عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۲
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
سبب نظم کتاب
رسید موسم گل ساقیا! بگردان راح
که عشقبازی و مستی به دین ماست مباح
زبهر آنکه کنم کهربا به رنگ عقیق
بیار لعل مذاب از زمردین اقداح
به نیم شب دل من همچو شمع روشن کن
از آن شراب که روشندل است چون مصباح
تو از صلاح مگو با من ار خردمندی
از آن که عاشق بیچاره نیست مرد صلاح
درافکنید کمیت نشاط در میدان
که پادشاه خرد برکشید قلب و جناح
زعکس باده که خورشید مشرق طرب است
به نیم شب بنما عکس فالق الاصباح
چون آمدی به سلامت بخیر خوش بنشین
که بر تو خیر و سلامت بود صباح و رواح
بیا که دیده به روی تو می شود روشن
بیا که زنده به بوی تو می شود ارواح
چو در کنار فلک گوی زر روان گردید
درآمد از درم آن ماه مهربان چو صباح
چه گفت؟ گفت که حیدر کتاب عشق بساز
کز آن کتاب بود کار بسته را مفتاح
بگفتمش که کتاب مرا چه نام نهی
بگفت نام کتاب تو: مونس الارواح
که عشقبازی و مستی به دین ماست مباح
زبهر آنکه کنم کهربا به رنگ عقیق
بیار لعل مذاب از زمردین اقداح
به نیم شب دل من همچو شمع روشن کن
از آن شراب که روشندل است چون مصباح
تو از صلاح مگو با من ار خردمندی
از آن که عاشق بیچاره نیست مرد صلاح
درافکنید کمیت نشاط در میدان
که پادشاه خرد برکشید قلب و جناح
زعکس باده که خورشید مشرق طرب است
به نیم شب بنما عکس فالق الاصباح
چون آمدی به سلامت بخیر خوش بنشین
که بر تو خیر و سلامت بود صباح و رواح
بیا که دیده به روی تو می شود روشن
بیا که زنده به بوی تو می شود ارواح
چو در کنار فلک گوی زر روان گردید
درآمد از درم آن ماه مهربان چو صباح
چه گفت؟ گفت که حیدر کتاب عشق بساز
کز آن کتاب بود کار بسته را مفتاح
بگفتمش که کتاب مرا چه نام نهی
بگفت نام کتاب تو: مونس الارواح
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - بهاریات
بهار و باده و روی نگار خوش باشد
نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موی میان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ
چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسی که چو من بلبل گلی گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روی همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
میان مجلس اغیار و گفتگوی رقیب
اگر کرشمه کند چشم یار خوش باشد
به مجلسی که کشم جام زهر چون حیدر
ز دست او چو می خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش ای ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد
نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موی میان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ
چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسی که چو من بلبل گلی گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روی همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
میان مجلس اغیار و گفتگوی رقیب
اگر کرشمه کند چشم یار خوش باشد
به مجلسی که کشم جام زهر چون حیدر
ز دست او چو می خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش ای ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - و له ایضا
ساقی بیا و جام طرب پرشراب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۶
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۲
در مدرسه دی با دو سه فرزانه نشستم
پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم
دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم
در پای خم افتادم و در زود ببستم
دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند
دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
گفتند به هم چاره ی این چیست، یکی شان
پر کرد ز می ساغری و داد به دستم
گفتم چکنم؟ گفت بپیما و میندیش
گفتم که کند عهده ی آن عهد که بستم؟
گفتا پی کفاره ی آن، جام دگر نوش
من نیز دو صد عهد به این حیله شکستم
بگرفتم از او جامی و جام دگر از پی
نوشیدم و برخاستم و راست نشستم
سر سوی فلک کردم و گفتم که «صفایی»
صد شکر خدا را که ازین طایفه رستم
پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم
دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم
در پای خم افتادم و در زود ببستم
دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند
دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
گفتند به هم چاره ی این چیست، یکی شان
پر کرد ز می ساغری و داد به دستم
گفتم چکنم؟ گفت بپیما و میندیش
گفتم که کند عهده ی آن عهد که بستم؟
گفتا پی کفاره ی آن، جام دگر نوش
من نیز دو صد عهد به این حیله شکستم
بگرفتم از او جامی و جام دگر از پی
نوشیدم و برخاستم و راست نشستم
سر سوی فلک کردم و گفتم که «صفایی»
صد شکر خدا را که ازین طایفه رستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ساقیا امشب مرا زان آب رمّانی بده
جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها
آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها
رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما
هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده
تا رهایی زین خمار کهنه بخشایی مرا
زآن شراب کهنه آنقدری که بتوانی بده
جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها
آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها
رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما
هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده
تا رهایی زین خمار کهنه بخشایی مرا
زآن شراب کهنه آنقدری که بتوانی بده
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳۱
راست گویم من اگر خود مرد دهقان بودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
یاد باد آن شب که جا بر خاک کوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