عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۲ - قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مرده ریگ
احمقیام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۰ - جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوهاش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها میگشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سختتر
میستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
میفرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک میبارید و میبرید راه
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوهاش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها میگشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سختتر
میستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
میفرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک میبارید و میبرید راه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
همچو مجنون کو سگی را مینواخت
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریفهای بس گران
وعدههاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان واسبان و نقد و جنس و زاد
بعد ازان میگفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسیٰ بند خاطرها شدهست
کین حکایتهاست که پیشین بدهست
ذکر موسیٰ بهر روپوش است لیک
نور موسیٰ نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسیٰ نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زان که از شیشه است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وارهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
دادشان تشریفهای بس گران
وعدههاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان واسبان و نقد و جنس و زاد
بعد ازان میگفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسیٰ بند خاطرها شدهست
کین حکایتهاست که پیشین بدهست
ذکر موسیٰ بهر روپوش است لیک
نور موسیٰ نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسیٰ نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زان که از شیشه است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وارهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۶ - حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو میافتم و تو نمیافتی الا به نادر
گفت استر با شتر کی خوش رفیق
در فراز و شیب و در راه دقیق
تو نه آیی در سر و خوش میروی
من همیآیم به سر در چون غوی
من همیافتم به رو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی
این سبب را باز گو با من که چیست؟
تا بدانم من که چون باید بزیست
گفت چشم من ز تو روشنتر است
بعد ازان هم از بلندی ناظر است
چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند
پس همه پستی و بالایی راه
دیدهام را وا نماید هم الٰه
هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم
تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام
یستوی الاعمیٰ لدیکم والبصیر
فی المقام و النزول والمسیر؟
چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد
از خورش او جذب اجزا میکند
تار و پود جسم خود را میتند
تا چهل سالش به جذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما
جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد؟
جامع این ذرهها خورشید بود
بیغذا اجزات را داند ربود
آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد
در فراز و شیب و در راه دقیق
تو نه آیی در سر و خوش میروی
من همیآیم به سر در چون غوی
من همیافتم به رو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی
این سبب را باز گو با من که چیست؟
تا بدانم من که چون باید بزیست
گفت چشم من ز تو روشنتر است
بعد ازان هم از بلندی ناظر است
چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند
پس همه پستی و بالایی راه
دیدهام را وا نماید هم الٰه
هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم
تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام
یستوی الاعمیٰ لدیکم والبصیر
فی المقام و النزول والمسیر؟
چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد
از خورش او جذب اجزا میکند
تار و پود جسم خود را میتند
تا چهل سالش به جذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما
جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد؟
جامع این ذرهها خورشید بود
بیغذا اجزات را داند ربود
آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۰ - قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت
دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۷ - گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیرگویی خون او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر؟
با شتاب او آن چنان میتاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسیٰ براند
پس به جد جد عیسیٰ را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست
از که این سو میگریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی؟
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی؟
چون بخوانی آن فسون بر مردهیی
برجهد چون شیر صید آوردهیی؟
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوبرو؟
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبانچاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به ناف
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچه داغ اوست مهر او کرده است
چارهیی بر وی نیارد برد دست
زاحمقان بگریز چون عیسیٰ گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمی ات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
ایمن است او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را؟
شیرگویی خون او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر؟
با شتاب او آن چنان میتاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسیٰ براند
پس به جد جد عیسیٰ را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست
از که این سو میگریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی؟
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی؟
چون بخوانی آن فسون بر مردهیی
برجهد چون شیر صید آوردهیی؟
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوبرو؟
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبانچاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به ناف
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچه داغ اوست مهر او کرده است
چارهیی بر وی نیارد برد دست
زاحمقان بگریز چون عیسیٰ گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمی ات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
ایمن است او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۰ - معنی حزم و مثال مرد حازم
یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر به حزمی در پرید
حزم چه بود؟ در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دور است از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پایسوز
آن دگر گوید دروغ است این بران
که به هر شب چشمهیی بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفهزادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا به کشتی در فکندش رویزرد
این چنین کردهست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه به چالاکی ربود
کردشان آن جا برهنه وزار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار
که زاشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهی لاست ثبت؟
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گلپرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همیبیند شما را از کمین
که شما او را نمیبینید هین
دایما صیاد ریزد دانهها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زان که مرغی کو به ترک دانه کرد
دانه از صحرای بیتزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست
یا سوی آخر به حزمی در پرید
حزم چه بود؟ در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دور است از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پایسوز
آن دگر گوید دروغ است این بران
که به هر شب چشمهیی بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفهزادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا به کشتی در فکندش رویزرد
این چنین کردهست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه به چالاکی ربود
کردشان آن جا برهنه وزار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار
که زاشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهی لاست ثبت؟
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گلپرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همیبیند شما را از کمین
که شما او را نمیبینید هین
دایما صیاد ریزد دانهها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زان که مرغی کو به ترک دانه کرد
دانه از صحرای بیتزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۴ - جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را
انبیا گفتند کآری آفرید
وصفهایی که نتان زان سر کشید
و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض میگردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهدهست
مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی که گل شو عاجز است
خاک را گویی که گل شو جایز است
رنجها دادهست کان را چاره نیست
آن به مثل لنگی و فطس و عمیست
رنجها دادهست کان را چاره هست
آن به مثل لقوه و درد سر است
این دواها ساخت بهر ائتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جد جویی بیاید آن به دست
وصفهایی که نتان زان سر کشید
و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض میگردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهدهست
مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی که گل شو عاجز است
خاک را گویی که گل شو جایز است
رنجها دادهست کان را چاره نیست
آن به مثل لنگی و فطس و عمیست
رنجها دادهست کان را چاره هست
آن به مثل لقوه و درد سر است
این دواها ساخت بهر ائتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جد جویی بیاید آن به دست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۸ - باز جواب انبیا علیهم السلام
انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر تو را آگاه کرد
که بجه زود ارنه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
فال چه؟ برجه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود تو را
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچه ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
پس تو ناصح را موثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آن چنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف؟
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست فال شومفال؟
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا میروی
افعییی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییاش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی کردنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان؟
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زان ک میآزردهیی
تو بگویی نیک شادم کردهیی
گفت من کردم جوامردی به پند
تا رهانم من تو را زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیم است و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهیی گردد تورا بس با وفا
کافران کآرند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر تو را آگاه کرد
که بجه زود ارنه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
فال چه؟ برجه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود تو را
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچه ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
پس تو ناصح را موثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آن چنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف؟
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست فال شومفال؟
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا میروی
افعییی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییاش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی کردنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان؟
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زان ک میآزردهیی
تو بگویی نیک شادم کردهیی
گفت من کردم جوامردی به پند
تا رهانم من تو را زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیم است و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهیی گردد تورا بس با وفا
کافران کآرند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا
قوم گفتندش که هین این جا مخسب
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمیدانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیدهایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگپوستی
بیخیانت این نصیحت از وداد
مینماییمت مگرد از عقل و داد
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمیدانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیدهایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگپوستی
بیخیانت این نصیحت از وداد
مینماییمت مگرد از عقل و داد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۳ - تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱ - سر آغاز
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا
میکشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بستهیی
میکشی آن سوی که دانستهیی
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
مثنوی را چون تو مبدا بودهیی
گر فزون گردد تواش افزودهیی
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین
کان لله بودهیی در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها برفراشت
در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید
زان که شاکر را زیادت وعده است
آن چنان که قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زیادت می شود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا میکشیم
خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود
زان ضیا گفتم حسام الدین تورا
که تو خورشیدی این دو وصفها
کین حسام این ضیا یکی است هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه مهنج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود ازغبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوض است و سخت
زانک ازو شد کاسد اورا نقد و رخت
پس عدو جان صراف است قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب؟
انبیا با دشمنان بر می تنند
پس ملایک رب سلم میزنند
کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دمهای دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریاد رس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز
کافتاب از چرخ چهارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هرکش افسانه بخواند افسانه است
وان که دیدش نقد خود مردانه است
آب نیل است و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
دیده غیبت چو غیب است اوستاد
کم مباد زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش میکنی این جا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آن جا تمام
چارمین جلد است آرش در نظام
که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا
میکشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بستهیی
میکشی آن سوی که دانستهیی
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
مثنوی را چون تو مبدا بودهیی
گر فزون گردد تواش افزودهیی
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین
کان لله بودهیی در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها برفراشت
در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید
زان که شاکر را زیادت وعده است
آن چنان که قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زیادت می شود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا میکشیم
خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود
زان ضیا گفتم حسام الدین تورا
که تو خورشیدی این دو وصفها
کین حسام این ضیا یکی است هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه مهنج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود ازغبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوض است و سخت
زانک ازو شد کاسد اورا نقد و رخت
پس عدو جان صراف است قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب؟
انبیا با دشمنان بر می تنند
پس ملایک رب سلم میزنند
کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دمهای دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریاد رس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز
کافتاب از چرخ چهارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هرکش افسانه بخواند افسانه است
وان که دیدش نقد خود مردانه است
آب نیل است و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
دیده غیبت چو غیب است اوستاد
کم مباد زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش میکنی این جا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آن جا تمام
چارمین جلد است آرش در نظام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۶ - قصهٔ مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیهالسلام پیش از سلیمان علیهالسلام بر بنای آن مسجد
چون درآمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آن که تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
گفت بیجرمی تو خونها کردهیی
خون مظلومان به گردن بردهیی
که ز آواز تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفتهست بر آواز تو
بر صدای خوب جانپرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود؟
نه که المغلوب کالمعدوم بود؟
گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آن که او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
کاختیارش گردد این جا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتاثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آن که تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
گفت بیجرمی تو خونها کردهیی
خون مظلومان به گردن بردهیی
که ز آواز تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفتهست بر آواز تو
بر صدای خوب جانپرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود؟
نه که المغلوب کالمعدوم بود؟
گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آن که او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
کاختیارش گردد این جا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتاثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیهالسلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیهالسلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنان که آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردهست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او به شست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همیگفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
باژگونه رفت خواهی هم چنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانی اش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهیی
دوزخی چون زمهریر افسردهیی
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همیننهیم سنب؟
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهیی مانع برآید از زمین
که منه آن سر مر این سر زیر را
هین مکن سجده مراین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنان که آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردهست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او به شست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همیگفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
باژگونه رفت خواهی هم چنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانی اش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهیی
دوزخی چون زمهریر افسردهیی
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همیننهیم سنب؟
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهیی مانع برآید از زمین
که منه آن سر مر این سر زیر را
هین مکن سجده مراین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشهیی
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند