عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کشم آهی ز دل کامشب برد از دیده خوابش را
گذارد نعل بر آتش، سمند پرشتابش را
دلی در دست بی پروا نگار غافلی دارم
که در آتش ز خاطر می برد مستی، کبابش را
گران جان تر ز شبنم نیست، جسم ناتوان من
اگر می بود با من روی گرمی آفتابش را
به خاک راهش از نقش قدم افتاده تر بودم
چنان برداشت از خاکم که بوسیدم رکابش را
حزین جان داد و نشنید آیتی از لعل خاموشت
نپرسیدی چرا دیر آشنا، حال خرابش را؟
گذارد نعل بر آتش، سمند پرشتابش را
دلی در دست بی پروا نگار غافلی دارم
که در آتش ز خاطر می برد مستی، کبابش را
گران جان تر ز شبنم نیست، جسم ناتوان من
اگر می بود با من روی گرمی آفتابش را
به خاک راهش از نقش قدم افتاده تر بودم
چنان برداشت از خاکم که بوسیدم رکابش را
حزین جان داد و نشنید آیتی از لعل خاموشت
نپرسیدی چرا دیر آشنا، حال خرابش را؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در رثای پدر علامه اش طاب ثراه
سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در تاریخ فوت اسوهٔ عارفان میر محمّد تقی رضوی خراسانی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۹ - عزیمت اهلبیت رسالت از شام بجانب کربلا
شد چو از زندان فرعونی ملول
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها
دل افسرده ام از زنده گی آمد بیزار
می رسد بسکه بگوش دل من ناله زار
نالۀ وا ابتا می رسد از سوخته ای
کز دل مادر گیتی به برد صبر و قرار
صد چه قمری کند از نالۀ او نوحه گری
می چکد خون دل و دیده ز منقار هزار
شرری زهرۀ زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت بفلک ماند و نه دیگر سیار
جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار
بت پرستی بدر کعبۀ مقصود و امید
آتشی زد، که بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آن صورت مهوش عجبست
نور حق کرد تجلی مگر از شعلۀ نارا
طور سینای تجلی متزلزل گردید
چون بدان سینۀ بی کینه فرو شد مسمار
نه ز سیلی شده نیلی رخ صدیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار
بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک درو اینک دیوار
دل سنگ آب شد از صدمۀ پهلو که فتاد
گوهری از صدف بحر نبوت به کنار
بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلی وقت هجوم
گر شنیدی که نبودش بسر و روی خمار
قرۀ باصرۀ شمس حقیقت آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
بند در گردن مرد افکن عالم افکند
بت پرستی که همیداشت بگردن زنار
منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آنکه ز اول بخداوندی او کرد اقرار
رفت از کف فدک و نالۀ بانو بفلک
که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار
هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار
نیر برج حیا شد چه هلالی زهزال
یا چه آهی که برآید ز درون بیمار
روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار
غیرتش بسکه جفا دید ز امت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند بگردش اغیار
می رسد بسکه بگوش دل من ناله زار
نالۀ وا ابتا می رسد از سوخته ای
کز دل مادر گیتی به برد صبر و قرار
صد چه قمری کند از نالۀ او نوحه گری
می چکد خون دل و دیده ز منقار هزار
شرری زهرۀ زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت بفلک ماند و نه دیگر سیار
جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار
بت پرستی بدر کعبۀ مقصود و امید
آتشی زد، که بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آن صورت مهوش عجبست
نور حق کرد تجلی مگر از شعلۀ نارا
طور سینای تجلی متزلزل گردید
چون بدان سینۀ بی کینه فرو شد مسمار
نه ز سیلی شده نیلی رخ صدیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار
بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک درو اینک دیوار
دل سنگ آب شد از صدمۀ پهلو که فتاد
گوهری از صدف بحر نبوت به کنار
بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلی وقت هجوم
گر شنیدی که نبودش بسر و روی خمار
قرۀ باصرۀ شمس حقیقت آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
بند در گردن مرد افکن عالم افکند
بت پرستی که همیداشت بگردن زنار
منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آنکه ز اول بخداوندی او کرد اقرار
