا از وجود خویش پاک
کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
ناپدید امروز شو از هرچه هست
کین چنین شد هر که فردا شد پدید
روی‌های زشت فانی محو به
خاصه دایم روی زیبا شد پدید
دوشم از پیشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پیدا شد پدید
ناپدید از خویش شو یکبارگی
کان که از خود محو، از ما شد پدید
بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش
پر برآور هین که بالا شد پدید
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پدید
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثری تا بر ثریا شد پدید
در احد چون اسم ما یک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پدید
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پدید
از هزاران درد دایم باز رست
تا ابد در یک تماشا شد پدید
در چنین بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
درد کو تا دردوا خواهم رسید
خوت کو تا در رجا خواهم رسید
چون تهی دستم ز علم و از عمل
پس چگونه در جزا خواهم رسید
بی سر و پای است این راه عظیم
من به سر یا من به پا خواهم رسید
در چنین راهی قوی کاری بود
گر به یک بانگ درا خواهم رسید
می‌روم پیوسته در قعر دلم
می‌ندانم تا کجا خواهم رسید
جان توان دادن درین دریای خون
تا مگر در آشنا خواهم رسید
پی کسی بر آب دریا کی برد
من به گرداب بلا خواهم رسید
هر دم این دریا جهانی خلق خورد
گرچه من بر ناشتا خواهم رسید
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
گر هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید
هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا
کز بقا بس مبتلا خواهم رسید
هر که فانی شد درین دریا برست
وای بر من گر به پا خواهم رسید
بیخودی است اینجا صواب هر دو کون
گر رسم با خود خطا خواهم رسید
شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا
کی به دریای بقا خواهم رسید
برنتابم این فنا سختی کشم
خوش بود گر در فنا خواهم رسید
کی شود عطار الا لا شود
زانچه بر الا بلا خواهم رسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید
ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین
چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید
هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد
شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید
من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم
شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید
خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی
به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید
اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز
اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید
خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش
میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید
من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم
شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید
به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی
ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید
چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان
درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید
ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری
یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید
کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری
مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید
مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان
مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید
شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب
ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید
چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است
دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید
چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره
اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید
به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن
وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید
درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم
درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای تو را با هر دلی کاری دگر
در پس هر پرده غمخواری دگر
چون بسی کار است با هر کس تورا
هر کسی را هست پنداری دگر
لاجرم هرکس چنان داند که نیست
با کست بیرون ازو کاری دگر
چون جمالت صد هزاران روی داشت
بود در هر ذره دیداری دگر
لاجرم هر ذره را بنموده‌ای
از جمال خویش رخساری دگر
تا نماند هیچ ذره بی نصیب
داده‌ای هر ذره را یاری دگر
لاجرم دادی تو یک یک ذره را
در درون پرده بازاری دگر
چون یک است اصل این عدد از بهر آنست
تا بود هر دم گرفتاری دگر
ای دل سرگشته تا کی باشدت
هر زمانی درد و تیماری دگر
کی رسد از دین سر مویی به تو
زیر هر موییت زناری دگر
خیز و ایمان آر و زنارت ببر
توبه کن مردانه یکباری دگر
دل منه بر هیچ چون عطار هیچ
تا کیت هر لحظه دلداری دگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
هر که زو داد یک نشانی باز
ماند محجوب جاودانی باز
چون کس از بی نشان نشان دهدت
یا تو هم چون دهی نشانی باز
مرده دل گر ازو نشان طلبد
گو ز سر گیر زندگانی باز
چون جمالی است بی نشان جاوید
نتوان یافت جز نهانی باز
ارنی گر بسی خطاب کنی
بانگ آید به لن‌ترانی باز
من گرفتم که این همه پرده
شود از مرکز معانی باز
چون تو بیگانه وار زیسته‌ای
چون ببینی کجاش دانی باز
پس رونده که کرد دعوی آنک
رسته‌ام از جهان فانی باز
خود چو در ره فتوح دید بسی
ماند از اندک از معانی باز
گرچه کردند از یقین دعوی
همه گشتند بر گمانی باز
هر که را این جهان ز راه ببرد
نبود راه آن جهانی باز
تو اگر عاشقی به هر دو جهان
ننگری جز به سرگرانی باز
جان مده در طریق عشق چنان
که ستانی اگر توانی باز
خود ز جان دوستی تو هرگز جان
ندهی ور دهی ستانی باز
گر چو پروانه عاشقی که به صدق
پیش آید به جان فشانی باز
چه بود ای دل فرو رفته
خبری گر به من رسانی باز
تا کجایی چه می‌کنی چونی
این گره کن به مهربانی باز
