عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
سیر باطن را گذارم بر فراز عرش پای
خاک خذلان بر سر معراج ظاهر بین کنم
در هوای دوست می پرند با هم کبک و باز
کبک را فرخنده خوانم باز را تحسین کنم
پر دهم گر صعوه را از عشق عنقای قدم
قاف را تا قاف پر سیمرغ و پر شاهین کنم
کی گذارم طائر تقدیس را آلوده بال
من که مرغ خانه را شهباز علیین کنم
سر عشق دوست را گر سیر انسانی کند
در مقام قلب بر روح القدس تلقین کنم
بگذرم از هفت خوان تن گر از تن بگذرم
ور نه بر جان کی رسم گر جسم را روئین کنم
در هواهای تن این حیوان اصطبل و علف
جان نکاهم رفرف معراج دل را زین کنم
پرده امکان فرو گیرم ز رخسار وجوب
کون را یکباره بی امکان و بی تکوین کنم
روی وحدت را کنم بی پرده چونان آفتاب
خاکیان را بی نیاز از ماه و از پروین کنم
عرصه توحید را پردازم از صف نفاق
دست حق در ذوالفقار صفدر صفین کنم
زنگ خودبینی کند مرآت دل را بی صفا
من صفایم نیستی را پیشوای دین کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
زین سپس بر هر چه غیر از وجه باقی پا زنم
تشنه ام زین پس بدریا گر رسم دریا زنم
باده وحدت تنی را نیست اندر خورد جام
جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم
نیستم منصور و منصورم که در این دار پست
کوس سبحانی بدار عالم بالا زنم
چون کنم پنهان که پنهانیش از پیدائی است
من شراب عشق گر پنهان و گر پیدا زنم
کی زنم جائی علم کش مقطع و مبداستی
من علم در عالم بی مقطع و مبدا زنم
لن ترانی چیست من خود طبل ارنی را دوال
بی حجاب موسوی بر سینه سینا زنم
آب وحدت جوشم از سر چشمه اثناعشر
گر عصای موسوی بر صخره صما زنم
نوگل بی خار توحید از بهار دل دمید
خار زین نورسته گل بر چشم نابینا زنم
تشنه کی مانم من ار در آب یا در آتشم
آب سرد سلسبیل از آتش مینا زنم
سرنهم از بندگی بر آستان می فروش
بر سر از این پادشاهی تاج کرمنا زنم
پیر عقل و پادشاه شهر بودن ابلهیست
زین سپس دیوانه گردم خیمه بر صحرا زنم
باسر زلف تو عقل و عشق و عرفان صفا
هر چه دارم سود خواهم برد اگر سودا زنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بکوی دوست نه جانیست راهبر نه تنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز
منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی
درون سینه بتی داری از هوی بشکن
بدستیاری لطف خلیل بت شکنی
دلی که خاتم انگشت جم فسانه اوست
ستوده نیست سپردن بدست اهرمنی
بکن ز تیشه عشق ای رفیق ریشه تن
مباش کم بصف عاشقان ز کوهکنی
ز مسلکی که بپهلو روند تا بحرم
هزار مرد نیرزد بموی پیرزنی
بخون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست
شهید عشق ندارد بغیر خون کفنی
بجان و دل بپرستم بپیشوائی عشق
بصورت تو ببینم بهر کجا وثنی
در آ ز پرده که چون طره تو و دل من
ندیده دیده بیننده ئی بت و شمنی
گرفت و کرد خراب و زدود و کرد آباد
دل مرا ختنی ترک من بتاختنی
برهنه شد دلم از جامه ثبات که دوست
برهنه کرد بدن وه چه نازنین بدنی
کمند طره طرار او تمام شکن
هزار جان و دل خسته زیر هر شکنی
مرا چمن دل سودائی است و سروش دوست
که نیست سرو ببالای دوست در چمنی
قد و خد تو سلامت کزین دو بر دل من
نماند حاجت سرو و علاقه سمنی
گدای خسرو عشقیم و در طریقت ما
جزین کمال نباشد ستوده هیچ فنی
غلام پیر مغانم که دی بمدرس عشق
هزار نکته بمن گفت بی لب و دهنی
جناب احمد مرسل که کائنات وجود
ز جود اوست بپا نیست اندرین سخنی
اگر تجلی خورشید او نبود نبود
نه آفتاب سپهری نه شمع انجمنی
تو شمع انجمن عاشقان سوخته ئی
که نیست ذات ترا جز دل صفا لگنی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در منقبت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
آن زلف باز دولت خورشید زیر بالش
هندوی سایه پرور در زیر زلف و خالش
کی آفتاب گویم روئی که بر نتابد
خورشید آسمانی با ابروی هلالش
از فرط خوبروئی زد راه عقل پیرم
طفلی که نیست بیرون از هفت و هشت سالش
میمست غنچه او جان پای بند میمش
دالست طره او دل دستگیر دالش
دیدی مرا و گفتی آشفته حالی آری
سودائی غم عشق آشفته است حالش
افکند تیر عشقش اسفندیار روئین
آری تهمتنست این پرورده است زالش
دل پیر عقل داند من را و دوش دیدم
طفلی که بر نیایم امروز با خیالش
جان و دلیست ما را این هر دو در کف او
جان خسته کمندش دل بسته دوالش
از جود همچو ساقی طبعش ملال گیرد
من پیش او دهم جان تا ننگرم ملالش
از مور میگریزم زین ضعف چون ستیزم
با آنکه میگریزد شیر نر از غزالش
رندان می پرستند مست می الستش
دردیکشان مستند آلوده زلالش
این صید را نگیرد شیری که نیست چنگش
این بام را نپرد مرغی که نیست بالش
عشقست این میفتید در حبس و دام و بندش
شیرست این مخارید چنگال و دم و یالش
تن خواست تا نهد سر از دل بپای دلبر
بین آرزوی ابتر و اندیشه محالش
در سینه اینکه داری سنگ و گلست و جانان
جان و دلست مفریب از سنگ و از سفالش
بتخانه هوی را مجلای دوست دانی
وائینه ات مکدر بی جلوه جمالش
من ز اشتغال رستم با عشق دوست بستم
خوشا دلی که باشد با دوست اشتغالش
بندش سلاسل دل تیغش حمائل جان
گر میکشد مباحش ور میکشد حلالش
در زخم سینه ره کرد تیر زره شکافش
وان زخم را تبه کرد مشگ زره مثالش
مرغ ار شوم اسیرم در چنگل عقابش
روی ار شوم خمیرم در پنجه جلالش
بگرفتم آنکه گشتم جبریل چون نمانم
از مرکب بلوغش وز رفرف کمالش
این سیرداند آنکو داند م آل انسان
انسان شدن نداند تا داندی م آلش
بافرق چون بگویم اسرار جمع جمعش
این نغمه را نوازم در پرده وصالش
رخش جدل برانگیخت جان بنده جدالش
آواز النشورش فریاد القتالش
سلطان وحدت آمد با آنکه اوست یکتا
لاهوت از یمینش ناسوت از شمالش
شنگرف ریز دازدم زنگار گون حسامش
خورشید سوزد از تف سیماب گون نصالش
چون آتش وجوبی تفتد بسوز امکان
این پنیه زار چبود با برق اشتعالش
پتک فنای مطلق کوبد بفرق گیتی
ویران کند قفارش وارون کند جبالش
آب زبان تیزش زین نه کمان بشوید
مریخ و تیغ کندش تیر و زبان لالش
بر چشم شرک تازد پیکان شرک سوزش
با فرق کفر سازد خایسک کفر مالش
من پیش ازان دهم جان کان شاه جنگ جوید
ترسم که تنگ گردد از قتل من مجالش
آن قالبی که قلبش از عرش اعظمستی
گر اوفتد نپاید عرش عظیم هالش
قلبش که صور صبحش صبح قیامتستی
پوشیده حی قیوم تشریف لا یزالش
گر پیشتر بمیرم از موت زنده گردم
