عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۵
دوش می رفت به صد ناز جوانی به رهی
زلف پرتاب به رخ، خنده ی مستانه به لب
من عصا بر کف و قد خم شده و موی سفید
می دویدم به دو صد لابه و عجزش ز عقب
چون مرا دید چنین گفت صفایی چه تو راست
که به دنبال من آیی به چنین رنج و تعب
تو بدین هیئت اگر عشق نبازی چه شود
با چنین حال دگر وصل جوانان مطلب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
جهان بگرفت باز از سر جوانی
رسید ایام عیش و کامرانی
بهار و نرگس و بید و بنفشه
کنار جوی و روز شادمانی
شکفته ارغوان و سوسن آزاد
چمن سبز و شراب ارغوانی
کنونت ای عزیزا قدر بشناس
مده بر باد غم عمر و جوانی
به رخ اندر چمن همچون گل نو
به قد در باغ سرو بوستانی
به جان آمد دلم در درد عشقت
مکن زین بیش با ما دلستانی
مرا در سر به جای نور چشمی
مرا در تن تو چون روح و روانی
رقیب بی خرد چندم دهی پند
تو قدر روز وصل او چه دانی
ز تاب هجر جانان مشکن ای دل
که بهر روز وصلش در جهانی
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چشمه آب زندگانی
وی شعله آتش جوانی
ای تابش حسنت آفتابی
وز گردش طاق آسمانی
گر خر گه مه شود منقش
از قوس قزح تو عکس آنی
روی تو چو گلستان بخندد
زیرا که تو نو بهار جانی
جان با سبکی زتو نیاید
آرد برتو همی گرانی
چون طبع حسن ز آب و آتش
سرمایه راحت جهانی
زین روی چو روز کرده خوش
خوش باش که تا ابد بمانی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
سبحان الله در آن جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همی بودی و بس
کاندر پیری ز من نباید کس را
چون پیر شدم مرا نبایست از کس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
تا اندر دل تاب و توانی بودم
تا در بدن از روح نشانی بودم
دل مایل حسن دلستانی بودم
جان واله آشوب جهانی بودم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ز لفظ خواجه دنیی نصیر ملت و دین
که باد صد یک عمرش نهایت پیری
شنیده ام ز دو پیر و جوان که کرد انشاء
دو نظم خوب به شکر و شکایت پیری
یکی ز گفته پیری که بد همه سخنش
دریغ و درد شباب از نکابت پیری
دیگر زقول جوانی به عمر خود نازان
بدان امید که یابد ولایت پیری
حدیث آن زفتور قوی و ضعف مزاج
همه مذمت شیب و حمایت پیری
کلام این ز سر نخوت و غرور شباب
همه محامد شیب و عنایت پیری
جوان کجا شد تا حال من نظاره کند
که من چه می کشم اندر بدایت پیری
اگر نکایت پیری در او رسیده بدی
دگر به خیر نکردی حکایت پیری
بدایتش نتوانم نمودن از سختی
مگر که غایت سختی ست غایت پیری
تو کدخدای تنی ای جوان سرایت تن
برون کند ز سرایت سرایت پیری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
آن شد که دلم ز طبع چون آتش و آب
می ریخت ز دیده چون در خوشاب
عشقی و جوانی و دل و کامی بود
وین هر سه دگر بار نبینیم به خواب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
از عشق چو بر جوان ملامت باشد
کی پیری و عشق با سلامت باشد
با عشق و ملامت چو جوانی خوش نیست
بر پیگر نگر تا چه قیامت باشد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
ای چون تو جوان نبوده در عالم پیر
چون عقل هنر جوی و چو دل عیش پذیر
پرسیده بدی که سرخ را قافیه چیست
همچون رخ خوب تست کش نیست نظیر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خوشا فصل گل و عهد جوانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحه‌ای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیش‌های جاودانی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
اگر به زمیری است پیری، نخواهم
که هرگز بت من مرا میر خواند
دلم تازه گشتی چو خواندی جوانم
کنون چون شود چون مرا پیر خواند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
زان چنین در حسرت روز جوانی مانده ام
لذتی از زندگانی نیست در پیری مرا
زانکه در بیم زوال زندگانی مانده ام
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
دلم به وقت جوانی امیر ظالم بود
به حق حق که اسیری ازآن امیری به
امیر ظالم را پادشاه عادل کرد
جمال پیری و آخر جمال پیری به