رفت از کف فدک و نالۀ بانو بفلک
که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار
هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار
نیر برج حیا شد چه هلالی زهزال
یا چه آهی که برآید ز درون بیمار
روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار
غیرتش بسکه جفا دید ز امت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند بگردش اغیار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۸ - فی لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۰ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح ابی الفضل العباس و رثائه سلام الله علیه
دل شوریده نه از شور شراب آمده است
دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست
ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد
هر که را نیستی افزود بهستی پیوست
سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت
نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست
شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست
ساقی بادۀ توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست
رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود
جان بقربان وفا داری آن باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست
ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد
هر که را نیستی افزود بهستی پیوست
سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت
نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست
شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست
ساقی بادۀ توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست
رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود
جان بقربان وفا داری آن باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
بود هر گلی را بهار و خزانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۹ - فی رثاء علی الاکبر سلام الله علیه
چون شد بمیدان جلوه گر شهزاده اکبر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱۱ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
از شاهزاده اکبر ای باد نوبهاری
گویا پیام داری
کز بوی مشک و عنبر هر خطه شد تتاری
هر عرصه لاله زاری
زانطرۀ پر از خون تاری به همره تست
آری به همره تست
لیلی ببین چو مجنون دارد فغان و زاری
هر تار او هزاری
شاخ صنوبر او از خاک و خون دمیده
سر بر فلک کشیده
کز روی نی سر او دارد ز خون نگاری
از زخمهای کاری
سرو قدش لب آب چون نخل طور سوزان
چون آتش فروزان
هرگز مباد شاداب سروی ز جویباری
در هیچ روزگاری
رخساره ای که برتر از مهر خاور آمد
در خون شناور آمد
یاقوت روح پرور از درّ آبداری
سر زد زهر کناری
آن ماهرو که پروین پروانۀ رخش بود
در خاک و خون بیالود
آئینۀ جهان بین گوئی گزیده آری
آئین خاکساری
از لعل نامی او یا رشک چشمۀ نوش
خاموش باش خاموش
چون خشک کامی او زد یک جهان شراری
در هر سخن گذاری
نوباوۀ نبوت از تشنگی چنان سوخت
کر سوز او جهان سوخت
وز گلشن فتوت افتاد گلعذاری
از باد شعله باری
مرغ خبر برآمد از لاله زار رویش
از شاخسار مویش
کز بانوان برآمد فریاد بی قراری
آشوب سوگواری
در لاله زار عصمت داغش بجان شر زد
کاتش بخشک و تر زد
وز جویبار رحمت موج سرشک جاری
چون سیل کوهساری
لیلی بماتم او خاک سیه بسر کرد
هر دم پسر پسر کرد
چون قمری از غم او عمری بسوگواری
نالان چون مرغ زاری
کای نو نهال امید از بیخ و بن فتادی
در عین نامرادی
گردون بسی بگردید تا شد چه شام تاری
صبح امیدواری
نخلی که پروردیم یک عمر با دو صد ناز
بودم باو سرافراز
آخر بریده دیدم ناورده هیچ باری
جز زهر ناگواری
ای حسرت تو در دل داغ درون مادر
ای غرقه خون مادر
با غصۀ تو مشکل یک روز پایداری
یا صبر و بردباری
ای سرو قد آزاد بنگر اسیری من
یا دستگیری من
گردون نمی دهد یاد خاتون داغداری
در زیر بند خواری
ای یوسف عزیزم گرگ اجل چها کرد
از من ترا جدا کرد
خوناب دیده ریزم چون ابر نوبهاری
تا وقت جانسپاری
ای رشک چشمۀ نور روز سیاه ما بین
حال تباه ما بین
یکدسته زار و رنجور سر گرد هر دیاری
بی آشنا و یاری
گر می روم بخواری امروز از بر تو
زین پس من و سر تو
لیکن تو شهسواری من از پیت بزاری
سرگشته چون غباری
ای شاهباز حشمت شد نیزه آشیانت
