عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شیخ جنید ازمنصور در حقیقت شرع
بدو آنگه جنید پاک دین گفت
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
عطار نیشابوری : مظهر
مناجات
خداوندا دلم آزاد گردان
به فضل خود تنم را شادگردان
خداوندا گنه بسیار دارم
ولکین جمله را اقرار دارم
قلم درکش باین طومار عصیان
که غرقم اندرین دریای طوفان
خداوندا ترا زیبد حکومت
که وصفت را ندانم حدّ وغایت
خداوندا بسی من دردمندم
درین دنیای دون بس مستمندم
خداوندا مرا دنیا زبون کرد
ز کوی عاشقان تو برون کرد
خاوندا ازین کویم برون کن
بکوی عاشقانم خود درون کن
خداوندا بلا بسیار دیدم
درین کو من جفا بسیار دیدم
محلّ آن شده کازاده باشم
میان سالکان استاده باشم
خداوندا نباشد حال بیتو
خداوندا نباشد قال بی تو
توئی حال و توئی قال و توئی روح
ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح
هر آنکس را که خواهی تاج بدهی
ز ملک عافیت صد باج بدهی
هرآنکس را که خود را یار خوانی
ز خواب غفلتش بیدار خوانی
خداوندا توئی درمان و دردم
برحمت سرخ گردان روی زردم
خداوندا مرا مقصود دین است
کزویم علم شرعی در نگین است
خداوندا مرا در علم جان ده
تو این اسرار پنهانم عیان ده
خداوندا توئی حلال مشکل
ز تو باشد مرا دیدار حاصل
خداوندا ز تو خواهم امانی
که حلّ مشکلات این جهانی
خداوندا اگرچه اهل عالم
بسوی دیگران دارند مقدم
مرا چون تونباشد یارو همدم
ز دین مصطفی هستم مکرّم
بحمدالله که عطّار فقیرت
شده در ملک معنی چون اسیرت
خداوندا باو فضل و کرم کن
برو علم معانی خوان و دم کن
خداوندا ز تو انعام خواهم
ز خنب عافیت صد جام خواهم
خداوندا مرا از تن رها کن
ز فضل خویشتن اینم عطا کن
خداوندا دگر طاقت ندارم
تو زین وحشت سرا بیرون درآرم
تمام اولیا از وی بجستند
که از مکر چنین مکّاره رستند
خداوندا ز تو اینم مراد است
که آزادی و فردی در نهاد است
خداوندا به پیشت سهل باشد
که کار این چنین مسکین برآید
خداوندا فراغت خواهم از تو
بده تا گرددم زاینحال نیکو
خداوندا ازین دریای جودت
بده یک قطره تا آرم سجودت
مرا از بحر جودت شبنمی بس
ز داروخانهات یک مرهمی بس
اگربدهی تو از خورشید نورم
برد ماه معانی تا به طورم
خداوندا تو احمد کن شفیعم
که تادنیا و دین گردد مطیعم
خداوندا بذات پاک حیدر
بکن این جسم و جانم را منوّر
خداوندا مراده آشیانی
بکنج عافیت بدهم مکانی
که تا این پنج روزه عمر باقی
بطاعت صرف سازم همچو ساقی
خداوندا از آن ساقیّ کوثر
شرابم ده که تاگردم منور
خداوندا ز تو خواهم پناهی
که از ظلمت شدم مثل گیاهی
خلاصی ده از این ظلمت تو ما را
که تا یابم ز تو نور بقا را
خداوندا درین محنت فسردم
ز هستیهای خود کلیّ بمردم
خداوندا مرا انعام دادی
ز بحر حیرتم صد جام دادی
خداوندا ترا حکم جلالست
از آنم شاعری سحر حلالست
خداوندا ز تو گفتم عطایست
که اوراد ملایک در سمایست
خداوندا مرانظمی روانست
که مقصود همه انسانیانست
خداوندا توام این نطق دادی
نظام ملک عالم را نهادی
خداوندا تو میدانی که عطّار
نرفته یک قدم بی نظم اسرار
خداوندا نیم زرّاق و سالوس
نکردم تختهٔ خسران بکالوس
خداوندا بدین مصطفایم
به اسرار علیّ مرتضایم
خداوندا بفرزندان حیدر
گناه بنده را بخشی چو بوذر
خداوندا دعازین به ندارم
شفیعم او بود روز شمارم
شفاعت خواه من در روز محشر
علیّ مرتضا شبّیر وشبّر
مناجاتم بنام مرتضا ختم
که او بوده میان اولیا ختم
به فضل خود تنم را شادگردان
خداوندا گنه بسیار دارم
