عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ تزویج
ازین دلگشا جشن وافر سرور
همه عید شد سربسر ماه و سال
زمان را گرفت امتداد فرح
چو رشته که پنهان شود در لئال
می شادمانی و بزم و طرب
فراوان تر از آب در برشکال
نفس کار صیقل بر آئینه کرد
زبس سینه ها گشت پاک از ملال
ز گوهر فشانی دست کرم
گهر گشته چون آینه پایمال
بدینسان که باشند یاقوت و لعل
پریشان نشد گل ز باد شمال
زبس گوهر و زر گرفتست اوج
مرصع توان کرد تیغ خیال
طمع آنچنان طرف ازین جشن بست
که دیگر لبش وانشد از سئوال
چه سوداست دانی که از رقص شوق
فتادند افلاک در وجد و حال
دو سعد اختر اوج شاهنشهی
ببرج شرف کرده اند اتصال
دو گوهر بیک عقد دوران کشید
که باشد سیم شان بعالم محال
ز آمیزش زهره و مشتری
سعادت گرفتست اوج کمال
دو چشمند بر چهره سروری
که هستند در وصل بی انفصال
در آمیزش و سازگاری بهم
موافق چو بر روی دولت دو خال
خرد بهر تاریخ تزویج گفت
(قران کرد سعدین برج جلال)
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۵
عیدست و عیش من برخش جان سپردنست
او را صباح عید و مرا روز مردنست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۸ - ادامه
چو بر مغز پدر این ماجرا ریخت
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کامد صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
عید است، دکان زهد را تخته کنید
چون آینه دل ها همه یک لخته کنید
خواهید اگر لطیف و فربه گردد
زنهار بط شراب را اخته کنید
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای حاصل دور سال و ماه عالم
وی سایه ی لطف تو پناه عالم
تا نام و نشان ز عید در عالم هست
درگاه تو باد عیدگاه عالم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
امروز که روز عید نوروز بود
روزی فرخنده و دل افروز بود
هر عیش و نشاطی که درین روز بود
هر روز ترا ز بخت فیروز بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۳ - در بزمگاه طیهور شاه
گذشت آن شب و بامداد پگاه
یکی بزمگاهی بیاراست شاه
فرستاد، شاه آتبین را بخواند
بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
بزرگان ایران و طیهوریان
ببستند در پیش ایشان میان
دو فرزند شاه ایستاد بپای
به زرّین کلاه و به چینی قبای
چو خوالیگران نیز برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ
بتوفید گردون از آواز چنگ
خورش دید بر خوان که هرگز ندید
نه از شهریاران ایران شنید
همان گه به سوی خورش دست کرد
به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
فزون بود صدگونه بر خوان خورش
خنک هر که دارد چنان پرورش
بپرداختند و بشستند دست
دگر تخت کردند جای نشست
پرستنده بزمی بیاراست باز
نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
همه سازها گوهر آمیغ زر
چو طاووس چین باز گسترده پر
همه بزمگه بود زرّین شکار
ز گوهر نگاریده بروی نگار
جز آن بود صد گونه گل پیش شاه
از آن بر شکفته دل ریش شاه
به خروار بار ترنج و بهی
نهاده برِ تختِ شاهنشهی
ز بس سوختن عنبر و مشک ناب
سر بستری اندر آمد به خواب
ز بس ناله ی چنگ و آواز نای
همی زُهره از خویشتن داشت پای
می اندر قدح چون بگشتن گرفت
به مغز یلان بر گذشتن گرفت
ز بویش گران شد سر سرکشان
ز رنگش همی داشت چهره نشان
به گوش اندر افتاد آواز کوش
رمیدن گرفت از دل مرد هوش
سپاه خرد شد گریزان ز مَی
ز رخ پرده ی شرم برداشت کی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گه رنگ خزان گه چمن آرای بهاری
آیینه طراز گل و مشاطه خاری
هر خنده گل بوی تو را غالیه سایی
هر برگ گلی روی تو را آینه داری
دلگرمی سودای تو در عالم هستی
هر عضو مرا ساخته مشغول به کاری
در دیده نگاهم خس گلزار طرازی
در سینه دلم ذره خورشید شکاری
گر سینه دریا صدف راز تو گردد
هر موج شود شعله و هر قطره شراری
نوروز چمن می رسد و عید بیابان
جشنی شده هر پای گل و سایه خاری
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۶
در شب آدینه بزم حال می باید گرفت
صبح شنبه جام مالامال می باید گرفت
نوبهاری می رسد خوش جلوه چون طاوس مست
می پرستان عید استقبال می باید گرفت
گه برای دوستان گه از برای دشمنان
هر چه آید بر زبانها فال می باید گرفت
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - و له ایضا
روزی است عید کز همه ایام خوشترست
وز روز عید، روی دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولی در میان گل
دربر گرفته یار گل اندام خوشترست
ای ناتمام! نسبت رویش به مه مکن
زآن رو که روی او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خویش دلم را رها مکن
کین مرغ پای بسته درین دام خوشترست
بیمار گشت حیدر و بر یاد لعل تو
هر دم که باده می خورد از جام، خوشترست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
خوش آنکه چو من حیات جاوید گرفت
وز دولت جام جای جمشید گرفت
هنگام بهار و روز نوروز به باغ
در سبزه و گل غلط زد و عید گرفت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
به عذر روی نهادم پس از هزار گناه
چه شوخ چشم کسم لااله الاالله
از آن سپس که ز درگاه باز پس ماندم
شعف گرفته دلم بر عبادت درگاه
اگر رجوع بدین در نیاوردم چکنم؟
که در زمانه جز اینم نماند مرجعگاه
سزد که خدمت این آستان به عرش نهند
سر از عبادت او بر زنم معاذالله
خدایگانا گر دور بودم از خدمت
نبود از آن که دلم باز گشته بود از راه
ترا مجیر مطیع و خدای می داند
برین حدیث خدای جهان بسست گواه
مرا خود از همه عالم پناه، درگه تست
چه درگهی که فلک را بدوست پشت و پناه
کنون رخ من و خاک جناب و توبه صدق
که آب توبه بس آمد لباس شوی گناه
وگر بدین گنهم خرده گیر خواهد شد
تراست حکم خوهی عفو و خواه باد افراه
بدان خدای که پروردگار این چرخست
که مدح پرور جان توام به بی گه و گاه
اگر نوید قبول توام قبول کند
به بارنامه آن بر فلک زنم خرگاه
تویی که سجده جاه تو می برند به طوع
سپاه دولت یک تاه و آسمان دو تاه
اگر نه از قبل جلوه درت باشد
نه صبح طره طرازد نه آفتاب کلاه
بزرگوارا نوروز و عید می آیند
به مهر وعد پس از وعده دوازده ماه
به درگه تو که هست آفتاب چرخ صدور
چو آفتاب فلک بر زمین نهند جباه
به بزم باده نشین تا به اختیار طرب
دل نشاط فزایت شود نوایب کاه
غزاله روی غزالی به زیر پرده عیش
روانت آورد این نو غزل به پرده و راه
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۲
اقبل العید بقدح غلب الدهر و فاز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
واشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنتس مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فحذ الحظ من الظل برفق و و فاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۲
نسیم الصبا قادم اذ تبسم
فقدم و قل للصبا خیر مقدم
فنیرو زنا زاده الله قدرا
اتانا باو فی نعیم و انعم
زهی روز شادی و نوروز خرم
که فرخنده بادی تو بر شاه عالم
پناه جهان ارسلان سایه حق
که در شرق و غرب اوست سلطان عالم
فهات علی نغمات المثانی
زجاجات خمر ممالی و حرام
و سلم الی راحتی کأس راح
لاسلو ببها من همومی واسلم
طرب کن چو شد کار دولت مهیا
طلب کن ز ساقی نبید دمادم
جهان جز دمی نیست پس جهد آن کن
که در خرمی بگذرد آن یکی دم