گر ز عطار بشنوی تو سخن
راه یابد به خوش بیانی باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
هر که سر رشتهٔ تو یابد باز
درش از سوزنی کنند فراز
عاشق تو کسی بود که چو شمع
نفسی می‌زند به سوز و گداز
باز خندد چو گل به شکرانه
گر سر او جدا کنند به گاز
آنکه بر جان خویش می‌لرزد
کی تواند چو شمع شد جان‌باز
تا که خوف و رجات می‌ماند
هست نام تو در جریدهٔ ناز
چون نه خوفت بماند و نه رجا
برهی هم ز زنار و هم ز نیاز
هست این راه بی‌نهایت دور
توی بر توی بر مثال پیاز
هر حقیقت که توی اول داشت
در دوم توی هست عین مجاز
ره چنین است و پیش هر قدمی
صد هزاران هزار شیب و فراز
با لبی تشنه و دلی پر خون
خلق کونین مانده در تک و تاز
از فنایی که چارهٔ تو فناست
توشهٔ این ره دراز بساز
تا که باقی است از تو یک سر موی
سر مویی به عشق سر مفراز
گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس
نیست از پردهٔ تو این آواز
پرده بر خود مدر که در دو جهان
کس درین پرده نیست پرده‌نواز
گر بسی مایه داری آخر کار
حیرت و عجز را کنی انباز
نیست هر مرغ مرغ این انجیر
نیست هر باز باز این پرواز
مگسی بیش نیستی به وجود
بو که در دامت اوفتد شهباز
یک زمانت فراغت او نیست
باری اول ز خویش واپرداز
در دریای عشق آن کس یافت
که به خون گشت سالهای دراز
تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ
برخوری از وصال شمع طراز
هر که در زندگی نیافت ورا
چون بمیرد چگونه یابد باز
زنده چون ره نبرد در همه عمر
مرده چون ره برد به پردهٔ راز
گر به نادر کس این گهر یابد
خویش را گم کند هم از آغاز
پای در نه درین ره ای عطار
سر گردن‌کشان همی انداز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای شیوهٔ تو کرشمه و ناز
تا چند کنی کرشمه آغاز
بستی در دیده از جهانم
بر روی تو دیده کی کنم باز
ای جان تو در اشتیاق می‌سوز
وی دیده در انتظار می‌ساز
تا روز وصال در شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
در باز به عشق هرچه داری
در صف مقامران جانباز
پیمانهٔ هر دو کون درکش
یعنی که دو کون را برانداز
ای باز چو صید کون کردی
بازآی به دست شه چو شهباز
ای نوپر آشیان علوی
بر پر سوی آشیانه شو باز
گردون خرفی است بس زبون گیر
گیتی زنکی است بس فسون ساز
بر مرکب روح گرد راکب
زین بادیه تازیان برون تاز
چون غمزده قصهٔ غم خویش
با غمزه مگو که هست غماز
در مجلس کم زنان قدح نوش
در خلوت عاشقان طرب ساز
مقراض اجل گرت برد سر
چون شمع سر آور از دم گاز
خون خوار زمین گرت خورد خون
مانند نبات شو سرافراز
چون جوهر فرد باش یعنی
از خلق زمانه باش ممتاز
تا کی چون مقلدان غافل
تا چند چو غافلان پر آز
تا جان ندهی تو همچو عطار
بیرون مده از درون دل راز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوتهٔ امتحان ما باش
گر خواهی بود زندهٔ جاوید
زنده به وجود جان ما باش
عمری است که تا از آن خویشی
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوی ما فرود آی
نعره زن و جان فشان ما باش
گر محرم پیشگه نه‌ای تو
هم صحبت آستان ما باش
پریده زآشیان مایی
جویندهٔ آشیان ما باش
از ننگ وجود خود بپرهیز
فانی شو و بی نشان ما باش
ره نتوانی به خود بریدن
در پهلوی پهلوان ما باش
تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهٔ کاروان ما باش
چون می‌دانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش
تا به کی گویم که آنجا کی رسم
کی بود کی چون نهایت نبودش
گر هزاران سال بر سر می‌روی
همچنان می‌رو که غایت نبودش
گر فرو استد کسی مرتد شود
بعد از آن هرگز هدایت نبودش
گر فرود آید به یک دل ذره‌ای
تا به صد عالم سرایت نبودش
صد هزاران خون بریزد همچو باد
زانکه چون آتش حمایت نبودش
نیستی خواهد که از هر نیک و بد
از کسی شکر و شکایت نبودش
تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو می‌باشی عنایت نبودش
هر که بی پیری ازینجا دم زند
کار بیرون از حکایت نبودش
بر پی پیری برو تا پی بری
کانکه تنها شد کفایت نبودش
وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای
زین بتر هرگز جنایت نبودش
چون نبیند پیر ره را گام گام
کور باشد این ولایت نبودش
سلطنت کی یابد ای عطار پیر
تا رعیت را رعایت نبودش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش
دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش
یا چون زن کم‌دان شو یا محرم مردان شو
یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش
چون فتنهٔ آن ماهی چون رهرو این راهی
بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش
خمار و قلندر شو مست می دلبر شو
ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش
چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی
با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش
گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر
اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش
ای دلبر سیمین‌بر گفتی که نداری زر
بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش
عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد
چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
هر مرد که نیست امتحانش
خوابی و خوری است در جهانش
می‌خفتد و می‌خورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو می‌گریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و می‌توان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
آخر ای صوفی مرقع پوش
لاف تقوی مزن ورع مفروش
خرقهٔ مخرقه ز تن برکن
دلق ازرق مرائیانه مپوش
از کف ساقیان روحانی
صبحدم بادهٔ صبوح بنوش
صورت خویش را مکن صافی
یک زمان در صفای معنی کوش
سعی کن در عمارت دل و جان
که نیاید به کارت این تن و توش
درگذر از مزابل حیوان
برگذر تا به منزلات سروش
سخن عقل بر عقیله مگوی
سبق عشق یک زمان کن گوش
اهل قالی چو سالکان می‌گوی
اهل حالی چو واصلان خاموش
مرد عشقی خموش باش و خراب
مرد عقلی فضول باش و به هوش
روشنی بایدت چو شمع بسوز
پختگی بایدت چو دیگ بجوش
چون نه‌ای اهل وجد، ساکن باش
از تواجد چرا شدی مدهوش
راه غیر خدا مده در دل
بار نفس و هوا منه بر دوش
عاشقی یک دم از طلب منشین
تا نگیری حریف در آغوش
سخن سر به گوش دل بشنو
قول عطار را به جان بنیوش
پند گیرند بر تو بعد از تو
گر نداری نصیحت من گوش