عبارات مورد جستجو در ۱۲۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۶ - خطاب به ارباب کیخسرو شاهرخ بخط خودش ناتمام
که یارد برد زین فروهشته نام
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
دوشم دل برد، شاهد بازاری
افتاده من از قفای او باز، آری
میگفتمش: آنچه میبری باز آری؟!
میگفت بصد ناز: نه و، باز: آری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر نمیخواهی غمینم ساختن،شادم مکن
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - سایه مرد
مر تو را ای مرد! زن خوش سایه است
لاجرم: چون سایه، اقبالت کند
هر چه دنبالش کنی، بگریزد او
هر چه بگریزی تو، دنبالت کند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
دست ما و دامنش از بس بهم خو کرده اند
دامنش در دست ما چون پنجه پای بط است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته
روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است. در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد، یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند. کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت، و برگ و سامان خوان و خورش کرد. دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم، جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه، از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است، و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان، بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری. پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست.
دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ، اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام؟ آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید، ناگفته چه گفته، گفته چون ناگفته، شعر:
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است، و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم، هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد، نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر، آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام؟ سرکار خان زاده آزاده را از «خوار» به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته. اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود. داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آئین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده، خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته. جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ، هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند. به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست، و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدائی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت. با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا، گرم و گیرا، نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع: تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
تاکنون سه چهار بار، بار اندیش دیدار سرکاری آمده ام، و هر بار بی بهره و ناکام باز شده. چون دست مهر گریبان گیراست و پای دلبستگی در زنجیر، هم باز به بوی خجسته دیدار گرامی سرور پای از سر خواهم ساخت و پیشگاه مینو فرگاه را چار اسبه پی سپر خواهم زیست. اگر فر فیروزی بزم سرکاری دست داد و دمی دو پایگاه ستادن را نشستی خواست، بارخدا را سپاس اندیش و ستایش گزار خواهم بود، و چنانچه باز هم به دستور گذشته ناکامی رست و ترکجوش هوس خامی آورد هم به فرمان درویشی بر گردن آسمان و اختر بسته ساز گله و زبان را به یاوه درائی های زنانه گسسته لگام ویله نخواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۳ - از جانب دوستی به دوست دیگر نوشته
فدایت شوم،
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
همواره مقامت در دل است و در میان جانت منزل گردیده از شمایل و صورت به ضرورت دور ماند چه خواهد شد، ولی از آنجا که ضعف بشری و مهر فرزندی و پدری دلم می خواهد گاه و بیگاه از چگونگی حالت باخبر باشم. اگر کار مراودت اضطراری شد اختیار مکاتبت باقی است. هر اوقات دماغ و فراغی داری حرفی دو به خط شریف نگاشته سر آنرا محکم مهر نموده بده به ملاعلی اردستانی یا هر که خاطر جمع تر است در منزل سرکار کل عزیزخان به دست علی نام آدمش بسپارد، نگوید که نوشته است، مطالبه جواب هم نکند به من خواهد رسید. در تحریر کوتاهی مکن عنقریب پشیمانی خواهی برد. هر کس با تو تا امروز اظهار محبت کرده خود را دوست داشته است و من ترا می خواهم. بچه نیستی عقل داری دیگران را دیده مرا هم می بینی، مصرع: فرق است در میانه گلچین و باغبان. هر چه دلت گواهی می دهد و به عقلت می رسد عمل فرمای. اصراری که می رود محض محبت و صداقت است و عین آشنائی و رفاقت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۰ - به دوستی نوشته شد
گرامی برادر مهربان آقا محمدرضا را گردش سپهر رام و جنبش ماه و مهر به کام باد. گله های تو را که از سر مهر پروردی بود نه از در دلخوری، گرامی سرور کامکار میرزا احمد به خوشتر گفتی راز سرود و باز نمود. آن نیست که پیمان و پیوندت که بی نیاز از گواه و سوگند است فراموش افتاد و خامه مهر هنگامه خود به خود از نگارش نام وگزارش نامه خاموش نشست. هنوز از گرد راه و دردگذرگاه تن نشسته و روان از رنج خستگی آرام نجسته، گرفتار سوک برادر شدم و از گردی که پرویزن چرخم ناگه به سربیخت با خاک برابر. تا چندی از این پیش پر کنده و پریش کوب آزمای سوگواری بودیم و رنج اندیش اندوه و زاری، هم چنان از این بند جان شکار و گزند روان آزار آزادی نخواسته، خویشی نزدیک که از در مهرم برادر دیگر بود و با جان گرامی برابر در گذشت.چه گویم که زانم چه بر سر گذشت. داغ سوگواری تازه شد و نوای ناله و زاری بلند آوازه، شمارم همه با اشک و افغان است و گذار افغان و اشکم از کیهان به کیوان. ناچار از همه کاری بازماندم و با اندوهی که کوه از شکوهش کمر دزدد انباز. شعر:
چه رنگ بازم که آگه شود دل تو ز دردم
گواهی ار ندهد اشک سرخ و گونه زردم
اگر روزی دو نامه طرازی را خامه در انگشت و خم اندر پشت نیامد اندیشه پیمان شکستن و پیوند گسستن نفرمایند. به خواست بار خدا و پاک روان بزرگان رشته مهر مرا گسستی و سرپنجه روزگار را بر گسلانیدن بند بندگی دستی نیست. با همه افسردگی ها ودل مردگی ها که از این دو سوک گردانگیز درد آویزم همدم پیوست است و زنجیر دل و دست، گله پردازی و دل نوازی دوست را که از همه راهم روی جان در اوست نگارش این چند سخن رفت. هر گونه کاری که سرانگشت ماش گره گشائی تواند بر سرایند و باز نمایند که پذیرای انجام خواهد بود.
