عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن
مگر یک روز محمود نکو روی
ز لشکر اوفتاده بود یک سوی
بره در پیشش آمد پیرزالی
عصائی چون الف قدّی چو دالی
یکی انبان بگردن برنهاده
که سوی آسیا میشد پیاده
شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگست و در تو رگ نیست
بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسبِ من نِه باز رستی
نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یک رانش از پیش
چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
زبان بگشاد وشه را گفت در حال
که گر با من نه اِستی ای شه امروز
نه اِستم با تو من فردا در آن سوز
چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
که در گرد تو می نتوان رسیدن
اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گردِ من نرسی چه سازی
مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا بهم باشیم در راه
شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد
اگر درس وفا تعلیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری
کَرَم اینست و عهد این و وفا این
نکوکاری و تسلیم و رضا این
اگر زین نافه هرگز بوی بردی
ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی
وگر نه اوفتادی در ندامت
که هرگز برنخیزی تا قیامت
تو ای مرد گدا احسان درآموز
گدائی از چینن سلطان درآموز
ز لشکر اوفتاده بود یک سوی
بره در پیشش آمد پیرزالی
عصائی چون الف قدّی چو دالی
یکی انبان بگردن برنهاده
که سوی آسیا میشد پیاده
شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگست و در تو رگ نیست
بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسبِ من نِه باز رستی
نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یک رانش از پیش
چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
زبان بگشاد وشه را گفت در حال
که گر با من نه اِستی ای شه امروز
نه اِستم با تو من فردا در آن سوز
چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
که در گرد تو می نتوان رسیدن
اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گردِ من نرسی چه سازی
مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا بهم باشیم در راه
شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد
اگر درس وفا تعلیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری
کَرَم اینست و عهد این و وفا این
نکوکاری و تسلیم و رضا این
اگر زین نافه هرگز بوی بردی
ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی
وگر نه اوفتادی در ندامت
که هرگز برنخیزی تا قیامت
تو ای مرد گدا احسان درآموز
گدائی از چینن سلطان درآموز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
سلیمان کوزهٔ میخواست روزی
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه میپرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین میدان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا میتوانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه میپرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین میدان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا میتوانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۶) حکایت پیر خالو سرخسی
سرخسی بود پیری خالوش نام
بسی بردی بسر با خضر ایّام
مگر جائی جوانی گرم رَو بود
که او نو بود و جانش نیز نو بود
دلی بود از حقیقت غرق نورش
نبودی هیچ کاری جز حضورش
خضر میشد بر آن پیرِ درویش
بره بر آن جوان را برد با خویش
جوان بنشست و پیر از بهر یاری
بدو گفت ای جوان تو در چه کاری
جوان گفتش جوان اینجا کدامست
که اکنون قربِ ده سال تمامست
که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست
چو بشنید این سخن زو پیر دانا
بدو گفت ای جوانمرد توانا
مرا اندیشه کردن زو محالست
من این دانم که اکنون شَست سالست
که تا دایم چنان در عَیب خویشم
که یکدم نر نمیخیزد ز پیشم
چو خود را جمله ننگ و عیب بینم
چگونه در نجاست غیب بینم
مرا این گر نکو و گر نکو نیست
دمی از ننگ خود پروای او نیست
اگر مبرز بپردازم ز مردار
روا باشد که یار آید پدیدار
ولیکن با چنین مردار در بر
نیاید دولت این کار در بر
اگر پاکیت باید پاک گردی
وگرنه خون خوری در خاک گردی
چه خواهی کرد آخر این ریاست
چو خورشیدی که تابد بر نجاست
نخستین پاک گرد آنگاه بنگر
مرو بر جهل، چاه و راه بنگر