نقلست موت عارف نقدست انتقالش
قد قیامت دل هرگز دوتا نگردد
از قامت اولوالامر پیداست اعتدالش
قطب مدیر کامل غوث محیط اعظم
سلطان سر که امرست بر ملک و بر مثالش
از شهر شاه خوبان عزم شکار دارد
امروز صید صحرا فرخنده است فالش
قوس ازل کمانش بالای دوست تیرش
جسم فلک گوزنش جان ملک مرالش
با آنکه غیر عشقش موجود نیست آوخ
از قلب زود رنجش در بود بد سگالش
بشری که بد سگالان دارند قلب منکوس
من کوس مینوازم در بام و جد و حالش
آمد شه حقایق در کف کمند توحید
گردن نهید گردن در بند امتثالش
با آنکه عرش اعظم هست از جهات بیرون
از هر جهت که بینی فرشست از طلالش
با آنکه هر چه دارند خاقان و قیصر از اوست
خاقان دهد خراجش قیصر دهد منالش
بر صدر پاسبانی گر بنگری برین در
خورشید را توان دید گرد صف نعالش
درویش بی سر و پاش گر سلطنت سگالد
افسر دهد طغانش ملکت دهد ینالش
گر کوه را بینی بی موی دوست بینی
از مویه همچو مویش از ناله همچو نالش
در پیشگاه عشقش عقل ار چه پای پوید
با آنکه حیلت او نگذشته از سبالش
عشق آتشیست مضمر نه آسمانش مجمر
خورشید و ماه و اختر افروخته ذگالش
بشکست حقه چرخ وا کرد عقده دل
دست قضا شکوهش شست قدر فعالش
دجال چون گریزد از کارزار مهدی
شیر عرین چو غرد قربان شود شگالش
گاوست خویش پرور از بهر عید قربان
دجال گاو مهدی عیدست در قتالش
دل شهر بند وحدت گنج جلال سلطان
کوپال فقر بر کف عشقست کوتوالش
پیداست روی جانان اما بپیش چشمی
کز توتیای ما زاغ دادند اکتحالش
نخلیست آسمانی خرماش لا مکانی
طوبی لک ار نشانی در باغ دل نهالش
واصل مشو که واصل در سیر نیست کامل
یعنی بوصل زن چنگ در زلف اتصالش
بی جسم و جان و دل شو با دوست متصل شو
فانیست قطره تا هست از بحر انفصالش
تو جان جان جانی از مرگ جسم مگریز
جان تو نیست فانی مندیش زارتحالش
رمل و رماد باشد دنیی ز هر دو بگذر
بر باده ده رمادش بر آب زن رمالش
دیوی کریه منظر هم کفر و هم جنونش
زالی سیاه پستان هم عطسه هم سعالش
جان باش تا نبینی هرگز شکنجه تن
روح القدس نباشد اندیشه نکالش
باز یقین زند پر در جو قاف عنقا
شک است زاغ زن سنگ بر بال احتیالش
باز سپید شه را از این قفس رها کن
کز طبل باز سلطان باز آیدی تعالش
شب ها ز دولت خویش بی طعمه کی پسندد
کز عقل تا هیولاست پرورده نوالش
چرخ دل صفا را از ابر کرد صافی
زان روست مطلع الشمس مرآت مه صقالش
بیضای دست موسی سر زد ز آستینش
عشق آتش مثالیست دل طور بی مثالش
در چشم نیست مویش با جسم نیست خویش
نه نفس او عدویش نه عقل او عقالش
برهان اوست روشن توحید اوست پیدا
پیداست سر وحدت حق نیستی همالش
دل مرکزست و جانش پرگار مرکز دل
نه پای در دواد و نه دست در سؤالش
چون نیستان شکر از مغز خویش قوتش
جسمی نزار و جانی از شهد مال مالش
تابیده آفتابش از مشرق تجلی
نه آفت هبوطش نه فتنه وبالش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای آنکه همه سوختنت از پی کامست
تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست
درویش چو در مشرب توحید رسیدی
همصحبتی خلق دگر بر تو حرامست
ای مرد خدا از تو باو راه بسی نیست
گر پای طلب پیش نهی یکدوسه گامست
در وادی عشقست اگر هست شکاری
باقی همه چون مینگرم دانه و دامست
عاشق به ازین دیده نگهدار و مرو دور
کان مه که ز کویش طلبی بر لب بامست
عاشق نکند فرق سیاهی و سفیدی
این نکته که گفتم سخن شاه غلامست
مجنون ز در خانه ی لیلی نرود پیش
دیوانه چه داند که ره کعبه کدامست
ساقی می اگر درد بود عذر میاور
پیش آر که کیفیت می در ته جامست
از جای بلند آمده است این سخن دور
خوش باد فغانی نفست این چه کلامست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیست بیرون و درونم ذره یی خالی ز دوست
صورتم آیینه ی معنی و معنی عین اوست
آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار
هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست
حسن روز افزون یار و عشق خرمن سوز من
همچو گل در غنچه ی سیراب و چون می در سبوست
اختلافی هست در صورت ولی معنی یکیست
آنچه در هر لاله یی رنگست در هر نافه بوست
دیده را آبی و دل را آتشی دارد مدام
آه ازین معجز که در آیینه ی روی نکوست
دوست می داند که سوز و درد من بیهوده نیست
هر پریشانی که هست از دشمن بیهوده گوست
سایه ی لطف از فغانی کم مکن ای آفتاب
جان فدای مهربانی باد کاینش خلق و خوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ما شسته ایم ز آینه ی دیده گرد غیر
زین نقشخانه جلوه ی او دیده ایم خیر
فارغ بود دل از مدد شیخ خانقاه
آن را که جذب پیر مغان می کشد بدیر
ماییم و طوف کعبه ی کوی پریوشان
قطع نظر ز ملک سلیمان و وحش و طیر
میل ریاض دهر نبود از عدم مرا
اینجا به عشق لاله رخان آمدم بسیر
دامن کشان بخون فغانی چو بگذری
پوشیده دار جلوه ی حسنت ز چشم غیر
بابافغانی : ترکیبات
ترجیع بند
ای زغیب الغیوب کرده نزول
بسراپرده ی نفوس و عقول
قدسیان را بطاعت تو مدار
عرشیان را بحضرت تو وصول
چارطبع از کمال حکمت تو
اثر و فعل کرده اند قبول
بحر و کانرا زجامعیت تو
نقدهای خزینه شد محصول
سبزه ها را از اقتضای قضا
داده یی گه نمو و گاه ذبول
کرده یی زین میان امین انسان
هم خودش خوانده یی ظلوم و جهول
تا بحدیست وحدتت با خلق
که نمیگنجد اتحاد و حلول
حیرتی داشتم درین معنی
تا رسید این بشارتم زرسول
که زروی معیت و نسبت
عرض و جوهر و فروع و اصول
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
چینیی در نگارخانه ی چین
مجلسی ساخت همچو خلد برین
قد رعنا و صورت زیبا
سرو آزاد و لاله و نسرین
عارض دلفریب و حلقه ی زلف
گل سیراب و سنبل پرچین
غنچه های دمیده ی خندان
لاله های شکفته ی رنگین
شکل لیلی و هیأت مجنون
نقش فرهاد و صورت شیرین
آب بیرنگ را بصورت رنگ
داده در دیده ی خرد تزیین
مابه الامتیاز این همه شکل
چون شود طرح لاعلی التعیین
آنچه باقی بود چه خواهد بود
باز کن دیده را و نیک ببین
این مثل را نمودم ای عارف
تا شود پاک و روشنت که یقین
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
بلبلی ناله یی عجب میکرد
در چمن بود و گل طلب میکرد
شام زلف بنفشه را می دیدی
صبح بر روی گل طرب میکرد
بنوا آب را گره میزد
بنفس باد را ادب میکرد
ناله میکرد از کرشمه ی گل
گل تبسم بزیر لب میکرد
جلوه ی شاخ ارغوان میدید
وز دل خونچکان شغب میکرد
شب نمیرست از فغان تا روز
روز فریاد تا بشب میکرد
غنچه میدید و تنگدل میشد
بوی گل میشنید و تب میکرد
باز میجست نسبت هر یک
همه را پرسش از حسب میکرد
تا نگویی که بلبل مشتاق
طلب یار بی سبب میکرد
هر چه در کارگاه امکانست
پره دار جمال جانانست
آفتاب من از دریچه ی نور
میکند در هزار پرده ظهور
گه شود آتش و سخن گوید
بر فراز درخت ایمن و طور
گه برون آرد از دل آتش
گل سیراب و نرگس مخمور
پرتو آفتاب طلعت اوست
داغ جانسوز عاشق مهجور
در طربخانه های هشت بهشت
قصر یاقوت و حشمت فغفور
قدح انگبین و ساغر شیر
جام فیروزه و شراب طهور
سر ما و کمند فتنه ی عشق
دست زهاد و عقد طره ی حور
مست و مخمور و خفته و بیدار
عشق و معشوق و ناظر و منظور
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
مبتلایی زعشق داغی داشت
آتشی در دل از چراغی داشت
نوبهاران دلش زخلق گرفت
که چو مجنون هوای راغی داشت
از ریاحین و لاله در صحرا
هر طرف نوشکفته باغی داشت
یکدمش غنچه یی حدیثی گفت
یکدمش لاله یی ایاغی داشت
چون نبودش نوای مرغ چمن
ناله ی کبک و بانگ زاغی داشت
بسته بر عود دل بریشم آه
میسرود و بخویش لاغی داشت
یافت در جمله رنگ و بوی حبیب
وه چه روشن دل و دماغی داشت
داشت جمعیتی چنان با خود
که زخلق جهان فراغی داشت
یار میجست از زمین و زمان
وز لب هر کسی سراغی داشت
هرچه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
خیز ای مطرب غزل پرداز
باده در جام ریز و عود بساز
هر لطافت که روی بنماید
در حضورش چراغ دل بگداز
آمد آن شاخ گل کرشمه کنان
بر سرم با هزار عشوه و ناز
گره از غنچه ی دلم بگشود
مهر برداشت از سفینه ی راز
کای هواخواه حسن ده روزه
وی طلبگار رنگ و بوی مجاز
زیر هر پوست مغز نغزی هست
مغز میگیر و پوست می انداز
نافه را مشک جوی و گلرا بوی
باغ را حسن و مرغ را آواز
گشته هر دل بدلبری مایل
کرده هر مرغ بر گلی پرواز
چشم یعقوب و جلوه ی یوسف
دل محمود و عقد زلف ایاز
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
می صافی و معاشران ظریف
چمن دلکش و هوای لطیف
هر درخت گلی بوصف گلی
کرده رنگین رساله یی تصنیف
همه را داده دوست جام مراد
که نکردست قطره یی تخفیف
طاق ابروی ساقیان ملیح
شادی روی شاهدان حریف
کرده آهنگ پرده ی عشاق
نی لاغر میان و چنگ نحیف
در سماع از نوای منطق طیر
هدهد تاجدار و مور ضعیف
بزمگاهی بدان صفت که خرد
میشود مست و بیخود از تعریف
مطرب از تار ارغنون طرب
بلبل از پرده ی ثقیل و خفیف
این نوا میزنند کز ره عشق
پری و آدمی وضیع و شریف
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
داشتم لعل پاره یی من هست
از کفم ناگهان فتاد و شکست
سودم آن پاره ها بزیر قدم
توتیا ساختم بقوت دست
نور خورشید از دریچه ی صبح
چون بدین خاک تیره در پیوست
دیدم آن ذره های نورانی
جملگی گشته آفتاب پرست
یار خورشید و لعل پاره دلیست
که درو غیر مهر نقش نبست
تا شود ذره و بمهر رسد
زیر سنگ غمش بباید خست
کی بود کی که بشکنند خمار
جرعه نوشان بامداد الست
که درین صیدگاه شیر شکار
زاهوی دام تا بماهی شست
کبک کهسار و مرغ دریا بار
میزنند این نوا بلند نه پست
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
باغبان از درخت چند ورق
چید و در کوره کرد بهر عرق
کوره چون کار خویش کرد تمام
شد لباب پیاله یی زمرق
آنچه باقی بماند از آنهمه گل
پاره یی خاک بود بی رونق
عقل در شیشه ماند ازین حیرت
تا کجا رفت آن گل چو شفق
رنگ زرد و بنفش و سیمابی
سبز و گلگون و مشکی و ازرق
همه در نیل عشق یکرنگست
هیچیک را نشد جدا زورق
از من و از تو نام عاریتست
اوست باقی بذات خود صدق
گل چو رو از نقاب غنچه نمود
پرده چون باز شد زروی طبق
از ره علم عین و صدق یقین
گشت چون روز روشنم الحق
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
من و ساقی و یکدو یار ندیم
بر در گلشنی شدیم مقیم
ناگه از بوستان نسیمی خاست
همرهش نکهت بهشت نعیم
کیست آگاه تا بگوید راست
که چه باشد نسیم و چیست شمیم
آنکه از بوی گل شود بیخود
چه کند امتیاز بوی نسیم
جان نسیمست و معنی او یار
زنده دل زان نسیم جسم رمیم
چکنم حیرتی عجب دارم
دلی از درد و غصه گشته دو نیم
کو نسیمی زبوستان وصال
تا کنم جان و دل باو تسلیم
ای فغانی بدانکه کشف رموز
نشود از تعلم و تعلیم
هر کرا جوهریست در فطرت
باز یابد زفکر و طبع سلیم
که زر و لعل و لؤلؤی شهوار
گوهر شبچراغ و در یتیم
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح زین الدین هندی
دوش بیخود ز خود جدا گشتم
با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز دل بگذر کرا پروای جانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آن دل همچو دلبر بی نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
یقین در کوی این مذهب گمانست
به او گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ای داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴
آتش نزند در دل ما الّا او
کوته نکند منزل ما الّا او
گر جمله جهانیان طبیبم گردند
حل می نکند مشکل ما الّا او
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۸
مسکین دل من به وصل والا نرسید
از شیب وجود خود به بالا نرسید
جان من و صد هزار جانهای دگر
مستغرق لا شد که به الّا نرسید
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۷۸ - الاسرار
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط
بر مرکز عهد اول از خطّ ازل
جانها همه دایره است و عشق تو نقط
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۰ - الخوف
ای دل طمع وصل به بیهوده مدار
کز دوست جز او نیست کسی برخوردار
هر کس زکمال او [ورا] نیست خبر
او در پس پرده مانده ما در پندار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۶۵ - الرجاء
ماییم به عشق تو تولّا کرده
وز طاعت و معصیت تبرّا کرده
آن را که عنایت تو باشد باشد
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۵۱
[چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد
جان از همه آفاق رسیدن گیرد
[ج]ایی برسد دیده که در هر نفسی
بی زحمت دیده دوست دیدن گیرد
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۴
عشق تو به عالم دل آمد سرمست
صد جام شراب بی نیازی در دست
جرعهٔ تو کلاه کفر و ایمان بربود
لعل تو قبول زهد و تقوی بشکست