عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢
یکی گفت با من که خورشید تافت
ترا سر پر از خواب مستی چرا ؟
بدو گفتم ای مهربان یار من
ترا چیست با من در این ماجرا ؟
بسی بی من و تو درین مرغزار
غزاله کند چون غزالان چرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣٩
عماد دولت و دین ای وزیر زاده ملک
چه جای زاده که این کار پیشه و فن تست
دلیل صحت نفس و طهارت نسبت
غرارت شرف نفس و خلق احسن تست
عطارد ار چه که باشد به زیرکی مشهور
ولی چو با تو کنندش قیاس کودن تست
اگر چه سوسن آزاد ده زبان باشد
ولی چو بنده بوقت ثنات الکن تست
بدان که تا کمر بندگیت می بندد
سعادت دو جهانی مقیم مسکن تست
کمینه بنده دیرینه ابن یمین
که در فنون هنر خوشه چین خرمن تست
بر اینجریده گر اثبات کرد بیتی چند
چو حکم تست بد و نیک آن بگردن تست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٨٣
هر که را در جهان همی بینی
گر گدائی و گر شهناهیست
طالب لقمه ایست و ز پی آن
در تک چاه یا سر چاهیست
مقصد خلق جمله یکچیز است
لیک هر یک فتاده در راهیست
اهل عالم بنان چو محتاج اند
پس بنزدیک هر که آگاهیست
شاهرا بر گدا چه ناز رسد
چون گدا شاه نیز نان خواهیست
اختلافی که هست در نام است
ور نه سی روز بیگمان ماهیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٠۶
ای دل از احداث روزگار نگردی
بد کنش و زشتخو که نیک نباشد
مست خرابات عشق را بملامت
سنگ مزن بر سبو که نیک نباشد
در پس آزادگان بهیچ طریقی
پیش کسان بد مگو که نیک نباشد
گر بدیئی بیند از تو کس که مبیناد
زود دلش را بجو که نیک نباشد
یار کهن را بهیچ رو مده از دست
بهر حریفان نو که نیک نباشد
با همگان باش یکزبان و مگردان
رشته وحدت دو تو که نیک نباشد
هر که بداند که بد چگونه قبیح است
هیچ نیاید ازو که نیک نباشد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١٧
امیر و خواجه منعم کسی تواند بود
که پای همت بر فرق فرقدان دارد
ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف
دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد
نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد
نه آنکه او کمر لعل بر میان دارد
کسی که نیست در او لطف و مردمی و کرم
مرا از آن چه که صد گنج شایگان دارد
کس آن بود که بنزدیک اهل علم و خرد
که جود بیحد و الطاف بیکران دارد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣۶
بدان گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشید میگریند
همه مسافر و آنگه ز جهل خویش مقیم
بر آنکه پیش بمنزل رسید میگریند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١۶
عوانرا آشنا مشمر تو روزی
بتخصیصی ز تو بیگانه گردد
اگر در مهر او چون موی گردی
ز بهر کندنت چون شانه گردد
عوانرا سگ نشاید گفت زیراک
که گر سگ بشنود دیوانه گردد
سگی را گر دهی نانی تو گاهی
همیشه او در آن خانه گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴۶
گر کم بدرت آیم معذور همی دارم
کانرا که بسی بینند هجرش ز خدا خواهند
باران چو پیاپی شد گردند ملول از وی
وانگه که نبارد هیچ وصلش بدعا خواهند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٢
دی مرا دوستی که مایل بود
دائمش خاطر خطیر بشعر
گفت از اشعار خود بخوان غزلی
ای تو بر شاعران امیر بشعر
گفتم از شعر کرده ام اعراض
گر چه هستم بلا نظیر بشعر
زان کز ابناء دهر نیست کسی
نه جوان راغب و نه پیر بشعر
وین بتر تر که طبع وقادم
می نپردازد از شعیر بشعر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٩
پنج روزی که درین توده خاکت وطنست
بتف آتش سودا چه پزی دیک هوس
طوطی روح ترا سدره نشیمن زیبد
بهر شکر مکنش بسته درین تیره قفس
تا بصد سال دگر زین همه خلقان جهان
از نوادر بود ارزنده بماند یک کس
چون ترا رحلت ازین دار فنا در پیش است
جهد کن تا همه نیکی تو گویند ز پس
گر ترا هست هنر عیب کسان باز مجوی
کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس
بشنو از ابن یمین یک سخن نغز مفید
از بدی دور شو اینست ره جنت و بس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٨
سخن بکری بود نوزاده فکر
گرامی دار همچون جان پاکش
چو سروش هست میل سربلندی
اگر بر هر خس آویزی چو تاکش
برسم جاهلیت کرده باشی
بگاه زندگی در زیر خاکش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶٩
وارث املاک اینجو سعد دین مسعود آنک
عرضه خواهم داشتن در خدمت او شرح حال
از خراسان چون نهادم پای در ملک عراق
بود اول کس که کردم بر درش حط رحال
راستی را نیک توجیهی بترحیبم بگفت
آنچنان کآید ز ذات پاک هر نیکو خصال
چون بخرجی احتیاجم دید دیناری هزار
از کرم ده شانزده انعام کرد اما عوال
بعد از آن آنرا حوالت کرد با فرزانه ئی
گر بزی روشندلی صاحب کمال
راستی را آنچه من دیدم ز نا اهلی او
شرح آن نتوان که بیرونست از حد مقال
با چنان نیکی که اول خواجه سعد الدین نمود
حیف بود آخر زدن بر طبل بدنامی دوال
گوئیا کز من گناهی بس بزرگ آمد پدید
کو چنین ناگه مرا افکند با سگ در جوال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧٣
هر که بندد کمر بخدمت خلق
چون خردمند باشد و فاضل
نظرش بر دو چیز اگر نبود
پس بود سعی او از آن باطل
گر نگردد ز خدمت مخلوق
هیچ از آن هر دو آرزو حاصل
اولا حرمت و دوم نعمت
که از آن حاصلست شادی دل
کز پی بیخودی شبانروزی
عمر ضایع چرا کند عاقل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١۶
صحبت جمغی که ما را دوستان میزیستند
بر مثال صحبت اصحاب کشتی یافتم
نیکشان سهل انقیاد و نرمخو دیدم نخست
و آخر الامر از طبیعتشان درشتی یافتم
خوب سیرت زیستم با جمله شان و زهر یکی
سر بسر گفتار چون کردار زشتی یافتم
با وجود این برایشان هم نگیرم بهر آنک
دوزخی فعلند و اکثر را بهشتی یافتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٠٢
هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدانقدر دوستی میکن
با وفا باش و وصل و فصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن
در عمل کوش و ترک قول بگو
کارکرده نمیشود بسخن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۴
ندیدم من از آدمی هیچکس
که اخلاق او جمله باشد نکو
هنرمند را اینقدر بس بود
که گویند اینست و بس عیب او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠۶
بوالفضولی مرا بکنجی دید
همچو جنی نهان ز هر انسی
گفت دانم ملول میگردی
گفتم آری ز چون تو نا جنسی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١۶
با خرد از سر ضجرت سخنی میگفتم
کای ز نور تو ز ظلمت دل و جانم ناجی
هیچ حضرت بود امروز که صاحب هنری
گردد از گردش گردون بجنابش لاجی
گفت باشد در دستور جهان آصف عهد
آنکه خائب ز درش باز نگردد راجی
در دریای فتوت گهر کان کرم
مردم دیده دولت شرف الدین حاجی
آنکه بر سیخ زر ا ندود شهاب از پی خوانش
نسر طایر بگه بزم کند دراجی
وانکه حکمش بزمین و زمن ار برگذرد
گویدش خیز چرا بسته این افلاجی
ور بزیبق رسد از حلم و وقارش اثری
جرم زیبق کند از طبع برون رجراجی
ای جوانبخت که هردم خرد پیر ترا
گوید اندر خور تاج زر و تخت عاجی
راستی را خرد پیر نکو میگوید
آنجوانی تو که آرایش تخت و تاجی
شاه انجم دهد از زر کواکب باجت
گر تو از مملکتش طالب ساو و باجی
گر نه پروانه ز رای تو برد شمع فلک
کی درین گنبد پیروزه کند وهاجی
روز برتر شدن از ذروه افلاک هنر
گرم رو همچو محمد بشب معراجی
تا ثناگوی توام نیست چو من در ره نظم
خود تو دانی چو تو هم سالک این منهاجی
نشود ابن یمین هر که دم از شعر زند
کی چو منصور بود هر که کند حلاجی
تا کند غمزه جادوی بتان از سر حسن
گاه تاراج دل شیفتگان غناجی
باد تاراج قضا جان حسود تو چنان
که قدر گویدش اندر خور این تاراجی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵١
عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست
که تنها بسر میبری روزگاری
نه روزت بمجلس در آید حریفی
نه شب در شبستان بود غمگساری
بدو گفتم ای نازنین یار مشفق
ازین ره منه بر دل خویش باری
مصاحب نباید مگر بهر راحت
چو زو رنج یابی نیاید بکاری
گرفتم گل و مل شدند اهل عالم
ز من بشنو اوصاف این هر دو باری
مجرب شدست این که باری سرانجام
ز گل زخم خاری و از مل خماری
مرا سایه همسایه الحق تمام است
گرم در جهان ناگزیرست یاری
که از من بشادی و غم بر نگردد
نخیزد میان من و او غباری
جهانرا کسی گر بغربال بیزد
بسر بر نیاید چو او راز داری
چو ابن یمین ذوق اینحال دانست
گرفت از میان خلایق کناری