کسی کو در نجاست مشک جوید
میان بحر خاک خشک جوید
جوان را این سخن در دل چنان شد
که گفتی از دلش زان ننگ جان شد
بلرزید و بغرّید و نگون گشت
چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت
خضر گفتش که ای پیر دلفروز
مزن او را بدین تیغ جگرسوز
که این کار بزرگان جهانست
نه کار نازنینان جوانست
بلا شک مست را باید امان داد
کمان بر قوّت بازو توان داد
تو این دم مست عشق دلنوازی
گهی سرمست و گاهی سرفرازی
مئی باید ز مخموران خاصت
که تا از خود دهد کلّی خلاصت
همی هرچت کند از خویشتن دور
می تو آن بوَد نه آبِ انگور
کسی چون مستئی یابد برو دست
چنانداند که فانی گشت هر هست
چو از مستی فنا بشناختی باز
تو مستی در فنا سر بر میفراز
بسی بردی بسر با خضر ایّام
مگر جائی جوانی گرم رَو بود
که او نو بود و جانش نیز نو بود
دلی بود از حقیقت غرق نورش
نبودی هیچ کاری جز حضورش
خضر میشد بر آن پیرِ درویش
بره بر آن جوان را برد با خویش
جوان بنشست و پیر از بهر یاری
بدو گفت ای جوان تو در چه کاری
جوان گفتش جوان اینجا کدامست
که اکنون قربِ ده سال تمامست
که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست
چو بشنید این سخن زو پیر دانا
بدو گفت ای جوانمرد توانا
مرا اندیشه کردن زو محالست
من این دانم که اکنون شَست سالست
که تا دایم چنان در عَیب خویشم
که یکدم نر نمیخیزد ز پیشم
چو خود را جمله ننگ و عیب بینم
چگونه در نجاست غیب بینم
مرا این گر نکو و گر نکو نیست
دمی از ننگ خود پروای او نیست
اگر مبرز بپردازم ز مردار
روا باشد که یار آید پدیدار
ولیکن با چنین مردار در بر
نیاید دولت این کار در بر
اگر پاکیت باید پاک گردی
وگرنه خون خوری در خاک گردی
چه خواهی کرد آخر این ریاست
چو خورشیدی که تابد بر نجاست
نخستین پاک گرد آنگاه بنگر
مرو بر جهل، چاه و راه بنگر
کسی کو در نجاست مشک جوید
میان بحر خاک خشک جوید
جوان را این سخن در دل چنان شد
که گفتی از دلش زان ننگ جان شد
بلرزید و بغرّید و نگون گشت
چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت
خضر گفتش که ای پیر دلفروز
مزن او را بدین تیغ جگرسوز
که این کار بزرگان جهانست
نه کار نازنینان جوانست
بلا شک مست را باید امان داد
کمان بر قوّت بازو توان داد
تو این دم مست عشق دلنوازی
گهی سرمست و گاهی سرفرازی
مئی باید ز مخموران خاصت
که تا از خود دهد کلّی خلاصت
همی هرچت کند از خویشتن دور
می تو آن بوَد نه آبِ انگور
کسی چون مستئی یابد برو دست
چنانداند که فانی گشت هر هست
چو از مستی فنا بشناختی باز
تو مستی در فنا سر بر میفراز
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند
عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۲) حکایت عیسی علیه السلام
مگر روح الله آن شمع دلفروز
بگورستان گذر میکرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مردهام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه میبینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمیدانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین میفروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
بگورستان گذر میکرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مردهام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه میبینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمیدانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین میفروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۷) گفتار جعفر صادق
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۳) در معنی آن که غیبت گناهی بزرگ است
چنین نقلست در توراة کان کس
که او غیبت کند، آنگاه ازان پس
ازان توبه کند، آخر کسی اوست
که در صحن بهشتش ره دهد دوست
وگر خود توبه نکند اوّلین کس
که در دوزخ رود او باشد و بس
اگر تیغ زبانش چون زبانه
شود چون رمحِ خطّی راست خانه
نشان راستی دل بوَد آن
که دل را اوّلین منزل بوَد آن
درین مجلس بزرگان جهان را
چو خاموشی شرابی نیست جان را
که او غیبت کند، آنگاه ازان پس
ازان توبه کند، آخر کسی اوست
که در صحن بهشتش ره دهد دوست
وگر خود توبه نکند اوّلین کس
که در دوزخ رود او باشد و بس
اگر تیغ زبانش چون زبانه
شود چون رمحِ خطّی راست خانه
نشان راستی دل بوَد آن
که دل را اوّلین منزل بوَد آن
درین مجلس بزرگان جهان را
چو خاموشی شرابی نیست جان را
