عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بخاک پای تو، ای سرو ناز پرور من
که جز هوای وصال تو نیست در سر من
براه عشق تو خاکم، طریق من اینست
درین طریق نباشد کسی برابر من
غم تو در دل تنگم نشست و منفعلم
که نیست لایق تو کلبه محقر من
ز جلوه سمن و سرو دل نیاساید
کجاست سرو سهی قامت سمن بر من؟
ز ترک مست من، ای زاهدان، کناره کنید
که نیست هیچ مسلمان حریف کافر من
حذر کنید، رقیبان، ز سیل مژگانم
که دردمندم و خون می چکد ز خنجر من
عتاب کرد و جفا نیز می کند، هیهات!
هنوز تا چه کند طالع ستمگر من؟
هلالی، از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر به خون جگر پر کنند ساغر من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
بر من، ای شوخ، ستمها کردی
بارک الله! که: کرمها کردی
کاشکی! حال من از من پرسی
تا بگویم: چه ستمها کردی
من براهت قدم از سر کردم
تو سرم خاک قدمها کردی
ساقیا، وقت تو خوش باد مدام!
که بمی چاره غمها کردی
گر چه کشتی چو هلالی ما را
فارغ از جمله المها کردی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
از جور و ستیز تو بهر بیهده ای
در هر نفس از سینه بر آرم سده ای
ای روی تو در چشم رهی بتکده ای
مردی نبود ستیزه با دلشده ای
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من‌ کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
مستم ملکا و هر چه اکنون‌گویم
موزون نشمارم ارچه موزون گویم
گویی‌که تورا شعر سبک بایدگفت
با رَطل‌ گران شعر سبک چون ‌گویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای با جفا در ساخته با ما نمی سازی چرا
روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا
با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما
بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک اندازی چرا
گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من
از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا
آشفته چون من بلبلی بر گل ستان روی تو
افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا
سر پیش حکمت بر زمین، داریم و نامت بر نگین
بر عاجزان ممتحن این گردن افرازی چرا
نا کرده از شهد لبت روزی به عمدا چاشنی
شب های تا روزم چو شمع از سوز بگدازی چرا
با آن که داری روز و شب ، با من مصاف و عربده
من صلح را در می زنم تو جنگ آغازی چرا
گه انتظارم می دهی گه نا امیدم می کنی
با چون نزاری والهی این بل عجب بازی چرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به هیچ بندگیی گرچه نیستم در کار
تو شرطِ بنده نوازیِ خود فرو مگذار
ز جنسِ عیب و هنر نیست آدمی خالی
من ارچه بی هنرم هم نظر دریغ مدار
جزاین گناه ندارم که دوست می دارم
تورا و گرنه به جایِ خودست استغفار
وگر جریمه ای از بنده در وجود آمد
به زلّتی نتوان شد ز دوستان بی زار
ز من زمانه بگردید و روزگار گذشت
وگر تو نیز عنایت دگر کنی زنهار
تو در کنارِ من انصاف را چنان باشی
که در میانِ خَزَف عِقدِ لؤلؤ شه وار
ولی چو هستم از اوّل عزیز کردۀ تو
عزیز کردۀ خود را چنین مگردان خوار
درست شد که ز من بر شکسته ای آری
به روزگارِ عنایت چنین نبود قرار
چو نی نزار شده ست از درِ ملامت نیست
اگر بنالد و زاری کند نزاریِ زار
از آستانۀ شاهِ جهان چنین محروم
تنی مریض و دلی مبتلا زهی سر و کار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
زلف تو که در سیه گری چا کرتست
گویی که ز مشک افسری بر سر تست
سر بر زانو چرا نها دست چو من؟
آخر نه بناز روز و شب در بر تست؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۸
ای مونس جان ، لطف توام مرهم ریش
بس باد جفا و دوریت باز اندیش
گر کردۀ تو میان اصحاب وفا
من باز نمایم تو چه عذر آری پیش؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
گل کرد ز باده لعل پیراهن خویش
بی باده و گل مدار پیرامن خویش
پیرانه سرا روند به بین کو یک دم
می نگسلد از دامن گل دامن خویش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
آن غنچه نگر چو من گرفتار بدل
پیوسته لبش بمهر و انکار بدل
آورده فراهم رخ و برخود پیچان
زانست که هر دم رسدش خاربدل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نور دین ای ذات تو کان هنر
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - ایضا له
ای ضمیر تو غیب را جاسوس
وی تو مسعود و دشمنت منحوس
مدّتی رفت تا مرا کرمت
نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
کرده یی حبس رسم من بی جرم
وین هم از بخت و طالع معکوس
چیست موجب که از میان رسوم
رسم من گشت ناگهان مطموس
مکن ایخواجه رسم من بفرست
مشکن بیش از این مرا ناموس
ور گناهی حوالت است به من
غلّه مطلق کن و مرا محبوس
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۷ - .له ایضا
آن زن که پریر آمد در عقد نکاحت
بر مدحت او بود زبان در دهن تو
از بس که برو مهر تو می دیدم گفتم
کین زن ز برای تو برید کفن تو
امروزش دیدم خط بیزاری در دست
نفرینش دمادم شده بر جان و تن تو
امساک به معروف نکردیش همانا
معروف با امساک نبودست زن تو
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - وله ایضا
در ضمیرم اگر چه کم گویم
سخن نغز هست بسیاری
چه کنم دست همّت ممدوح
بر دهانم ز دست مسماری
عقد گوهر کجا کنم عرضه
چون نبینم همی خریداری
نیست در روزگار ممدوحی
که ازو نیست بر من انکاری
طوطیان خموش می خواهند
تا نیفتد زیان دیناری
بلبل مرده دوست میدارند
تا نباید علوفه شان باری


کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
ز ما ای صبا با محمد رسان
خدا را درودی که او را سزاست
بگو با درود آنگهش در نهفت
که ای ساز معنی ز طبع تو راست
گرفتم که باشد ترا صد گرفت
بهر یک غزل کاختراعی مراست
نه آخر غریب دیار تواند
ترا با غریبان خصومت چراست
ز بیداد تست اینهمه بر غریب
که شعر من آواره شهرهاست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
ما ز تشریف میر عبدالله
نیک اسوده و قوی شادیم
نیست ما را ز صحبتش گله ای
لیکن از گوش او بفریادیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چه موجب است که هیچ التفات ما نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
شاخ گل من نظر به خاری نکند
رحمی به دل سینه فگاری نکند
ترسم نبرد دل از خروشیدن سود
ما خوار شویم و ناله کاری نکند