ولکین جمله را اقرار دارم
قلم درکش باین طومار عصیان
که غرقم اندرین دریای طوفان
خداوندا ترا زیبد حکومت
که وصفت را ندانم حدّ وغایت
خداوندا بسی من دردمندم
درین دنیای دون بس مستمندم
خداوندا مرا دنیا زبون کرد
ز کوی عاشقان تو برون کرد
خاوندا ازین کویم برون کن
بکوی عاشقانم خود درون کن
خداوندا بلا بسیار دیدم
درین کو من جفا بسیار دیدم
محلّ آن شده کازاده باشم
میان سالکان استاده باشم
خداوندا نباشد حال بیتو
خداوندا نباشد قال بی تو
توئی حال و توئی قال و توئی روح
ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح
هر آنکس را که خواهی تاج بدهی
ز ملک عافیت صد باج بدهی
هرآنکس را که خود را یار خوانی
ز خواب غفلتش بیدار خوانی
خداوندا توئی درمان و دردم
برحمت سرخ گردان روی زردم
خداوندا مرا مقصود دین است
کزویم علم شرعی در نگین است
خداوندا مرا در علم جان ده
تو این اسرار پنهانم عیان ده
خداوندا توئی حلال مشکل
ز تو باشد مرا دیدار حاصل
خداوندا ز تو خواهم امانی
که حلّ مشکلات این جهانی
خداوندا اگرچه اهل عالم
بسوی دیگران دارند مقدم
مرا چون تونباشد یارو همدم
ز دین مصطفی هستم مکرّم
بحمدالله که عطّار فقیرت
شده در ملک معنی چون اسیرت
خداوندا باو فضل و کرم کن
برو علم معانی خوان و دم کن
خداوندا ز تو انعام خواهم
ز خنب عافیت صد جام خواهم
خداوندا مرا از تن رها کن
ز فضل خویشتن اینم عطا کن
خداوندا دگر طاقت ندارم
تو زین وحشت سرا بیرون درآرم
تمام اولیا از وی بجستند
که از مکر چنین مکّاره رستند
خداوندا ز تو اینم مراد است
که آزادی و فردی در نهاد است
خداوندا به پیشت سهل باشد
که کار این چنین مسکین برآید
خداوندا فراغت خواهم از تو
بده تا گرددم زاینحال نیکو
خداوندا ازین دریای جودت
بده یک قطره تا آرم سجودت
مرا از بحر جودت شبنمی بس
ز داروخانهات یک مرهمی بس
اگربدهی تو از خورشید نورم
برد ماه معانی تا به طورم
خداوندا تو احمد کن شفیعم
که تادنیا و دین گردد مطیعم
خداوندا بذات پاک حیدر
بکن این جسم و جانم را منوّر
خداوندا مراده آشیانی
بکنج عافیت بدهم مکانی
که تا این پنج روزه عمر باقی
بطاعت صرف سازم همچو ساقی
خداوندا از آن ساقیّ کوثر
شرابم ده که تاگردم منور
خداوندا ز تو خواهم پناهی
که از ظلمت شدم مثل گیاهی
خلاصی ده از این ظلمت تو ما را
که تا یابم ز تو نور بقا را
خداوندا درین محنت فسردم
ز هستیهای خود کلیّ بمردم
خداوندا مرا انعام دادی
ز بحر حیرتم صد جام دادی
خداوندا ترا حکم جلالست
از آنم شاعری سحر حلالست
خداوندا ز تو گفتم عطایست
که اوراد ملایک در سمایست
خداوندا مرانظمی روانست
که مقصود همه انسانیانست
خداوندا توام این نطق دادی
نظام ملک عالم را نهادی
خداوندا تو میدانی که عطّار
نرفته یک قدم بی نظم اسرار
خداوندا نیم زرّاق و سالوس
نکردم تختهٔ خسران بکالوس
خداوندا بدین مصطفایم
به اسرار علیّ مرتضایم
خداوندا بفرزندان حیدر
گناه بنده را بخشی چو بوذر
خداوندا دعازین به ندارم
شفیعم او بود روز شمارم
شفاعت خواه من در روز محشر
علیّ مرتضا شبّیر وشبّر
مناجاتم بنام مرتضا ختم
که او بوده میان اولیا ختم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون برآمد جان باقی از خلیل
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بود آن دیوانهٔ در اضطرار
در مناجاتی شبی میگفت زار
کای خدا از تو نخواهم هیچ من
یا دهی یا ندهیم بشنو سخن
سخت در خود ماندهام جان در خطر
تا که از من این چه دادی واببر
این وجودم را که داری در زحیر