عطار نیشابوری : بخش بیستم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱۱) حکایت آهو که مشک از وی حاصل میشود
چنین گفتند استادان پیروز
که آهوئیست کاندر چل شبانروز
در منه میخورد خاشاک و خاری
گل خوش بوی جوید یک دو باری
چو دارد این چله در پاکی آنگاه
سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
چو آندم بگذرد بر خونِ جانش
شود از نافِ او نافه روانش
ازان دم مشک ازو آید پدیدار
وزان دم گرددش خلقی خریدار
کِه دارد آنچنان دم در جهانی
که خون زو مشک گردد در زمانی؟
چو خونی مشک گردد از دم پاک
بوَد ممکن که زو جانی شود خاک
بلی چون نورِ حق در جان درآید
تنت حالی برنگ جان برآید
چه گویم، بیش ازین امکان ندارد
که جانم بیش ازین فرمان ندارد
اگر تو کیمیا سازی چنین ساز
ولی این کیمیا در راهِ دین باز
چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی
ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی
بساز این کیمیاگر مردِ راهی
که جان را کیمیائیست از الهی
ورای این ترا اسرار گفتن
روا نبوَد مگر بردار گفتن
ورای این مقاماتی دگر هست
ندانم تا کسی را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهی ندارم
که جز دستوری آهی ندارم
بشرح آن اگر اِذن آید آواز
بگویم ورنه اندر پرده بِه راز
که آهوئیست کاندر چل شبانروز
در منه میخورد خاشاک و خاری
گل خوش بوی جوید یک دو باری
چو دارد این چله در پاکی آنگاه
سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
چو آندم بگذرد بر خونِ جانش
شود از نافِ او نافه روانش
ازان دم مشک ازو آید پدیدار
وزان دم گرددش خلقی خریدار
کِه دارد آنچنان دم در جهانی
که خون زو مشک گردد در زمانی؟
چو خونی مشک گردد از دم پاک
بوَد ممکن که زو جانی شود خاک
بلی چون نورِ حق در جان درآید
تنت حالی برنگ جان برآید
چه گویم، بیش ازین امکان ندارد
که جانم بیش ازین فرمان ندارد
اگر تو کیمیا سازی چنین ساز
ولی این کیمیا در راهِ دین باز
چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی
ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی
بساز این کیمیاگر مردِ راهی
که جان را کیمیائیست از الهی
ورای این ترا اسرار گفتن
روا نبوَد مگر بردار گفتن
ورای این مقاماتی دگر هست
ندانم تا کسی را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهی ندارم
که جز دستوری آهی ندارم
بشرح آن اگر اِذن آید آواز
بگویم ورنه اندر پرده بِه راز
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱) حکایت آن مرد که بر مکتب گذر کرد
بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد
مگر ناگه بدو کودک نظر کرد
یکی را پیش نان و نان خورش بود
دگر را نانِ تنها پرورش بود
مگر این یک ازان یک نان خورش خواست
که کارش مینشد بی نان خورش راست
دگر یک گفت اگر باشی سگ من
که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من
بیابی نان خورش از من وگرنه
ترا بس نان تنها و دگر نه
چو راضی گشت آن کودک بدان کار
دوان شد همچو سگ در ره برفتار
نهادش رشته بر گردن که سگ باش
ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش
چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد
که تا آن نان خورش بر روی نان کرد
بزرگ دینش گفت ای خرد کودک
اگر تو بودتی در کار زیرک
قناعت کردتی بر نان زمانی
وزین سگ بودنت بودی امانی
بترک نان خورش بایست گفتن
که تا چون سگ نبایستیت رفتن
چو سگ تا کی کنم از پس جهانی
برای جیفهٔ و استخوانی
اگر محمود اخبار عجم را
بداد آن پیل واری سه درم را
چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید
بر شاعر فقاعی هم نیرزید
زهی همّت که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برخاست از راه
بحمدالله که در دین بالغم من
بدنیا از همه کس فارغم من
هر آن چیزی که باید بیش ازان هست
چرا یازم بسوی این و آن دست
مگر ناگه بدو کودک نظر کرد
یکی را پیش نان و نان خورش بود
دگر را نانِ تنها پرورش بود
مگر این یک ازان یک نان خورش خواست
که کارش مینشد بی نان خورش راست
دگر یک گفت اگر باشی سگ من
که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من
بیابی نان خورش از من وگرنه
ترا بس نان تنها و دگر نه
چو راضی گشت آن کودک بدان کار
دوان شد همچو سگ در ره برفتار
نهادش رشته بر گردن که سگ باش
ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش
چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد
که تا آن نان خورش بر روی نان کرد
