عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
هر کس که تقرب ز وصال تو نجوید
واندر ره ادراک جمال تو نپوید
فردا که شب وعده دیدار سر آید
رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید
فردا که تو در گلشن فردوس خرامی
طوبی، ادب آنست، که در راه نروید
شک نیست که چرخ از پی صد دور بیاید
مهر تو ز هر ذره خاکم که ببوید
فریاد ز غوغای رقیبان که نمانند
تا با تو کسی درد دل خویش بگوید
دیدار حرام است کسی را که چو خسرو
از دیده به خون دل خود دست بشوید
واندر ره ادراک جمال تو نپوید
فردا که شب وعده دیدار سر آید
رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید
فردا که تو در گلشن فردوس خرامی
طوبی، ادب آنست، که در راه نروید
شک نیست که چرخ از پی صد دور بیاید
مهر تو ز هر ذره خاکم که ببوید
فریاد ز غوغای رقیبان که نمانند
تا با تو کسی درد دل خویش بگوید
دیدار حرام است کسی را که چو خسرو
از دیده به خون دل خود دست بشوید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟
که دادی صحبت دیرینه از یاد
بمردم، ای ز رویت چشم بد دور
کجا این دیده بر روی تو افتاد؟
تغافل کردنت بی فتنه ای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سر آن چشم بیمار
بگردان، لیک قربان کن، نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمی دارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشق بازی می شناسم
من از تو جور خواهم، دیگران داد
مسلمانان، به سلطان بازگویید
که ره می افتد اندر شهر آباد
تو از من کی بری، گر مهربانی
بنامیزد دلی داری چو فولاد
اگر من شاد خواهم بی تو دل را
مبادا هیچ گه یارب دلم شاد
دلا، وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
که دادی صحبت دیرینه از یاد
بمردم، ای ز رویت چشم بد دور
کجا این دیده بر روی تو افتاد؟
تغافل کردنت بی فتنه ای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سر آن چشم بیمار
بگردان، لیک قربان کن، نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمی دارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشق بازی می شناسم
من از تو جور خواهم، دیگران داد
مسلمانان، به سلطان بازگویید
که ره می افتد اندر شهر آباد
تو از من کی بری، گر مهربانی
بنامیزد دلی داری چو فولاد
اگر من شاد خواهم بی تو دل را
مبادا هیچ گه یارب دلم شاد
دلا، وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
مرا با تو که شب بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
شکر پیش لبت شیرین نگویند
رخت را لاله و نسرین نگویند
ز دیده می کنم شکر خیالت
اگر چه ظلم را تحسین نگویند
من از تو گشته گشتم وای و صد وای
گرت حال من مسکین نگویند
دل گم گشته، گر یابم نشانش
دران گیسوی چین در چین نگویند
دلا، گر جان ستد، خواهش مکن، زانک
به تأخیری سخن چندین نگویند
چنانش لطفها کرده ست زنهار
که با آن کافر بی دین نگویند
کند خلقی دعای صبر و عاشق
ز کین عاشقان آمین نگویند
بر او من عاشقم، ور پرسد آن ماه
همه چیزش بگویند، این نگویند
کسان کاین قصه خسرو شنیدند
حدیث خسرو و شیرین نگویند
رخت را لاله و نسرین نگویند
ز دیده می کنم شکر خیالت
اگر چه ظلم را تحسین نگویند
من از تو گشته گشتم وای و صد وای
گرت حال من مسکین نگویند
دل گم گشته، گر یابم نشانش
دران گیسوی چین در چین نگویند
دلا، گر جان ستد، خواهش مکن، زانک
به تأخیری سخن چندین نگویند
چنانش لطفها کرده ست زنهار
که با آن کافر بی دین نگویند
کند خلقی دعای صبر و عاشق
ز کین عاشقان آمین نگویند
بر او من عاشقم، ور پرسد آن ماه
همه چیزش بگویند، این نگویند
کسان کاین قصه خسرو شنیدند
حدیث خسرو و شیرین نگویند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
رخ آن شوخ پنهانی ببینید
کمال صنع یزدانی ببینید
در آن شکل و در آن چشم و در آن رو
همه عالم به حیرانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
زنخ را تا بپوشیده ست از خط
در آن چه حال زندانی ببینید
من بیچاره را کشته ست خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببینید
ببینید آشکارا رویش، آن ماه
دلم را داغ پنهانی ببینید
چه داریدم ز عشق، ای دوستان، باز
رخ آن دشمن جانی ببینید
مرا از ناله وز آه دم سرد
ز دل تا سینه ویرانی ببینید
همی جوید وفا از خوبرویان
دلم را حد نادانی ببینید
رخ خسرو غبار آلوده می دید
بر آن در نقش پیشانی بینید
کمال صنع یزدانی ببینید
در آن شکل و در آن چشم و در آن رو
همه عالم به حیرانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
دلم برد و چو گفتم، کافری کرد
مسلمانان مسلمانی ببینید
زنخ را تا بپوشیده ست از خط
در آن چه حال زندانی ببینید
من بیچاره را کشته ست خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببینید
ببینید آشکارا رویش، آن ماه
دلم را داغ پنهانی ببینید
چه داریدم ز عشق، ای دوستان، باز
رخ آن دشمن جانی ببینید
مرا از ناله وز آه دم سرد
ز دل تا سینه ویرانی ببینید
همی جوید وفا از خوبرویان
دلم را حد نادانی ببینید
رخ خسرو غبار آلوده می دید
بر آن در نقش پیشانی بینید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
لب از تو وز شکر پیمانه ای چند
رخ از تو وز ختن بتخانه ای چند
چو در پیمودن آری خرمن حسن
روان کن سوی ما پیمانه ای چند
درازی هست در موی تو چندان
که می باید به هر مو شانه ای چند
بیازارد گرت زان شانه مویی
به پیشت بشکنم دندانه ای چند
سر آن روی آتشناک گردم
بیاید شمع را پروانه ای چند
به زلف و عارضت دلهای سوزان
شب است و آتش و دیوانه ای چند
مخسپ امشب که از بی خوابی خویش
بگویم پیش تو افسانه ای چند
ز چشمم دانه دانه می چکد آب
چو مرغان قانعم با دانه ای چند
خوشم با عشق تو بی عقل و بی جان
نگنجد در میان بیگانه ای چند
بر آگرد دلم کز جستجویت
مرا هم کشته شد ویرانه ای چند
براتم کن ز لب بوسی و بنویس
هم از خون دلم پروانه ای چند
وگر نیشی زند از غمزه مست
ز خسرو بشنود افسانه ای چند
رخ از تو وز ختن بتخانه ای چند
چو در پیمودن آری خرمن حسن
روان کن سوی ما پیمانه ای چند
درازی هست در موی تو چندان
که می باید به هر مو شانه ای چند
بیازارد گرت زان شانه مویی
به پیشت بشکنم دندانه ای چند
سر آن روی آتشناک گردم
بیاید شمع را پروانه ای چند
به زلف و عارضت دلهای سوزان
شب است و آتش و دیوانه ای چند
مخسپ امشب که از بی خوابی خویش
بگویم پیش تو افسانه ای چند
ز چشمم دانه دانه می چکد آب
چو مرغان قانعم با دانه ای چند
خوشم با عشق تو بی عقل و بی جان
نگنجد در میان بیگانه ای چند
بر آگرد دلم کز جستجویت
مرا هم کشته شد ویرانه ای چند
براتم کن ز لب بوسی و بنویس
هم از خون دلم پروانه ای چند
وگر نیشی زند از غمزه مست
ز خسرو بشنود افسانه ای چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
مرا تا با تو افتاده ست پیوند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر، اگر باور نداری
بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند
که نی رسم محبت من نهادم
که رفته ست اول این حکم از خداوند
زبام آسمان فراش فطرت
برآمد، زیر پا این طشت افگند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
نباشد جان مشتاقان بیدل
ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند
برو این خسرو بیجان دل زار
تن بیچاره بیجان بیش مپسند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر، اگر باور نداری
بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند
که نی رسم محبت من نهادم
که رفته ست اول این حکم از خداوند
زبام آسمان فراش فطرت
برآمد، زیر پا این طشت افگند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
نباشد جان مشتاقان بیدل
ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند
برو این خسرو بیجان دل زار
تن بیچاره بیجان بیش مپسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از آن اهل نظر در غم اسیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
چو نقش صورتش در آب و گل ماند
دلم در بند خوبان چگل ماند
بدان میم دهان زد غنچه لافی
به صدرو پیش آن رو منفعل ماند
گل سیراب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رویش خجل ماند
خدنگ غمزه ترکان شکاری
گذشت از دل، ولی پیکان به دل ماند
چو دید آن قد و آن قامت صنوبر
ز حیرت در چمن پایش به گل ماند
به شهر عشق هر کو رفت، روزی
گرفتار هوای معتدل ماند
به قربان خون خسرو ریز، مندیش
که قتل او مباح و خون بحل ماند
دلم در بند خوبان چگل ماند
بدان میم دهان زد غنچه لافی
به صدرو پیش آن رو منفعل ماند
گل سیراب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رویش خجل ماند
خدنگ غمزه ترکان شکاری
گذشت از دل، ولی پیکان به دل ماند
چو دید آن قد و آن قامت صنوبر
ز حیرت در چمن پایش به گل ماند
به شهر عشق هر کو رفت، روزی
گرفتار هوای معتدل ماند
به قربان خون خسرو ریز، مندیش
که قتل او مباح و خون بحل ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
دلم زینسان که زار و مبتلا شد
ازان نامهربان بیوفا شد
مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد
بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد
مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد
مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد
چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟
مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
ازان نامهربان بیوفا شد
مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد
بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد
مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد
مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد
چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟
مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
به ملک فتنه تا زلفش علم شد
ز جانها عارض او را حشم شد
فرشته گر گناهی می نوشتی
رخت چون دید مرفوع القلم شد
ز خاموشی بخواهی کشت ما را
دو لعلت بهر جان ما بهم شد
نشین یکدم که یابد نیم عمری
گرفتاری که عمر او دو دم شد
نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی
مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد
کسی بدروزی خسرو شناسد
که او درمانده شبهای غم شد
ز جانها عارض او را حشم شد
فرشته گر گناهی می نوشتی
رخت چون دید مرفوع القلم شد
ز خاموشی بخواهی کشت ما را
دو لعلت بهر جان ما بهم شد
نشین یکدم که یابد نیم عمری
گرفتاری که عمر او دو دم شد
نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی
مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد
کسی بدروزی خسرو شناسد
که او درمانده شبهای غم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دل عاشق چرا شیدا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا به کی، ای شوخ دلبر
ترا پروای حال ما نباشد
به بستان لطافت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران؟
مگر چشمی که او بینا نباشد
نه دل باشد که غافل باشد از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی دل ز خسرو در تو بستم
که با غیر توام پروا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا به کی، ای شوخ دلبر
ترا پروای حال ما نباشد
به بستان لطافت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران؟
مگر چشمی که او بینا نباشد
نه دل باشد که غافل باشد از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی دل ز خسرو در تو بستم
که با غیر توام پروا نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
چمن را رنگ و بو چندین نباشد
چمن را جعد مشک آگین نباشد
لبت را جان نخواهم حاش الله
که جان هرگز چنین شیرین نباشد
به زیبایی رخت را مه نگویم
که مه را مشتری چندین نباشد
جمال خوب کی باشد پری را؟
که شب با روز هم بالین نباشد
ترا هرگز خود، ای بد عهد و بد مهر
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان من آن بت می پرستم
که در بت خانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویید در هجران، مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
چمن را جعد مشک آگین نباشد
لبت را جان نخواهم حاش الله
که جان هرگز چنین شیرین نباشد
به زیبایی رخت را مه نگویم
که مه را مشتری چندین نباشد
جمال خوب کی باشد پری را؟
که شب با روز هم بالین نباشد
ترا هرگز خود، ای بد عهد و بد مهر
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان من آن بت می پرستم
که در بت خانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویید در هجران، مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دلی دارم که جز جانان نخواهد
همین معشوقه خواهد، جان نخواهد
گر جان خواهد از وی خوبرویی
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
مرا گویند، سامانی نداری؟
کسی از عاشقان سامان نخواهد
گذر در کوی ما آن دوزخی راست
که جا در روضه رضوان نخواهد
سر من زین پس و شمشیر خوبان
کسی تا خون من زایشان نخواهد
مفرما صبر کان را هر که دیده ست
صبوری از من حیران نخواهد
غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگی کسی مهمان نخواهد
برنجم، گر تو خسرو را نخواهی
تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد
همین معشوقه خواهد، جان نخواهد
گر جان خواهد از وی خوبرویی
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
مرا گویند، سامانی نداری؟
کسی از عاشقان سامان نخواهد
گذر در کوی ما آن دوزخی راست
که جا در روضه رضوان نخواهد
سر من زین پس و شمشیر خوبان
کسی تا خون من زایشان نخواهد
مفرما صبر کان را هر که دیده ست
صبوری از من حیران نخواهد
غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگی کسی مهمان نخواهد
برنجم، گر تو خسرو را نخواهی
تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
دلم بی وصل جانان جان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد
دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد
طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد
اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از گلشن رضوان نخواهد
ورش صد این یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد
اگر گویم، خلاف عقل باشد
که مفلس مملکت خوبان نخواهد
کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد؟
دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد
ز رویش می گریزد زلف مشکین
که پند و صحبت خاقان نخواهد
از آن خسرو ز دهلی رفت بیرون
که ملک هندویی سلطان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد
دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد
طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد
اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از گلشن رضوان نخواهد
ورش صد این یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد
اگر گویم، خلاف عقل باشد
که مفلس مملکت خوبان نخواهد
کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد؟
دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد
ز رویش می گریزد زلف مشکین
که پند و صحبت خاقان نخواهد
از آن خسرو ز دهلی رفت بیرون
که ملک هندویی سلطان نخواهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
از آن سنبل که گل سر بار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعا سر من
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط شیرین به زیر لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذره آسا
هوای عشقت، ای دلدار، دارد
خطا باشد که زلفت مشک خوانم
که در هر چین دو صد تاتار دارد
نیم بلبل، چرا آن زاغ زلفت؟
نشیمن گاه در گلزار دارد
ز بار هجر خسرو برنگردد
که با روی وصالش کار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعا سر من
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط شیرین به زیر لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذره آسا
هوای عشقت، ای دلدار، دارد
خطا باشد که زلفت مشک خوانم
که در هر چین دو صد تاتار دارد
نیم بلبل، چرا آن زاغ زلفت؟
نشیمن گاه در گلزار دارد
ز بار هجر خسرو برنگردد
که با روی وصالش کار دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
بتی کز دیدنش جان مست گردد
درون جان من پیوست گردد
مگو کز دیدن من، چیست حالت؟
چو دیوانه که از می مست گردد
چو در گیسو گره بندی، بسا دل
که اقطاع ترا دربست گردد
دلی کز سنگ صد بار آهنین تر
ز یک پیکان چشمت پست گردد
ببین در جان من، مخرام، جانا
که دیده زیر پایت پست گردد
اگر خامه کند وصف جمالت
که خسرو را قلم در دست گردد
درون جان من پیوست گردد
مگو کز دیدن من، چیست حالت؟
چو دیوانه که از می مست گردد
چو در گیسو گره بندی، بسا دل
که اقطاع ترا دربست گردد
دلی کز سنگ صد بار آهنین تر
ز یک پیکان چشمت پست گردد
ببین در جان من، مخرام، جانا
که دیده زیر پایت پست گردد
اگر خامه کند وصف جمالت
که خسرو را قلم در دست گردد