عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۹ - الولایه الصغری
عبارت باشد از صغری با کمال
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمی‌بود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بی‌نیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذات‌الله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بی‌مثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۷ - الهواجم
هوا جم واردات ناگهانیست
بدل از قوه وقت آن نشانیست
ورودش را بدل نبود قراری
رسد دون عمل یا اختیاری
شده اندر بوادر ز او اشارت
نباشد فرض تکرار عبارت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲
دانی مراست از لب دلدار آرزو
ای بخت چاره ساز کرم کن بیار زو
در جواب او
چشم مرا به طلعت نان است آرزو
ای مطبخی به لطف کرم کن بیار زو
برداشتی چو خوان صبا هم به شب زپیش
زنهار ای عزیز چنین برمدار زو
موجود شد چو نان و عسل ای عزیز من
آب خنک اگر نبود از خم آر زو
در دین لوت خواره غدد هست لایجوز
بر ساز سفره را تو ز نان بیشمار زو
از شوق سیب دل شده بیمار، گفتمش
باشد ترا امید بهی از انار زو
دل در بلای قامت زناج مبتلاست
یارب مباد آنکه شود رستگار زو
صوفی دعای اهل کرم گوی روز و شب
وز بهر شکر اطعمه دستی برآر زو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۵
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
نوجوانی به شخص پیری گفت
که چرا قامتت کمان گشته
پیر خندید و در جوابش گفت
به سرم دور آسمان گشته
من اول چو توجوان بودم
نوبهارم کنون خزان گشته
رفت از ترکشم چو تیر شباب
قامتم چون کمان از آن گشته
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا نسیم صبح، بر جهان وزید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چشم تو آهوی ختن پرورد
لعل لبت در عدن پرورد
عکس لب و روی تو لعل و عقیق
آن به بدخش این به یمن پرورد
سرو جوانا، به چمن چم چو من
تا که قدت سرو چمن پرورد
در صدف سینه و دریای دل
علم بیان در سخن پرورد
ثابت و سیار فلک را، ز مهر
از سر قدرت مه من پرورد
بی خبر از جان وز جانانه کیست
پر خور و خوابست که تن پرورد
بر جدو آب علم ادب درس ده
نخل جوان نخل کهن پرورد
بیشه ببران سر شیران بود
گرچه زبانیست که زن پرورد
«حاجب » درویش به اندرز و پند
روز و شب ابناء وطن پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای آیت مهر، وی معنی داد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۸
بی نشان در نشان نمی گنجد
در نشان بی نشان نمی گنجد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی گنجد
در میانست و در کنار ولی
در کنار و میان نمی گنجد
درمکانست ولا مکان هر چند
لامکان در مکان نمی گنجد
جان حرمگاه خاص جانانست
غیر جانان بجان نمی گنجد
بزبان کی توان کنم وصفش
وصف او در زبان نمی گنجد
ذره ز آفتاب نور علی
در زمین و زمان نمی گنجد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۳
بسکه بجان باشدم از غم جانانه سوز
ز آه دلم می جهد بارقه خانه سوز
سوزد اگر عالمی آه شرربار من
کی فتد از شورشم در دل جانانه سوز
بس بدل و دیده ام جلوه کند برق غم
اشگ روانم شده آتش کاشانه سوز
باز ز مینای ناز ساقی محفل گداز
ریخت به پیمانه ام باده پیمانه سوز
اهل حرم را زند آتش حسرت بجان
گر بفروزد رخی آن بت بتخانه سوز
زیندل سوزان که شد با غم تو آشنا
شعله کشد تا بکی آتش بیگانه سوز
نور علی آنکه هست شمع محبت فروز
کیست که جوید خبر از دل پروانه سوز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶
دراین گلشن ز خوبانم گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرائی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
درآن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
ازآن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
درآن خمخانه پرشور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بربط راز مضراب
دراین پرده نوای زابلی بس
دراین گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳
مِنْ بَمِرْدِهْ رُوزْ خٰاکْ رِهْ سَرْ پٰا شِسْتیمٰا
یَقینْ دُوّمِهْ کِهْ فٰاتِحِهْ خُونِسْتیمٰا
چِکاوِکْ پیون ویهٰارْ سِرٰاوِسْتیمٰا
فَلِکْ رِهْ بَئوُ چی بِهْ دِلْ دٰارِسْتیمٰا
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱
اَمیرْ گِنِهْ دَسْتِ فَلِکْ دٰاد وُ بی‌داد
چَمِنِّهْ وِنِهْ پٰادَرِهْ سُونِ فُولٰادْ
گٰاهی بَنْدِ تُرْک نِشینْ، گَهی بَنْدِ تٰادْ
یٰا شٰاهِ خِرٰاسُونْ بِرِس اَمِهْ فَرْیٰادْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۰
اَمیرْ گِنِهْ: سی چینْ بِهْ کِلٰالِه‌یِ سَرْ
اینْ مُعجِزْ دٰارْنِهْ سَرْ کَشِنِهْ دِلٰازَرْ
طُوبیٰ قَدوُلُو شَرْبِتِ حُوضِ کُوثَرْ
دِ خٰالْ تِنِهْ یٰاسَمِنِهْ یٰا مِشْکِ تَرْ؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۴
سَرْرِهْبَشِسّی، لَچکْ رِهْ هاکِرْدی لَسْ
ته لَسْ لچَکی دا، بَمِرْدْبُونْ هزار کَسْ
امیر گِنِهْ: گَوْرْ وَچِهْ، کافری کَسْ!
که کِرْدی مِنا یاری، اِساگنی وَسْ؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۳
سه تا چینّه کا داشتْمه خجیروُ خارکْ
اتّارِهْ کِرْچِکْ بَوِرْدِهْ، اِتّا رِه شالکْ
اتّا بَمونِس وَنگْ بَکَنِهْ بهارِکْ
اوُنهم کَتِهْ پِهْ کَتِهْ زنّه کِتارِکْ