بزرگ دینش گفت ای خرد کودک
اگر تو بودتی در کار زیرک
قناعت کردتی بر نان زمانی
وزین سگ بودنت بودی امانی
بترک نان خورش بایست گفتن
که تا چون سگ نبایستیت رفتن
چو سگ تا کی کنم از پس جهانی
برای جیفهٔ و استخوانی
اگر محمود اخبار عجم را
بداد آن پیل واری سه درم را
چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید
بر شاعر فقاعی هم نیرزید
زهی همّت که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برخاست از راه
بحمدالله که در دین بالغم من
بدنیا از همه کس فارغم من
هر آن چیزی که باید بیش ازان هست
چرا یازم بسوی این و آن دست
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس موبد را
چو بشنید این سخن ویس دلارای
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
به پاسخ گفت ویس ماه پیکر
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن بلبل سلیمان(ع) را که هر مرغ لائق اسرار توحید نیست
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت
که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده
چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی
ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریدهام از قال ایشان
ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم
اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ
بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش
به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی
به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم
بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار
سراسر قصههاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت
که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده
چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی
ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریدهام از قال ایشان
ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم
اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ
بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش
به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی
به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم
بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار
سراسر قصههاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر فتوت
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی میکند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی میکند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقاله الثالثه فی فضیلت اصحابه
نخستین قدوهٔ دار الخلافه
جهان صدق و پور بوقحافه
اساس دین حق بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدیق ابوبکر
شریعت را نخستین قره العین
رفیق مصطفا و ثانی اثنین
شراب شرع چون جوشی بجوشید
بامنا و صدقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خورد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هر آنچش بود با دختر فدا کرد
چو درباخت آنچ بودش زر و سیمی
بساخت ازمال دنیا با گلیمی
زهی بینندگی و پاک بازی
ولیکن نیست صدیقی ببازی
مخالف گوبیا بر خوان و بشناس
ستدعون الی قوم اولی باس
ز اول روز تا روز قیامت
نبی در حق او کرده کرامت
در اول هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در بر او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست وچالاک
جهان صدق و پور بوقحافه
اساس دین حق بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدیق ابوبکر
شریعت را نخستین قره العین
رفیق مصطفا و ثانی اثنین
شراب شرع چون جوشی بجوشید
بامنا و صدقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خورد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هر آنچش بود با دختر فدا کرد
چو درباخت آنچ بودش زر و سیمی
بساخت ازمال دنیا با گلیمی
زهی بینندگی و پاک بازی
ولیکن نیست صدیقی ببازی
مخالف گوبیا بر خوان و بشناس
ستدعون الی قوم اولی باس
ز اول روز تا روز قیامت
نبی در حق او کرده کرامت
در اول هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در بر او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست وچالاک
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
سئوالی کرد زین شیوه یکی خام
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه