عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
تا دولت تو به گرد گردون گردد
گردون همه بر فال همایون‌ گردد
ور با تو ستاره‌ای دگرگون گردد
تیره شود و ز چرخ بیرون‌ گردد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گَرد
ای ‌گشته به دولت تو روزافزون مرد
ایزد به تو این جهان ا‌همه‌ا میمون‌ کرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
مستم ملکا و هر چه اکنون‌گویم
موزون نشمارم ارچه موزون گویم
گویی‌که تورا شعر سبک بایدگفت
با رَطل‌ گران شعر سبک چون ‌گویم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای رایت و رای تو همایون چو همای
وای نامه و ا‌نام‌ا تو رسیده همه جای
گیتی چو سرایی به تو دادست خدای
شاهان جهان تورا غلامان سرای
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برخیز ساقیا بده آب حیات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را
در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
کو روح معجزی که گر از من کند قبول
در وجه یک قنینه نهم کاینات را
یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون
بر من فرو گرفت چنین شش جهات را
می مایه حیات وجودست قصّه چیست
بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را
بسیار در منافع او رنج برده ایم
هم آزموده حل کند این مشکلات را
می نوش بر نبات لب چشمه خضر
ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را
رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست
کی التفات کردی عزی ولات را
محمود تا جمال ایازش نمود روی
برهم شکت بت کده سومنات را
گر می کند نزاری بی چاره بی خودی
سرمایه دگر بود اهل ثبات را
فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار
هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز من سرگشته در کویِ خرابات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
مرا عشق جانانه‌ای دیگرست
مپندار بیگانه‌ای دیگرست
اگر مستی‌ای می‌کنم باک نیست
که این می ز خم‌خانه‌ای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانه‌ای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانه‌ای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانه‌ای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانه‌ای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانه‌ای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانه‌ای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانه‌ای دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
هر دل که ز مهر غرق نورست
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمی‌شکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بی‌بهره چو عود از بخور است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
تا تو را عشق به کلّی نکند زیر و زبر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علی‌الله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علی‌الله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نه‌ای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا می‌باش
کز دوتایی‌ست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
ز نامردی ندارم طاقت نور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاورده‌ست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مدعیان می نهند پای برون از گزاف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ما که شنگولیانِ خوش باشیم
بنده‌ی شاهدانِ قلّاشیم
بت‌پرستی نمی‌کنیم اَرنه
لعبتی بی‌نظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بی‌بدل که نقّاشیم
گاه دیوانه‌ایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانه‌ای بر امید می‌پاشیم
خلق اگر دوست‌اند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِ‌ما با نزاری افتاده‌ست
چون نزاری برفت ما باشیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
مسلمانان مسلمانان مسلمانی کدام است آن
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
مده دیگر مده دیگر تمام است آن تمام است آن
کدامین جام و جم چه جم چه جام از من چه می¬پرسی
نمی¬دانم نمی¬دانم چه جام است آن چه جام است آن
میان ما و جانان جبرئیلی هست می¬دانم
بیا تا راست برگویم مدام است آن مدام است آن
ز مسجد در خرابات آمدم روزی و پرسیدم
نزاری را نمی¬دانم کدام است آن کدام است آن
اشارت کرد و گفت اینک نزاری چون نگه کردم
بدیدم خویش را گفتم خوشا مستان خوشا مستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
عاقله‌ی عقل چیست مظلمه‌ی مرد و زن
هم نفسِ عشق باش بیش دگر دم مزن
یک سخن ار بشنوی با تو بگویم درست
گر دمِ ما می‌زنی بر شکن از خویشتن
آنچه تو گویی محال و آن چه تو بینی خیال
شرک نباشد روا در صفت ذوالمنن
سوزن و جیبِ مسیح هست مثال صحیح
نتوان معراج کرد با دل و جان و بدن
خضرِ رهم باز داد بر لبِ آبِ حیات
زنده‌ی عشقم کنون فارغم از جان و تن
طالبِ‌نوحِ نجی باش ز بهرِ نجات
هر چه به کشتی رسی باز به دریا فکن
هر چه بماند ز تو نام و نشان جزو و کلّ
صورِ انا الحق بدم نوبتِ وحدت بزن
گر به ثباتِ‌نخست داری عزمِ‌درست
دنیی و دین مرد وار هر دو به هم در فکن
پیشِ نزاری مزن لافِ رسیدن به دوست
تا نرسی نیستی محرمِ سرّ و علن
پیش مکن همچو قَز جهلِ طبیعی حجاب
هرزه مشو در کفن فضله به خود بر متن