فروغ دیده و چراغ دوده آقا محمدعلی را درودی فرشته سرود باز رانده نامه دیگر را پوزش گزار آیند، زندگانی فزون و بخت همایون باد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۳ - از قول آقازین العابدین تاجر اردکانی به شخصی نگاشته
دو سال است از خدمت تمام سعادت دورم، و با آن مایه آمیزش و مودت بهر راه و روش از وصول دو سطر نگارش به کلی مهجور. مرا که از هر بابت به ترقیم و نگاشت چند کلمه نای ارادت توان بست و پاس خلوصیت را به اظهار برخی عنایات دل توان جست، چرا از روی لطف یادم نکنی؟ بنی نوع جنس را از هر مایه مخالطت و معاشرت مادام هستی با هم جز نمود محبت و نواخت و فزود تفقد و شناخت چنانچه نیک پیداست و بینم چه ثمر حاصل است و کدام اندیشه در دل؟
با وجود این مراحل چرا خامه از راز نگارش خاموش است و مولی را به یاد آوری دوستان پیشین پیمان گفت و گزارش فراموش؟ این نه شرط صفا و پیوند است. مخلص را با همه فرط عبادت به دو حرف که مظهر عنایت آید، چنبر اتحاد در گردن و پای عقیدت در کمند است، اگر این نباشد مراودت را چه ثمر خواهد رست، و معاشرت را چه حاصل خواهد خاست؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
عاشقان را به جفا خوار مکن
مکن ای شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مریز
می به پیمانه ی اغیار مکن
کار اغیار به یکبار مساز
ترک احباب به یکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسیار مکن
ترسم از زاریم آزرده شوی
مکن آزار من زار، مکن
نقل و می خوردن شب با مستان
روز با مردم هشیار مکن
یا مپرس از غم ما یا ما را
به غم خویش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشایت چیست
هست این کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردی گوش
گوش کن حرف من این بار مکن
می کنی جور و جفا گر برفیق
به رفیقان وفادار مکن
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
دل خوش شودت ز مشکل ما
مشکل ز تو خوش شود دل ما
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
گفتی که هزار حیلت انگیخته ایم
تا طرح جدائی این دو را ریخته ایم
خود را بکشی رقیب اگر دانی باز
کامروز چگونه با هم آمیخته ایم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۹
چون عمر خویش قافله را در گذر ببین
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
هر شب که تو در بری بود آن شب عید
هر روز که بامنی بود روز سعید
بیتو بتر از شام محرم نوروز
به با تو شب محرم از روز عید
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - با تو روی آشتی ندارم
ندارم با تو روی آشتی رو
طریق آشتی نگذاشتی رو
ره ناداشتی را پیشه کردی
گرت نیک آید از ناداشتی رو
به نزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری انگاشتی رو
چو جوی مردمی و مهر ما را
نراندی و به خاک انباشتی رو
به تو گفتم آتش اندر فعل بدزن
حدیث من به باد انگاشتی رو
ز تو شام و سحر خوردیم در دشت
به نزد آنکه او را چاشتی رو
به بازی خطبه گردانیدی از ما
برو هان ای خطیب داشتی رو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورق‌آشام است گردابش
درین دریا عجب دارم که موجی برکنار افتد
چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی‌ها
نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد
به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی
ز صد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد
ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون
غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد
نه هر دل قابل دردست و هر جان باب نومیدی
به صد خون لاله‌ای از یک چمن گل داغدار افتد
پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد
چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد
بیا و موج‌زن دریای رحمت را تماشا کن
به هر جا قطرة اشکی ز چشم اشکبار افتد
وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد
قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد
سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می‌بایست
که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد
من و غم سال‌ها فیّاض با هم داشتیم الفت
بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۳ - قلندر
دی قلندر امردی گفت آشنای من تویی
پهلوی او رفته گفتم متکای من تویی