مینخواهم هیچ میگویم بگیر
هرچه از دیوانه آید در وجود
عفو فرمایند از دیوان جود
گرچه نبود نیک بپذیرند ازو
پس بچیزی نیک بر گیرند ازو
هر بد او را مراعاتی کنند
از نکو وجهی مکافاتی کنند
در مناجاتی شبی میگفت زار
کای خدا از تو نخواهم هیچ من
یا دهی یا ندهیم بشنو سخن
سخت در خود ماندهام جان در خطر
تا که از من این چه دادی واببر
این وجودم را که داری در زحیر
مینخواهم هیچ میگویم بگیر
هرچه از دیوانه آید در وجود
عفو فرمایند از دیوان جود
گرچه نبود نیک بپذیرند ازو
پس بچیزی نیک بر گیرند ازو
هر بد او را مراعاتی کنند
از نکو وجهی مکافاتی کنند
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ کاردان
گفت ای دانندهٔاسرار دان
کور گردان خلق را در رستخیز
پس مرا جاوید چشمی بخش نیز
تا نبیند هیچکس جز من ترا
تا توانم دید بی دشمن ترا
بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین
زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین
گفت ای یاری ده هر دم مرا
در قیامت کور گردان هم مرا
تا نبینم آن جمال پر فروغ
کان بخویش آید دریغم بی دروغ
گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست
غیرت معشوق دایم بیش ازوست
گفت ای دانندهٔاسرار دان
کور گردان خلق را در رستخیز
پس مرا جاوید چشمی بخش نیز
تا نبیند هیچکس جز من ترا
تا توانم دید بی دشمن ترا
بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین
زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین
گفت ای یاری ده هر دم مرا
در قیامت کور گردان هم مرا
تا نبینم آن جمال پر فروغ
کان بخویش آید دریغم بی دروغ
گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست
غیرت معشوق دایم بیش ازوست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آمدن قمری نزد بلبل و غمازی او از گل
پیش از آن دم کاید ازمحبوب ذوق
قمری آمد با دل مدروح و شوق
گفت از گل غیبت بسیار او
داشت صد انواع درد کار او
کرد غمّازی بلبل هر زمان
جان و دل در باخته بلبل روان
گفت ای بلبل ز من این پند گوش
کن تلطف باش در هجران خموش
کین زمان در خدمتش دیدم محن
گلستان از بوی آن مشک ختن
عشق میبازد بر وی مرد وزن
او گشاده روی خندانت چو من
هر که بوی آن گل نو برشنید
خویش را از عشق او رسوا بدید
که جمال خویش کرده آشکار
گفته اندر مدح خود بیتی سه چار
ز آن همی ترسم که در دستان فتد
در میان جملهٔ مستان فتد
زآنکه میآیند مردم میروند
هر یکی رنگی و بوئی میبرند
هر زمان با هر کسی دارد نظر
از رموز عشق کی دارد خبر
سخت بیدردست از عشاق او
کی بود در راه حق مشتاق او
قمری آمد با دل مدروح و شوق
گفت از گل غیبت بسیار او
داشت صد انواع درد کار او
کرد غمّازی بلبل هر زمان
جان و دل در باخته بلبل روان
گفت ای بلبل ز من این پند گوش
کن تلطف باش در هجران خموش
کین زمان در خدمتش دیدم محن
گلستان از بوی آن مشک ختن
عشق میبازد بر وی مرد وزن
او گشاده روی خندانت چو من
هر که بوی آن گل نو برشنید
خویش را از عشق او رسوا بدید
که جمال خویش کرده آشکار
گفته اندر مدح خود بیتی سه چار
ز آن همی ترسم که در دستان فتد
در میان جملهٔ مستان فتد
زآنکه میآیند مردم میروند
هر یکی رنگی و بوئی میبرند
هر زمان با هر کسی دارد نظر
از رموز عشق کی دارد خبر
سخت بیدردست از عشاق او
کی بود در راه حق مشتاق او
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
بنواز دل شکستهای را
رحمی بنمای خستهای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشستهای را
بیگانه مشو به خویش پیوند
از هر دو جهان گسستهای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بستهای را
مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جستهای را
با بار فتد به چنگ ابلیس
با خیل ملک نشستهای را
مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بستهای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رستهای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکستهای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خستهای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسستهای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بستهای را
رحمی بنمای خستهای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشستهای را
بیگانه مشو به خویش پیوند
از هر دو جهان گسستهای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بستهای را
مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جستهای را
با بار فتد به چنگ ابلیس
با خیل ملک نشستهای را
مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بستهای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رستهای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکستهای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خستهای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسستهای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بستهای را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
آمرزش من از تو خدایا غریب نیست
از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست
وهابی و جوادی معطی ذوالمنن
بنوازی ار بلطف گدا را غریب نیست
افتاده ام بخاک درت از ره نیاز
راهم دهی بعالم بالا غریب نیست
سودی نمیرسد بتو از طاعت کسی
گر بگذری ز جرم برایا غریب نیست
از بنده دور نیست که جرم و خطا کند
بخشیدن از خدای تعالی غریب نیست
اقرار میکنم به گناهان خویشتن
رحمی کن ای کریم و ببخشا غریب نیست
گر طاعتم سزا نبود رایگان ببخش
کالاوریش صاحب کالا غریب نیست
گر معصیت سزا نبود معصیت مبین
بیچارگی ببین ز تو اینها غریب نیست
از من غریب نیست که سوزم در آتشت
ور تو دهی بنزد خودت جا غریب نیست
از حد خود زیاده اگر میکنم طلب
در حضرت کریم تمنا غریب نیست
فیضست و درگه تو ازین در کجا رود
الحاح بر در تو خدایا غریب نیست
دارم محبت نبی و خاندان او
گر در جوارشان دهیم جا غریب نیست
از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست
وهابی و جوادی معطی ذوالمنن
بنوازی ار بلطف گدا را غریب نیست
افتاده ام بخاک درت از ره نیاز
راهم دهی بعالم بالا غریب نیست
سودی نمیرسد بتو از طاعت کسی
گر بگذری ز جرم برایا غریب نیست
از بنده دور نیست که جرم و خطا کند
بخشیدن از خدای تعالی غریب نیست
اقرار میکنم به گناهان خویشتن
رحمی کن ای کریم و ببخشا غریب نیست
گر طاعتم سزا نبود رایگان ببخش
کالاوریش صاحب کالا غریب نیست
گر معصیت سزا نبود معصیت مبین
بیچارگی ببین ز تو اینها غریب نیست
از من غریب نیست که سوزم در آتشت
ور تو دهی بنزد خودت جا غریب نیست
از حد خود زیاده اگر میکنم طلب
در حضرت کریم تمنا غریب نیست
فیضست و درگه تو ازین در کجا رود
الحاح بر در تو خدایا غریب نیست
دارم محبت نبی و خاندان او
گر در جوارشان دهیم جا غریب نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد
کم خطایای غفرت کم مساوی سترت
کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد
جرمها بخشیدهٔ و عیبها پوشیدهٔ
در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد
عفوها فرمودهٔ لطفها بنمودهٔ
در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد
طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ
داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد
آفریدی به کرم پروریدی به نعم
مگذارم در غم من عطا یاک فزد
فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ
عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد
کم خطایای غفرت کم مساوی سترت
کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد
جرمها بخشیدهٔ و عیبها پوشیدهٔ
در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد
عفوها فرمودهٔ لطفها بنمودهٔ
در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد
طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ
داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد
آفریدی به کرم پروریدی به نعم
مگذارم در غم من عطا یاک فزد
فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ
عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
ای بهار جان و ای جان بهار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ایاک ادعوا انت السمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
ای تو در لطف و نکوئی طاق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
الهی الهی فقیر اتاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
خدایا مرا از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
بغم خویش دل ما خوش کن
خستگانرا بمدارا خوش کن
از فلک هر چه بما میآید
تو گوارا کن و بر ما خوش کن
دل ما را بقضا کن راضی
خاطر ما به بلاها خوش کن
من اگر قابلم ار ناقابل
تو قبولم کن و بدرا خوش کن
گر تقاضای قبولت باید
اولم پس بتمنا خوش کن
پایم ار نیست بسویت آیم
بسرم آی و سراپا خوش کن
خوش و ناخوش بخوشی دار مرا
ناخوشیها بخوشیها خوش کن
فیض را نیست بغیر از تو کسی
بدیش را بکرمها خوش کن
خستگانرا بمدارا خوش کن
از فلک هر چه بما میآید
تو گوارا کن و بر ما خوش کن
دل ما را بقضا کن راضی
خاطر ما به بلاها خوش کن
من اگر قابلم ار ناقابل
تو قبولم کن و بدرا خوش کن
گر تقاضای قبولت باید
اولم پس بتمنا خوش کن
پایم ار نیست بسویت آیم
بسرم آی و سراپا خوش کن
خوش و ناخوش بخوشی دار مرا
ناخوشیها بخوشیها خوش کن
فیض را نیست بغیر از تو کسی
بدیش را بکرمها خوش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
بر در تو من رو بخاک عجز ناله میکنم کای اله من
جرم کردهام ظلم کردهام پرده بپوش بر گناه من
سربر آستان روبراستان کای مقربان روزبازخواست
یارئی کنید در شفاعتم نزد حضرت قبلهگاه من
گریه میکنم شسته تا شود ز آب دیدهام نامه گنه
آه میکشم تا کند سیه هرچه کردهام دود آه من
صبح تا بشام میکنم گنه توبه گر بود سال یا بمه
جرم بیحدم محو کی کند توبه کم گاه گاه من
آمدم بتو از ره نیاز عاجزانه من شاید از کرم
رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من
پای تا بسر گشتهام امید تا شنیدهام آنکه گفتهٔ
کی گذارمش تا شود هلاک آنکه آید او در پناه من
روبراه تو کردهام کنون جای ده مرا تو بخویشتن
گفتهٔ که جانزد خود دهم هر که او کند روبراه من
کیتوانبخودآمدن برت یارئی بکن دست من بگیر
باش هادیم گامگام ره نور خویش کن شمع راه من
عمر شد تبه نامه شدسیه شدبدی زحد معترفشدم
غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من
دشمن ار کند قصدجان منسوی درگهت آورم پناه
گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من
از جوار تو من کجاروم یا ز قید تو من چسان رهم
کو در دگر کو ره گذر ای پناه من ای اله من
با زبان حال وز ره مقال میکنم سؤال از درت نوال
من نیازمند تو نیاز جو من گدا و تو پادشاه من
مال من توئی جاه من توئی دنییم توئی عقبیم توئی
ای فدای تو هر دو کون من وز برای تو مال و جاه من
فیض اگربود غرقه درگنه دستگیردش مهر این دوشه
مصطفی نبی مرتضی علی مهر این دو بس زاد راه من
جرم کردهام ظلم کردهام پرده بپوش بر گناه من
سربر آستان روبراستان کای مقربان روزبازخواست
یارئی کنید در شفاعتم نزد حضرت قبلهگاه من
گریه میکنم شسته تا شود ز آب دیدهام نامه گنه
آه میکشم تا کند سیه هرچه کردهام دود آه من
صبح تا بشام میکنم گنه توبه گر بود سال یا بمه
جرم بیحدم محو کی کند توبه کم گاه گاه من
آمدم بتو از ره نیاز عاجزانه من شاید از کرم
رحم آوری بر من و کشی خط مغفرت بر گناه من
پای تا بسر گشتهام امید تا شنیدهام آنکه گفتهٔ
کی گذارمش تا شود هلاک آنکه آید او در پناه من
روبراه تو کردهام کنون جای ده مرا تو بخویشتن
گفتهٔ که جانزد خود دهم هر که او کند روبراه من
کیتوانبخودآمدن برت یارئی بکن دست من بگیر
باش هادیم گامگام ره نور خویش کن شمع راه من
عمر شد تبه نامه شدسیه شدبدی زحد معترفشدم
غیر اعتراف نیست شافعی تا شود برت عذرخواه من
دشمن ار کند قصدجان منسوی درگهت آورم پناه
گر تو رانیم از درت کجاست مأمنی شود تا پناه من
از جوار تو من کجاروم یا ز قید تو من چسان رهم
کو در دگر کو ره گذر ای پناه من ای اله من
با زبان حال وز ره مقال میکنم سؤال از درت نوال
من نیازمند تو نیاز جو من گدا و تو پادشاه من
مال من توئی جاه من توئی دنییم توئی عقبیم توئی
ای فدای تو هر دو کون من وز برای تو مال و جاه من
فیض اگربود غرقه درگنه دستگیردش مهر این دوشه
مصطفی نبی مرتضی علی مهر این دو بس زاد راه من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای خدا شرمندهام از کثرت احسان تو
شرم بر شرمم فزاید چون کنم عصیان تو
گر ببخشائی گناهان مرا از فضل خود
آب گردم از خجالت بر در غفران تو
ور حساب من کنی ای وای من ای وای من
کی تن و جان من آرد طاقت نیران تو
گاه گویم شاید این ذره نیاید در حساب
چون کنم با ذره دارد کار در استان تو
هرچه هستم از توام بهر توام ای بینیاز
مظهر قهر توام یا مظهر غفران تو
هرچه دارم از تو دارم خود چه دارم هیچ هیچ
نسیتم من جز بدی مستغرق احسان تو
فیض را حد ثنایت نیست معذورش بدار
کیست او یا چیست او تا دم زند در شان تو
کی توان از عهدهٔ شکر تو بیرون آمدن
شکر نعمت نعمتی دیگر بود از خوان تو
شرم بر شرمم فزاید چون کنم عصیان تو
گر ببخشائی گناهان مرا از فضل خود
آب گردم از خجالت بر در غفران تو
ور حساب من کنی ای وای من ای وای من
کی تن و جان من آرد طاقت نیران تو
گاه گویم شاید این ذره نیاید در حساب
چون کنم با ذره دارد کار در استان تو
هرچه هستم از توام بهر توام ای بینیاز
مظهر قهر توام یا مظهر غفران تو
هرچه دارم از تو دارم خود چه دارم هیچ هیچ
نسیتم من جز بدی مستغرق احسان تو
فیض را حد ثنایت نیست معذورش بدار
کیست او یا چیست او تا دم زند در شان تو
کی توان از عهدهٔ شکر تو بیرون آمدن
شکر نعمت نعمتی دیگر بود از خوان تو