عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : ترجیعات
سی و هشتم
هر روز بگه ز در درآیی
بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان
یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه
دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه
بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت
داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را
فریادکنان، بیا، کجایی؟
گوید که: « رسید مرگ توبه
از توبه دگر مجو کیایی
توبه اگر اژدهای نر بود
ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش
بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست
آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ
سودت نیکند رخ مکرمش
بینی کردن چه سود دارد؟
با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس
پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بیرون
پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست
پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حیرت
از حسن منقش منقش
از عشق زمین پر از شقایق
در عشق فلک چنین منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش
ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقین
بر دل ننهیم بند لعلین
تا ساقی ما توی بیاری
کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی
در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن
کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد
یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا
در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف
چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت
دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیرهست
در دیدهٔ او کند نهاری
میگوید عشق با دو چشمش
« مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بیمن
تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان
یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه
دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه
بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت
داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را
فریادکنان، بیا، کجایی؟
گوید که: « رسید مرگ توبه
از توبه دگر مجو کیایی
توبه اگر اژدهای نر بود
ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش
بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست
آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ
سودت نیکند رخ مکرمش
بینی کردن چه سود دارد؟
با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس
پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بیرون
پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست
پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حیرت
از حسن منقش منقش
از عشق زمین پر از شقایق
در عشق فلک چنین منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش
ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقین
بر دل ننهیم بند لعلین
تا ساقی ما توی بیاری
کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی
در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن
کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد
یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا
در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف
چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت
دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیرهست
در دیدهٔ او کند نهاری
میگوید عشق با دو چشمش
« مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بیمن
تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
مولوی : ترجیعات
چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۵ - و همچنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین
همچنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریض است بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق؟
که ز دست من برون رفتهست کار
پیش من چندین میا چندین مزار؟
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهیی گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره تورا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلمجو
آن که میلرزد ز بیم رد او
وان که طعنه میزند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بیخبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید تورا
ضایع آرد خدمتت را سال ها
پیش شاهی که سمیع است و بصیر
گفت غمازان نباشد جایگیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را هم جفا جف القلم
وان وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقویٰ روسپید؟
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود؟
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلام هندوی آرد وفا
دولت او را میزند طال بقا
چه غلام؟ ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند؟
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل رهزنی کو راست باخت
زان که ده مرده به سوی توبه تاخت
وان چنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود؟
تو که پنجه سال خدمت کردهیی
کی چنین صدقی به دست آوردهیی؟
بهر تحریض است بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق؟
که ز دست من برون رفتهست کار
پیش من چندین میا چندین مزار؟
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر
ذرهیی گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب
قدر آن ذره تورا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد
پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلمجو
آن که میلرزد ز بیم رد او
وان که طعنه میزند در جد او
فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
پیش این شاهان هماره جان کنی
بیخبر ایشان ز غدر و روشنی
گفت غمازی که بد گوید تورا
ضایع آرد خدمتت را سال ها
پیش شاهی که سمیع است و بصیر
گفت غمازان نباشد جایگیر
جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند
بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را هم جفا جف القلم
وان وفا را هم وفا جف القلم
عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقویٰ روسپید؟
دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود؟
ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا
پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود
وز غلام هندوی آرد وفا
دولت او را میزند طال بقا
چه غلام؟ ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست
زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند؟
جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند
چون فضیل رهزنی کو راست باخت
زان که ده مرده به سوی توبه تاخت
وان چنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود؟
تو که پنجه سال خدمت کردهیی
کی چنین صدقی به دست آوردهیی؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامهی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنهسور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکندهام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفتهست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت میترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر رهزن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بیلگن
میشد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانهی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
میفشاندم لیک روزیتان نبود
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامهی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنهسور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکندهام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفتهست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت میترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر رهزن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بیلگن
میشد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانهی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
میفشاندم لیک روزیتان نبود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۴
گلبنان پیرایه بر خود کردهاند
بلبلان را در سماع آوردهاند
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس بردهاند
جرعهای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بی هوشانه در می کردهاند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خوردهاند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسردهاند
خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گستردهاند
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مردهاند
تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزردهاند
عاشقان را کشته میبینند خلق
بشنو از سعدی که جان پروردهاند
بلبلان را در سماع آوردهاند
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس بردهاند
جرعهای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بی هوشانه در می کردهاند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خوردهاند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسردهاند
خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گستردهاند
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مردهاند
تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزردهاند
عاشقان را کشته میبینند خلق
بشنو از سعدی که جان پروردهاند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا
یا ندیمی قم تنبه واسقنی واسق الندامی
خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما
اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما
و شفاه الزهر تفتر منالضحک ابتساما
فی زمان سجع الطیر علیالغصن رخاما
و اوان کشف الورد من الوجه اللثما
ایها العاقل اف لبصیر یتعامی
فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما
قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما
لا عرفت الحب هیهات ولا ذقت الغراما
من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما
ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما
لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما
مبداء الحب کم من سید اضحی غلاما
منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما
و علیالخضرة منثور و رند و خزامی
ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما
و جمال غلب الغصن اذا مال قواما
یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما
انا لا أعبؤ بالزجز ولا اخشی الملاما
ترک الحب علی مقلتی النوم حراما
و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما
ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما
لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما
خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما
اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما
و شفاه الزهر تفتر منالضحک ابتساما
فی زمان سجع الطیر علیالغصن رخاما
و اوان کشف الورد من الوجه اللثما
ایها العاقل اف لبصیر یتعامی
فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما
قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما
لا عرفت الحب هیهات ولا ذقت الغراما
من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما
ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما
لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما
مبداء الحب کم من سید اضحی غلاما
منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما
و علیالخضرة منثور و رند و خزامی
ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما
و جمال غلب الغصن اذا مال قواما
یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما
انا لا أعبؤ بالزجز ولا اخشی الملاما
ترک الحب علی مقلتی النوم حراما
و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما
ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما
لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
صبح دم زد ساقیا هین الصبوح
خفتگان را در قدح کن قوت روح
در قدح ریز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
توبه بشکن تا درست آیی ز کار
چند گویی توبهای دارم نصوح
مطربا قولی بگو از راهوی
راه راه راهوی است اندر صبوح
دل ز مستی قول کس مینشنود
زانکه بشنوده است قول بوالفتوح
چون سرانجام تو طوفان بلاست
عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح
گر ز عطار این سخن مینشنوی
بشنو از مرغ سحر صور صلوح
خفتگان را در قدح کن قوت روح
در قدح ریز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
توبه بشکن تا درست آیی ز کار
چند گویی توبهای دارم نصوح
مطربا قولی بگو از راهوی
راه راه راهوی است اندر صبوح
دل ز مستی قول کس مینشنود
زانکه بشنوده است قول بوالفتوح
چون سرانجام تو طوفان بلاست
عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح
گر ز عطار این سخن مینشنوی
بشنو از مرغ سحر صور صلوح
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اشک ریز آمدم چو ابر بهار
ساقیا هین بیا و باده بیار
توبهٔ من درست نیست خموش
وز من دلشکسته دست بدار
جام درده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار
در ره عشق چون فلک هر روز
کار گیرم ز سر زهی سر و کار
منم و دردیی و درد دلی
دردی و درد هر دو با هم یار
سر فرو بردهای درین گلخن
فارغ از توبه و ز استغفار
درس عشاق گفته در بن دیر
پای منبر نهاده بر سر دار
فانی و باقیم و هیچ و همه
روح محضیم و صورت دیوار
ساقیا گر برآرم از دل دم
ز دم من برآید از تو دمار
بادهٔ ما ز جام دیگر ده
که نه مستیم ما و نه هشیار
موضع عاشقان بی سر و بن
هست بالای کعبه و خمار
گر برآرند یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحشان شود زنار
ما همه کشتگان این راهیم
سیر گشته ز جان قلندروار
مست عشقیم و روی آورده
در رهی دور و عقبهای دشوار
زاد ما مانده مرکب افتاده
وادییی تیره و رهی پر خار
بی نهایت رهی که هر ساعت
کشتهٔ اوست صد هزار هزار
چون بدین ره بسی فرو رفتیم
باز ماندیم آخر از رفتار
گه به پهلوی عجز میگشتیم
گه به سر میشدیم چون پرگار
آخر از گوشهای منادی خاست
کای فروماندگان بیمقدار
آنچه جستید در گلیم شماست
لیس فی الدار غیرکم دیار
این چنین وادیی به پای تو نیست
سر خود گیر و رفتی ای عطار
ساقیا هین بیا و باده بیار
توبهٔ من درست نیست خموش
وز من دلشکسته دست بدار
جام درده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار
در ره عشق چون فلک هر روز
کار گیرم ز سر زهی سر و کار
منم و دردیی و درد دلی
دردی و درد هر دو با هم یار
سر فرو بردهای درین گلخن
فارغ از توبه و ز استغفار
درس عشاق گفته در بن دیر
پای منبر نهاده بر سر دار
فانی و باقیم و هیچ و همه
روح محضیم و صورت دیوار
ساقیا گر برآرم از دل دم
ز دم من برآید از تو دمار
بادهٔ ما ز جام دیگر ده
که نه مستیم ما و نه هشیار
موضع عاشقان بی سر و بن
هست بالای کعبه و خمار
گر برآرند یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحشان شود زنار
ما همه کشتگان این راهیم
سیر گشته ز جان قلندروار
مست عشقیم و روی آورده
در رهی دور و عقبهای دشوار
زاد ما مانده مرکب افتاده
وادییی تیره و رهی پر خار
بی نهایت رهی که هر ساعت
کشتهٔ اوست صد هزار هزار
چون بدین ره بسی فرو رفتیم
باز ماندیم آخر از رفتار
گه به پهلوی عجز میگشتیم
گه به سر میشدیم چون پرگار
آخر از گوشهای منادی خاست
کای فروماندگان بیمقدار
آنچه جستید در گلیم شماست
لیس فی الدار غیرکم دیار
این چنین وادیی به پای تو نیست
سر خود گیر و رفتی ای عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
صبح برانداخت نقاب ای غلام
میده و برخیز ز خواب ای غلام
همچو گلم بر سر آتش نشاند
شوق شراب چو گلاب ای غلام
بی نمکی چند کنی باده نوش
وز جگرم خواه کباب ای غلام
دور بگردان و شتابی بکن
چند کند عمر شتاب ای غلام
جان من سوخته دل را دمی
زنده کن از جام شراب ای غلام
آب حیات است می و من چو شمع
مرده دلم بی می ناب ای غلام
از قدح باده دلم زنده کن
تا برهد جان ز عذاب ای غلام
چون دل عطار ز تو تافته است
تافته را نیز متاب ای غلام
میده و برخیز ز خواب ای غلام
همچو گلم بر سر آتش نشاند
شوق شراب چو گلاب ای غلام
بی نمکی چند کنی باده نوش
وز جگرم خواه کباب ای غلام
دور بگردان و شتابی بکن
چند کند عمر شتاب ای غلام
جان من سوخته دل را دمی
زنده کن از جام شراب ای غلام
آب حیات است می و من چو شمع
مرده دلم بی می ناب ای غلام
از قدح باده دلم زنده کن
تا برهد جان ز عذاب ای غلام
چون دل عطار ز تو تافته است
تافته را نیز متاب ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
ساقیا گر پختهای می خام ده
جان بی آرام را آرام ده
خیزو بزمی در صبوحی راست کن
یک صراحی باده ما را وام ده
صبح پیدا گشت و شب اندر شکست
خفتگان مست را دشنام ده
چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار
بار کم کش بادهٔ گلفام ده
همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش
همچو بلبل سوی گل پیغام ده
داد خود بستان که ایام گل است
یا نه خوش خوش داد این ایام ده
گر سراسر نیست دردی در فکن
نیم مستان را پیاپی جام ده
چون اجل دامی گلوگیر آمده است
چون درآید وقت تن در دام ده
خاطر عطار سودا میپزد
سوخت از غم هین شرابش خام ده
جان بی آرام را آرام ده
خیزو بزمی در صبوحی راست کن
یک صراحی باده ما را وام ده
صبح پیدا گشت و شب اندر شکست
خفتگان مست را دشنام ده
چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار
بار کم کش بادهٔ گلفام ده
همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش
همچو بلبل سوی گل پیغام ده
داد خود بستان که ایام گل است
یا نه خوش خوش داد این ایام ده
گر سراسر نیست دردی در فکن
نیم مستان را پیاپی جام ده
چون اجل دامی گلوگیر آمده است
چون درآید وقت تن در دام ده
خاطر عطار سودا میپزد
سوخت از غم هین شرابش خام ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
درآمد از در دل چون خرابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جانها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوشنمک دید
ز دل خوش بر نمک میزد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخواندهام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جانها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوشنمک دید
ز دل خوش بر نمک میزد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخواندهام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که میچکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که میچکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار
که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
همان به است که شیران ز بیشه برنایند
که گربگان تنکروی میکنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که گل زیر غنچه بنشیند
که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
همان به است که کنجی گزیند اسکندر
چو روستایی ده گنج مینهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حیات
که آب شور فزون دارد این زمان مقدار
برو خموش که در پیش چشم مشتی کور
چه سنگریزه فشانی چه لؤلؤ شهوار
به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی
که بر تو آتش دوزخ همیکنند انبار
سزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که ترک مینتوان گرفتن این مردار
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار
اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که یک زمان است خوشی زمانهٔ غدار
میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
که هست گرد تو این طشت آتشین دوار
چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه
وزین زمانهٔ ناپایدار دست بدار
یقین بدان که عروس جهان همه جایی است
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار
ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی
پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار
عجب درین که یکی بازماند و هر روز
فرو شدند درین بادیه هزار هزار
نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور
نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار
چو خفتگان همه در زیر خاک بیخبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق
بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار
به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار
نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن
نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار
به خاک ریخته آن زلفهای چون زنجیر
چون زعفران شده آن رویهای چون گلنار
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر
میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
اگرچه پیلتنی بود لیک مور ضعیف
به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین
چگونه زار همیگرید ابر روز بهار
ببین اگرچه بسی ابر زار میگرید
هنوز میننشیند ز خاک جمله غبار
ز خاک جمله درختی اگر پدید آید
یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار
مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
پس از خمی که همان آب بود آبی خورد
که تلخ گشت دهان لطیف معنیدار
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار
فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم
که بودهام تن مردی ز مردمان کبار
هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار
سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
که کردهای همه عمرت به هرزه روز گذار
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کردهای پروار
ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک
ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار
نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی
ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار
هزار دیده سزد دیدههای عالم را
که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار
تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست
که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار
در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت
به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار
دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را
زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار
تو غرهای به جهانی که تا نگاه کنی
نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار
بسی نماند که این نقطههای روشن روی
بریزد از خم این طاق دایره کردار
ز نفخ صور همه اختران نورانی
ز نه سپر بریزند همچو دانهٔ نار
هزار نرگس تو چون شکوفههای لطیف
ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار
چو گردنای هوا با گو زمین گردد
ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمین افتد
ز نعرهٔ لمن الملک واحد القهار
تو خفتهای و قیامت رسید از آن ترسم
که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار
بسی قرار نگیرند جان و تن با هم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست
گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار
اگر ز حبس بلاها خلاص میجویی
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار
ز کار بیهده خود بازکن به آسانی
که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را
دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمامت است تو را یک دو گرده استظهار
به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
که شعر نیست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداری تو
تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دین
که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار
به هرزه پردهشناسی شعر چند کنی
که شعر در ره دین پردهای است بر پندار
دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده
همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار
بزرگوار خدایا تو را زبان نبود
اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار
تو گفتهای که نه زان آفریدهام خلقی
که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار
ولیک از پی آن آفریدم ایشان را
که بر خدایی من سودشان بود بسیار
زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست
که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار
قوی بکن من دل مرده را به زندگیی
که مردهام من مسکین به زندگی صد بار
کسی که یاد کند در دعای خیر مرا
به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر
که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
همان به است که شیران ز بیشه برنایند
که گربگان تنکروی میکنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که گل زیر غنچه بنشیند
که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
همان به است که کنجی گزیند اسکندر
چو روستایی ده گنج مینهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حیات
که آب شور فزون دارد این زمان مقدار
برو خموش که در پیش چشم مشتی کور
چه سنگریزه فشانی چه لؤلؤ شهوار
به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی
که بر تو آتش دوزخ همیکنند انبار
سزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که ترک مینتوان گرفتن این مردار
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار
اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که یک زمان است خوشی زمانهٔ غدار
میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
که هست گرد تو این طشت آتشین دوار
چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه
وزین زمانهٔ ناپایدار دست بدار
یقین بدان که عروس جهان همه جایی است
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار
ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی
پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار
عجب درین که یکی بازماند و هر روز
فرو شدند درین بادیه هزار هزار
نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور
نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار
چو خفتگان همه در زیر خاک بیخبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق
بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار
به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار
نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن
نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار
به خاک ریخته آن زلفهای چون زنجیر
چون زعفران شده آن رویهای چون گلنار
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر
میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
اگرچه پیلتنی بود لیک مور ضعیف
به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین
چگونه زار همیگرید ابر روز بهار
ببین اگرچه بسی ابر زار میگرید
هنوز میننشیند ز خاک جمله غبار
ز خاک جمله درختی اگر پدید آید
یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار
مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
پس از خمی که همان آب بود آبی خورد
که تلخ گشت دهان لطیف معنیدار
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار
فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم
که بودهام تن مردی ز مردمان کبار
هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار
سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
که کردهای همه عمرت به هرزه روز گذار
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کردهای پروار
ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک
ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار
نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی
ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار
هزار دیده سزد دیدههای عالم را
که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار
تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست
که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار
در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت
به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار
دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را
زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار
تو غرهای به جهانی که تا نگاه کنی
نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار
بسی نماند که این نقطههای روشن روی
بریزد از خم این طاق دایره کردار
ز نفخ صور همه اختران نورانی
ز نه سپر بریزند همچو دانهٔ نار
هزار نرگس تو چون شکوفههای لطیف
ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار
چو گردنای هوا با گو زمین گردد
ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمین افتد
ز نعرهٔ لمن الملک واحد القهار
تو خفتهای و قیامت رسید از آن ترسم
که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار
بسی قرار نگیرند جان و تن با هم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست
گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار
اگر ز حبس بلاها خلاص میجویی
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار
ز کار بیهده خود بازکن به آسانی
که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را
دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمامت است تو را یک دو گرده استظهار
به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
که شعر نیست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداری تو
تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دین
که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار
به هرزه پردهشناسی شعر چند کنی
که شعر در ره دین پردهای است بر پندار
دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده
همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار
بزرگوار خدایا تو را زبان نبود
اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار
تو گفتهای که نه زان آفریدهام خلقی
که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار
ولیک از پی آن آفریدم ایشان را
که بر خدایی من سودشان بود بسیار
زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست
که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار
قوی بکن من دل مرده را به زندگیی
که مردهام من مسکین به زندگی صد بار
کسی که یاد کند در دعای خیر مرا
به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
غافلی شد پیش آن صاحب چله
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
مشتکی بود از تو و آزرده بود
خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
گفت دنیا جمله اقطاع منست
مرد من نیست آنک دنیا دشمنست
تو بگو او را که عزم راه کن
دست از دنیای من کوتاه کن
من به دینش میکنم آهنگ سخت
زانک در دنیای من زد چنگ سخت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
مشتکی بود از تو و آزرده بود
خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
گفت دنیا جمله اقطاع منست
مرد من نیست آنک دنیا دشمنست
تو بگو او را که عزم راه کن
دست از دنیای من کوتاه کن
من به دینش میکنم آهنگ سخت
زانک در دنیای من زد چنگ سخت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقههای زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقههای زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را