جانها فدای جانت
وز بعد مهد عصمت ما را شترسواری
بی محمل و عماری
گویا پیام داری
کز بوی مشک و عنبر هر خطه شد تتاری
هر عرصه لاله زاری
زانطرۀ پر از خون تاری به همره تست
آری به همره تست
لیلی ببین چو مجنون دارد فغان و زاری
هر تار او هزاری
شاخ صنوبر او از خاک و خون دمیده
سر بر فلک کشیده
کز روی نی سر او دارد ز خون نگاری
از زخمهای کاری
سرو قدش لب آب چون نخل طور سوزان
چون آتش فروزان
هرگز مباد شاداب سروی ز جویباری
در هیچ روزگاری
رخساره ای که برتر از مهر خاور آمد
در خون شناور آمد
یاقوت روح پرور از درّ آبداری
سر زد زهر کناری
آن ماهرو که پروین پروانۀ رخش بود
در خاک و خون بیالود
آئینۀ جهان بین گوئی گزیده آری
آئین خاکساری
از لعل نامی او یا رشک چشمۀ نوش
خاموش باش خاموش
چون خشک کامی او زد یک جهان شراری
در هر سخن گذاری
نوباوۀ نبوت از تشنگی چنان سوخت
کر سوز او جهان سوخت
وز گلشن فتوت افتاد گلعذاری
از باد شعله باری
مرغ خبر برآمد از لاله زار رویش
از شاخسار مویش
کز بانوان برآمد فریاد بی قراری
آشوب سوگواری
در لاله زار عصمت داغش بجان شر زد
کاتش بخشک و تر زد
وز جویبار رحمت موج سرشک جاری
چون سیل کوهساری
لیلی بماتم او خاک سیه بسر کرد
هر دم پسر پسر کرد
چون قمری از غم او عمری بسوگواری
نالان چون مرغ زاری
کای نو نهال امید از بیخ و بن فتادی
در عین نامرادی
گردون بسی بگردید تا شد چه شام تاری
صبح امیدواری
نخلی که پروردیم یک عمر با دو صد ناز
بودم باو سرافراز
آخر بریده دیدم ناورده هیچ باری
جز زهر ناگواری
ای حسرت تو در دل داغ درون مادر
ای غرقه خون مادر
با غصۀ تو مشکل یک روز پایداری
یا صبر و بردباری
ای سرو قد آزاد بنگر اسیری من
یا دستگیری من
گردون نمی دهد یاد خاتون داغداری
در زیر بند خواری
ای یوسف عزیزم گرگ اجل چها کرد
از من ترا جدا کرد
خوناب دیده ریزم چون ابر نوبهاری
تا وقت جانسپاری
ای رشک چشمۀ نور روز سیاه ما بین
حال تباه ما بین
یکدسته زار و رنجور سر گرد هر دیاری
بی آشنا و یاری
گر می روم بخواری امروز از بر تو
زین پس من و سر تو
لیکن تو شهسواری من از پیت بزاری
سرگشته چون غباری
ای شاهباز حشمت شد نیزه آشیانت
جانها فدای جانت
وز بعد مهد عصمت ما را شترسواری
بی محمل و عماری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۵ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
مژده کامد از میدان نامراد و ناشادم
نوجوان دامادم
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشارم
نوجوان دامادم
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
نوجوان دامادم
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشارم
نوجوان دامادم
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دلا بنال که یاران نازنین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۰ - در بیان وفات کردن راجه جسرت در فراق رام
چو پیش آمد بران رای خردمند
ز عشق زن بلای هجر فرزند
ز روبه بازی این گرگ اخضر
پدر شد یوسف خود را برادر
ندانست این که بی دیدار محبوب
رود جانش بسان چشم یعقوب
ز حیرت در دهانش ماند انگشت
چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت
برای واپسین نظار هٔ رام
چو جان، آخر برآمد بر لب بام
به چشم خویش دید آن رفتنِ جان
چو نرگس، زار چشمش ماند حیران
گهی دیدن به رو اشکش روان شد
چو نور چشم، چشمش هم روان شد
چو شد نزدیک آن کز رفتن دور
ز چشم مست گردد باده مستور
دلش گشت از خمار هجر بیتاب
در آن بیتابی آمد آخرین خواب
نگه بر روی جانان بود دمساز
ک مرغ روحش از تن کرد پرواز
نشد پنهان هنوز از چشم خونبار
که روز زندگانی شد شب تار
چو هجر دوست نگذارد به تن جان
خوشا کو جان دهد در وصل جانان
دران جان دادنش حیرانی از چیست
که جانش رفت بی جان چون توان زیست
چو جسرت در فراق رام جان داد
ز غم در خان و مانش آتش افتاد
برت گریان به رسم خویش و آیین
مهیا ساخته تجهیز و تکفین
به دوش خویشتن برد آن جنازه
به طفلی دید برت این داغ تازه
به رسم هندوان در جای موعود
تلی آراسته از صندل و عود
ز عشقش آتشی کردند بس وام
چشاندند آن شراب صرف بی جام
ندانم عاشق از طالع چه اندوخت
به مرگ و زندگانی بایدش سوخت
شد آتش مجمر زر، جسم او عود
مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود
بران خاکستری از آتش دل
زدند آتش دو باره اهل محفل
خراب عشق گشت از شعله معمور
چو شمع از سوختن شد جمله تن نور
ازان آتش که عشق از دم برافروخت
اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت
تنش هم سوخت زان آتش چو جانش
به آبِ گنگ بردند استخوانش
حبابی گشت تاج کجکلاهی
هما را استخوان خوردند ماهی
مگر شه گشت شمشیر ظفریاب
که کارش بود با آن آتش و آب
خراب آباد گیتی کم خراج است
درینجا نقد هستی بی رواج است
ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار
برو چون شیر مردان جان نگهدار
دو ساغر دارد این نیلی خُم دون
یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون
ز بزم و دور آن پرهیز باید
که جام زهر و خون خوردن نشاید
کند تا ماتم رای یگانه
از آنجا برت باز آمد به خانه
زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش
چو آب زندگانی شد سیه پوش
چو نور دیده اش بود آن گزیده
سیه پوشیده همچون نور دیده
سپه یکسر سیه پوشید و گریان
شب آید چون شود خورشید پنهان
پریچهران به ماتم چهره خستند
چو خورشید و شفق در خون نشستند
به ماتم داشت مهر گیتی افروز
خسوف ماه و سیاره چهل روز
اگرچه برت سوگش داشت بسیار
کمک گفتم که چندان نیست در کار
چه در سوگ کسان باید نشس تن
مرا بر خود بسی باید گرستن
ندانم تا اگر خوانم به شیون
ندارم هیچ کس ای وای بر من
ز عشق زن بلای هجر فرزند
ز روبه بازی این گرگ اخضر
پدر شد یوسف خود را برادر
ندانست این که بی دیدار محبوب
رود جانش بسان چشم یعقوب
ز حیرت در دهانش ماند انگشت
چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت
برای واپسین نظار هٔ رام
چو جان، آخر برآمد بر لب بام
به چشم خویش دید آن رفتنِ جان
چو نرگس، زار چشمش ماند حیران
گهی دیدن به رو اشکش روان شد
چو نور چشم، چشمش هم روان شد
چو شد نزدیک آن کز رفتن دور
ز چشم مست گردد باده مستور
دلش گشت از خمار هجر بیتاب
در آن بیتابی آمد آخرین خواب
نگه بر روی جانان بود دمساز
ک مرغ روحش از تن کرد پرواز
نشد پنهان هنوز از چشم خونبار
که روز زندگانی شد شب تار
چو هجر دوست نگذارد به تن جان
خوشا کو جان دهد در وصل جانان
دران جان دادنش حیرانی از چیست
که جانش رفت بی جان چون توان زیست
چو جسرت در فراق رام جان داد
ز غم در خان و مانش آتش افتاد
برت گریان به رسم خویش و آیین
مهیا ساخته تجهیز و تکفین
به دوش خویشتن برد آن جنازه
به طفلی دید برت این داغ تازه
به رسم هندوان در جای موعود
تلی آراسته از صندل و عود
ز عشقش آتشی کردند بس وام
چشاندند آن شراب صرف بی جام
ندانم عاشق از طالع چه اندوخت
به مرگ و زندگانی بایدش سوخت
شد آتش مجمر زر، جسم او عود
مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود
بران خاکستری از آتش دل
زدند آتش دو باره اهل محفل
خراب عشق گشت از شعله معمور
چو شمع از سوختن شد جمله تن نور
ازان آتش که عشق از دم برافروخت
اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت
تنش هم سوخت زان آتش چو جانش
به آبِ گنگ بردند استخوانش
حبابی گشت تاج کجکلاهی
هما را استخوان خوردند ماهی
مگر شه گشت شمشیر ظفریاب
که کارش بود با آن آتش و آب
خراب آباد گیتی کم خراج است
درینجا نقد هستی بی رواج است
ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار
برو چون شیر مردان جان نگهدار
دو ساغر دارد این نیلی خُم دون
یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون
ز بزم و دور آن پرهیز باید
که جام زهر و خون خوردن نشاید
کند تا ماتم رای یگانه
از آنجا برت باز آمد به خانه
زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش
چو آب زندگانی شد سیه پوش
چو نور دیده اش بود آن گزیده
سیه پوشیده همچون نور دیده
سپه یکسر سیه پوشید و گریان
شب آید چون شود خورشید پنهان
پریچهران به ماتم چهره خستند
چو خورشید و شفق در خون نشستند
به ماتم داشت مهر گیتی افروز
خسوف ماه و سیاره چهل روز
اگرچه برت سوگش داشت بسیار
کمک گفتم که چندان نیست در کار
چه در سوگ کسان باید نشس تن
مرا بر خود بسی باید گرستن
ندانم تا اگر خوانم به شیون
ندارم هیچ کس ای وای بر من
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۷ - در بیان مصاحبت کردن چلبی حسام الدین قدس اللّه سره مدت ده سال تنگاتنگ با حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز و یاران و اصحاب از حضرت هر دو بیحسدی مستفید شدن و بعد از آن نقل فرمودن حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز.
بود با شیخ در زمانۀ شیخ
همدل و همنشین بخانۀ شیخ
در صفا و وفا بهم همدم
همه اصحاب شادمان بیغم
بخشش هر دو بر همه شامل
همه از ه ر دو عالم و عامل
همه در باغ عشق چون اشجار
شیخ و نایب در آن چو باد بهار
زنده از آبشان نهال همه
گشته خوب از وصال حال همه
هر یکی را بقدر خود ادرار
دائماً میرسید بی آزار
داده هر یک درخت شکل دگر
میوه های لذیذتر ز شکر
یک از آن تاب داده بر خرما
یک بداده انار جان افزا
در عروج از بروج همچو ملک
کرده هر یک گذر ز هفت فلک
خوش بهم بوده مدت ده سال
پاک و صافی مثال آب زلال
بعد از آن نقل کرد مولانا
زین جهان کثیف پر زعنا
پنجم ماه در جماد آخر
بود تقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده بعدد
ششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمی چنین رسید بخلق
سوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمین آن دم
گشت نالان فلک در آن ماتم
مردم شهر از صغیر و کبیر
همه اندر فغان و آه و نفیر
دیهیان هم ز رومی و اتراک
کرده ازدرد او گریبان چاک
بجنازه شده همه حاضر
از سر مهر و عشق نز پی بر
اهل هر مذهبی بر او صادق
قوم هر ملتی بر او عاشق
کرده او را مسیحیان معبود
دیده او را جهود خوب چو هود
عیسوی گفته اوست عیسی ما
موسوی گفته اوست موسی ما
مؤمنش خوانده سرو نور رسول
گفته هست او عظیم بحر نغول
همه کرده ز غم گریبان چاک
همه از سوز کرده بر سر خاک
آن فغان و خروش کانجا بود
کس ندیده است زیر چرخ کبود
همچنان این کشید تا چل روز
هیچ ساکن نشد دمی تف و سوز
بعد چل روز سوی خانه شدند
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این
که شد آن گنج زیر خاک دفین
ذکر احوال و زندگانی او
ذکر اقوال و در فشانی او
ذکر خلق لطیف بی مثلش
ذکر خلق شریف بی مثلش
ذکر عشق خدا و تجریدش
ذکر مستی و صدق و توحیدش
ذکر تنزیه او از این دنیا
کلی رغبتش سوی عقبی
ذکر و ورد و نماز او همه شب
ذکر تخصیص او بحضرت رب
ذکر لطف و تواضع و کرمش
ذکر حال و سماع چون ارمش
ذکر تذکیر و وعظ و گرمی او
ذکر مهر و وفا و نرمی او
ذکر اسرار و لطف انوارش
ذکر آن کشف ها ز دیدارش
ذکر تقوی و حلم و رحمت او
ذکر فتوی و علم و حکمت او
ذکر هر نوع از کرامت او
در ره صدق استقامت او
همه در هر صفت ورا خوانند
زانکه او را شفیع خود دانند
همه نامش برند در سوگند
همه از نام او رهند از بند
تا نیارند نام او بزبان
هیچ باور نگردد آن پیمان
زانکه آن نام بهترین قسم است
نقض آن پیششان بترزسم است
گر بگویم از این نسق شب و روز
دل عش ا ق خون شود از سوز
دل چون کوه که شود زین غم
آن به آید کزیم ببندم دم
سوی قصه روم که از غصه
برهند و برند از آن حصه
همدل و همنشین بخانۀ شیخ
در صفا و وفا بهم همدم
همه اصحاب شادمان بیغم
بخشش هر دو بر همه شامل
همه از ه ر دو عالم و عامل
همه در باغ عشق چون اشجار
شیخ و نایب در آن چو باد بهار
زنده از آبشان نهال همه
گشته خوب از وصال حال همه
هر یکی را بقدر خود ادرار
دائماً میرسید بی آزار
داده هر یک درخت شکل دگر
میوه های لذیذتر ز شکر
یک از آن تاب داده بر خرما
یک بداده انار جان افزا
در عروج از بروج همچو ملک
کرده هر یک گذر ز هفت فلک
خوش بهم بوده مدت ده سال
پاک و صافی مثال آب زلال
بعد از آن نقل کرد مولانا
زین جهان کثیف پر زعنا
پنجم ماه در جماد آخر
بود تقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده بعدد
ششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمی چنین رسید بخلق
سوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمین آن دم
گشت نالان فلک در آن ماتم
مردم شهر از صغیر و کبیر
همه اندر فغان و آه و نفیر
دیهیان هم ز رومی و اتراک
کرده ازدرد او گریبان چاک
بجنازه شده همه حاضر
از سر مهر و عشق نز پی بر
اهل هر مذهبی بر او صادق
قوم هر ملتی بر او عاشق
کرده او را مسیحیان معبود
دیده او را جهود خوب چو هود
عیسوی گفته اوست عیسی ما
موسوی گفته اوست موسی ما
مؤمنش خوانده سرو نور رسول
گفته هست او عظیم بحر نغول
همه کرده ز غم گریبان چاک
همه از سوز کرده بر سر خاک
آن فغان و خروش کانجا بود
کس ندیده است زیر چرخ کبود
همچنان این کشید تا چل روز
هیچ ساکن نشد دمی تف و سوز
بعد چل روز سوی خانه شدند
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این
که شد آن گنج زیر خاک دفین
ذکر احوال و زندگانی او
ذکر اقوال و در فشانی او
ذکر خلق لطیف بی مثلش
ذکر خلق شریف بی مثلش
ذکر عشق خدا و تجریدش
ذکر مستی و صدق و توحیدش
ذکر تنزیه او از این دنیا
کلی رغبتش سوی عقبی
ذکر و ورد و نماز او همه شب
ذکر تخصیص او بحضرت رب
ذکر لطف و تواضع و کرمش
ذکر حال و سماع چون ارمش
ذکر تذکیر و وعظ و گرمی او
ذکر مهر و وفا و نرمی او
ذکر اسرار و لطف انوارش
ذکر آن کشف ها ز دیدارش
ذکر تقوی و حلم و رحمت او
ذکر فتوی و علم و حکمت او
ذکر هر نوع از کرامت او
در ره صدق استقامت او
همه در هر صفت ورا خوانند
زانکه او را شفیع خود دانند
همه نامش برند در سوگند
همه از نام او رهند از بند
تا نیارند نام او بزبان
هیچ باور نگردد آن پیمان
زانکه آن نام بهترین قسم است
نقض آن پیششان بترزسم است
گر بگویم از این نسق شب و روز
دل عش ا ق خون شود از سوز
دل چون کوه که شود زین غم
آن به آید کزیم ببندم دم
سوی قصه روم که از غصه
برهند و برند از آن حصه
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
خطاب به آقا سیدمحمد مجتهد
قطرات اثینه انسکبت کالمرن من العیون و فقرات ادعیه انبعثت من القلب المحزون، تهدی الی حضره مولی الاعظم العلامه الافخم، صدر المجتهدین فخر المتبحرین، زینت الفضایل، الفاضل الباذل، السید السند، عالم معالم الاسلام، عارف قواعد الاحکام، محقق شرایع الدین، لمعه لوامع الیقین، تذکره الفضلاء ذخیره العلماء – سالک مسالک الایمان، مدرک مدارک القرآن، علم الهدی، عروه المله والدین، نصیر الاسلام والمسلمین، صانه الله سبحانه عن مصائب الزمان و نوائب الحدثان،
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - تاریخ فوت صادق خان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۲ - در رثاء و تاریخ رحلت سلطان سعید ناصرالدّین شاه
سزد بگرید گردون اگر به حال زمین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین