عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم او را نگذارید که هشیار شود
فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود
یار گیرم که نمودار شود کو چشمی
که به یک مرتبه شایستهٔ دیدار شود
دل ما رنگ تعلق نپذیرد هرگز
که ز تمثال کی آیینه گرانبار شود؟
صدف حوصلهٔ ما نشود پر هرگز
گر همه دیدهٔ ما ابر گهربار شود
سبحه در دست سعیدا مدهید ای زهاد
که مبادا رود و رشتهٔ زنار شود
فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود
یار گیرم که نمودار شود کو چشمی
که به یک مرتبه شایستهٔ دیدار شود
دل ما رنگ تعلق نپذیرد هرگز
که ز تمثال کی آیینه گرانبار شود؟
صدف حوصلهٔ ما نشود پر هرگز
گر همه دیدهٔ ما ابر گهربار شود
سبحه در دست سعیدا مدهید ای زهاد
که مبادا رود و رشتهٔ زنار شود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۴ - دنباله داستان شاه و گرفتاری او به دست زنگیان
زنگیان را چون تصور کرده شاه
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۲ - در بیان عسل خاک آلوده در وسط چاه و مشغول شدن به آن
انگبینی از دهانشان ریخته
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۱
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - غزل ناتمام
نه طاقتی که بماند دل من از طلبش
نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش
شبی به بستر من خفته بود و جان مرا
نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش
چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت
مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش
نمود دعوی جرئت بعاشقی فرهاد
که عشق کوفت سرش را بسنگ و گردابش
مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان
که هست خنده شیر از فزونی غضبش
نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش
شبی به بستر من خفته بود و جان مرا
نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش
چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت
مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش
نمود دعوی جرئت بعاشقی فرهاد
که عشق کوفت سرش را بسنگ و گردابش
مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان
که هست خنده شیر از فزونی غضبش
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۶ - خبر رسانیدن جاسوس ببانوی پرافسوس
در این کار بودند کارآگهان
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر کس که گل چید از گلشن شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سرگشتگی نصیب دل خسته من است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۰ - به دوستی نوشته
شنیدم سر کارخان سه چهار بار بر سر انجمن فرموده و سوگند یاد نموده که اگر علی بیدگلی پنجاه تومان حسن را برون از رنج نامه و خواست و آسوده از کم و کاست کارسازی سازد، و افسانه بوک و مگر بر کران اندازد، من نیز پنجاه تومان بدان در فزوده که دیر یا زود خانه وی از گرو باز رهد و جامه جامگی خواران نیز نوشود. پاداش این کار را نیز یک قلق پانصد تومانی زود رسید سخته و بی سوخت تهی از تیتال و ساختگی با علی خواهم پرداخت. سود هر دو در این سودا است و گوهر کام و رامش در این دریا، دانه برافشان و خرمن برساز، مشت در پاش و خروار بر گیر.
کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی. آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام، اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد، گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد، و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت. کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد. هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر.
تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده؛ همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند، و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد. بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد. من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آئین و آهنگ دیگر باخته، اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند، آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد. اگر دید من راست افتاد، وای بر آنها، چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو.
کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی. آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام، اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد، گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد، و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت. کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد. هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر.
تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده؛ همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند، و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد. بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد. من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آئین و آهنگ دیگر باخته، اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند، آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد. اگر دید من راست افتاد، وای بر آنها، چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته
در دست دوستی دیرینه پیمان و پیشینه پیوند از تو به همشیره زاده نگارشی سخته و شیوا و گزارشی پخته و زیبا، نی نی خرم شاخی گل آگین از خس و خار پیراسته و فرخ کافی زر آذین به هزاران بوی و بهار آراسته، شعر:
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۷ - به میرزا احمد صفائی نوشته
احمد نامه دلخواه که نوشته فرزندی هنر را همراه بود، تماشاگاه دیده و تیمارگاه دل افتاد. زبان را ستایش سرود و روان را سنگ آسایش گرفت. روزی که خاست بی نشست خسرو غازی خاک خواری بر سر اورنگ جمشید و افسر کی ریخت، تاکنون که نشست بی خاست شاه جوان بخت سپهر تخت مرز ری را پروین پایه و خورشید پی ساخت، هشت نامه نگاشته ام و فرستادن را به سر کار فرزندی خان باز گذاشته، او نفرستاد یا آرنده نداد، مرا گناهی نیست و بر راستی این گفت چون بار خدا که پیدا و نهان را آگاه است گواهی هست. چنین هنگام با چنان هنگامه کی دل انداز فراموشی کند یا خامه دمساز خاموشی گردد، خرید خانه و اندود بن تا آستانه همایون باد وبدشگونی را هزار ساله رخت بخت از کاخ و کریاسش بیرون، فرد:
آشانه باز است به بومان ندهم
صد چیست به صد هزار تومان ندهم
آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته، اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر. هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب، به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش، و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان، و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نه.اگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن. دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن، و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش، و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجائی و در بایست بر افراز. پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای. تا ترا مهمان سرائی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز، کاری است کردنی و باری بردنی.
اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی، هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی. ازهمگان پیش و بیش بودم، و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش، در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی، و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم. نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر است.آن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته، که می جویند و چه می گویند؟ زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود، خود و فرزندی آقا محمد پائی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید. مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا، دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد، یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد.
نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری، بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ، زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتائی با هم نباشید، جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد. شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند، و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست. میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند.
آشانه باز است به بومان ندهم
صد چیست به صد هزار تومان ندهم
آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته، اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر. هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب، به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش، و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان، و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نه.اگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن. دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن، و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش، و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجائی و در بایست بر افراز. پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای. تا ترا مهمان سرائی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز، کاری است کردنی و باری بردنی.
اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی، هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی. ازهمگان پیش و بیش بودم، و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش، در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی، و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم. نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر است.آن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته، که می جویند و چه می گویند؟ زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود، خود و فرزندی آقا محمد پائی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید. مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا، دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد، یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد.
نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری، بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ، زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتائی با هم نباشید، جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد. شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند، و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست. میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند.
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۳ - به شاهد لغت سپار، بمعنی گاوآهن که زمین شکافد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۶ - به شاهد لغت غلیواج، بمعنی زغن و موش گیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۵۰ - جیبه گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۶ - مشک ساز
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