عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۰
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۳
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۷
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲ - درنعت نبی علیه السلام
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بربسته دست جور فلک پای اگر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
برخیز و در قدح فکن آن جوهر مذاب
کش بوی مشک ناب بود رنگ زرناب
زان می که چون به درکشی از قعر خم قار
گویی که کرده سر زدل شب برآفتاب
هان ای حریف تا نکنی آب در بمی
کاتش خموش گردد چون برزنیش آب
هر تیغ را فزاید از آب تاب و رنگ
این تیغ را بکاهد از آب رنگ و تاب
پیوند آب و باده چه جویی که همسری
با زاده عنب نکند زاده ی سحاب
جز باده در سبوی سفالین ندیده ایم
کشتی ای از سفال کند هیچ کس برآب
کش بوی مشک ناب بود رنگ زرناب
زان می که چون به درکشی از قعر خم قار
گویی که کرده سر زدل شب برآفتاب
هان ای حریف تا نکنی آب در بمی
کاتش خموش گردد چون برزنیش آب
هر تیغ را فزاید از آب تاب و رنگ
این تیغ را بکاهد از آب رنگ و تاب
پیوند آب و باده چه جویی که همسری
با زاده عنب نکند زاده ی سحاب
جز باده در سبوی سفالین ندیده ایم
کشتی ای از سفال کند هیچ کس برآب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
حق بمن بنده چشم روشن داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارتهای جان، از هاتف دل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ما قدح جز زکف شاهد صادق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ما بدین درگه به امید گدایی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روز ابر و ترشح باران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۶ - عید مولود امیر مومنان
بگاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن