عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
در عشق مجازی
در بهشت از نه اکل و شُربستی
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیوم‌الدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده داده‌ست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بنده‌ای نه در بندی
از دَرِ گریه‌ای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که می‌خلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر معنی دل و جان و درجات آن ذکرالقلب انفع لان شأنه رافع
جد زند بوسه بر ستانهٔ دل
هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل
دل به رشوت پذیرد از جان نور
کی بود زیردست رضوان حور
وزن سر همچو وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تُنُکست
بر درِ اهل دل به وقت طعام
گندمی گزدمی بود ز حرام
چون نشویی همی دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ
صید طاووس کی کند در باغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامهٔ درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوی شراب و جامهٔ خواب
چند باشی به غفلت ای بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستنی تو ای جاهل
سگ دیوانه داری اندر دل
خوی و طبع بدِ سگان داری
همچو سگ توشه استخوان داری
سگ دیوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هرکه را او گزید هم برجای
شود از بیم گربه سگ بچه‌زای
ذره‌ای نور اگر به دست آری
بی‌تعب جسر نار بگذاری
ور نداری تو نور نار شوی
پیش پروردگار خوار شوی
از درِ تن ترا به منزل دل
نیست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوی منزل جان
حایلی دان تو زین چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زاید
از تن تیره جان و دل ناید
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دین دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتیله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتری یابد
بر همه سروران سری یابد
نه چنان دل که از پی دنیی
بفروشد به اندکی عقبی
اصل حرص و نیاز دل نبود
مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود
دل که باشد چنین امانی دوست
نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت
دل که باشد ز تو امانی خواه
نبود از حال ایزدی آگاه
پاره‌ای گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سرِ ظلم و جور دارد شاه
برگشاید به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست
گر دلت نیستی به صورت زاغ
همه طاوس گیردی به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پیش از آن کت امل اَلم گردد
عاشقان را برای جستن نام
نز برای حصول لذّت و کام
یک عتاب و به رفق فرقد خاک
یک حدیث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بی‌نورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنین دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بیوسنده گرگ درّنده‌ست
سفله سالوس و لوس خر بنده‌ست
پس درین راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خویشتن در فکن به زورق دین
که از این ره رسی به علّیّین
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان ظلومی و جهولی انسان کما قال‌اللّٰه تعالی: وحملها الانسان انّه کان ظلوما جهولا
هیچ بدنامی آدمی را پیش
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بنده‌گه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکسته‌ترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بی‌آبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمه‌ای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بی‌نورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بی‌خردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمه‌ای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربه‌در هر دوان و روی‌به‌روی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی ترک الدّنیا و قصّة روح‌اللّٰه و تجریده
روح را چون ببرد روح امین
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنیی‌پرست بر خیره
هست چون بت‌پرست دل تیره
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روح‌اللّٰه علیه‌السّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خوانده‌ام که روح‌اللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبون‌گیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معده‌ات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
هم‌نشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در ذمّ مقابح و افعال نکوهیده و منع آن
مبر این زندگی به صدرِ سعیر
هم بدینجاش واگذار و بمیر
زنده آنجایگه مبر تن خویش
آب حیوان مده به دشمن خویش
حرب قائم شده میان دو تن
چه دهی تیغ خویش زی دشمن
که چو چشم اجل فراز کند
پس از آن عقل چشم باز کند
تا ببینی نهان عالم را
تا ببینی جهان آدم را
تا ببینی یکی به چشم عیان
چیزها را چنانکه هست چنان
تو هنوز از جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
غافلی از جهان و از کارش
نازموده به فعل کردارش
تو چو داماد و عقبی است عروس
سوی دنیی نگه مکن به فسوس
ترسم این غفلت از همه مقصود
باز دارد ترا گه موعود
پیش سلطان به پاسبان منگر
نظرِ شاه مر ترا بهتر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی شأن اصحاب الغفلة و نظر السّوء
آن شنیدی که در طواف زنی
گفت با آن جوان نکو سخنی
چون ورا در طواف دید آن مرد
گشت لختی ز صبر و دانش فرد
گشت عاشق به یک نظر در حال
گفت با زن ز حال خویش احوال
گفت با آن جوان زن از دانش
آن چنان زن ز مرد به دانش
کای جوان نیست مر ترا معلوم
کز که ماندی در این نظر محروم
اندرین موضع ای جوان ظریف
آن به آید که اوست مرد عفیف
ویحک از خالقت نیاید شرم
که به یکسو فگنده‌ای آزرم
خالق تو به تو شده ناظر
تو به دل ناشده برش حاضر
این نه جای تمتّع و نظرست
جای تر سست و موضع خطرست
کردگار تو مر ترا نگران
تو به شهوت متابع دگران
مرد را شرم به به هر کاری
نیست چون شرم مر ترا یاری
شرم دار از خدای خالق بار
وانگه از خلق هیچ باک مدار
هرکه از کردگار ترسنده‌ست
خلق عالم ازو هراسنده‌ست
روز بار ای تن ار تو خواهی بار
شرم دار از حرام دست بدار
دوزخی در شکم که این آزست
سگی اندر جگر که این رازست
در خرابی نشسته کین چینست
رسم گبران گرفته کین دینست
اژدهایی گرفته اندر بر
چیست این ملک و جاه و عزّ و ظفر
داده کوران مست را زوبین
چیست این جاه علم و قوّت دین
از برون پاک وز درون ناپاک
کیست این هست صوفئی چالاک
گربه بیرون سگ از درون جوال
چیست این کار کرد و کسب حلال
با سگ و دیو کرده انبازی
چیست این لشکری و آن غازی
داده در دست دزد شمع و چراغ
چیست این شمع شرع نور دماغ
چون برافگنده‌ای بر آب سپر
می نداری بسان مست خبر
زورقی بر نقاب در جیحون
کیست این دخت زادهٔ قارون
جامه‌ای هفت رنگ چون طاووس
کیست این مرد لقمه و سالوس
نعره برداشته چو کبک از کوه
کیست این هست عارفی بشکوه
به لگد بام خانه کرده خراب
کیست این مدّعی بی‌خور و خواب
پای در خود زده چو مردم مست
چیست این دست موزهٔ دل پست
خویشتن را لقب نهاده مسیح
وز دمش صد هزار سینه جریح
بر خود افسوس کرده چون دجّال
که به هنگام خرقه و گه حال
این همه خشم و جنگ و ظلم و شرور
دد و دیواند در نقاب غرور
به سرای بقا از این کشتی
مار و گزدم مبر بدین زشتی
این همه بد فعال و بی‌دینند
چه توان کرد مردمان اینند
عمر خود رای خلق را بیند
خلق بی‌رای خلق نگزیند
یا به عزلت به خوشدلی تن زن
یا بدینها بساز و جان می‌کن
عزّ طلب کردنم ز همّت و خوست
که نیم همچو سفله خواری دوست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در بیان آنکه ادب به فارسی و عربی نیست
علم خوان تات جان قبول کند
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از دیار عجم
بر درِ دین همی فشرد قدم
علم کز بهر خود کنی بر دست
آب خواهد چو تشنگی پیوست
کی شود بهر پارسی مهجور
تاج منّا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بیت خود را یاد
دل سلمان به لفظ منّا شاد
کی رساند به حکمت ادبت
ظنّ تخییل و حیلت و شغبت
باز بوجهل اگرچه نزدیکست
دوستی دور دست تاریکست
چون ترا جز هوا امید نکرد
دل سیه کرد و جان سپید نکرد
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سرِ کل
نیست جز نبوت ره نبوی
نقل نحوی و شبهت ثنوی
نسبت دین درست باید و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روی شدت و صولت
دوِ امروز دان و فردا لت
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نقص دنیا
مال بر کف چو پیل بر کشتیست
مال در دل چو آب در کشتیست
مال مصلح چو آب زیر سفن
کاید از رفتنش کرامت تن
وانِ ممسک چو آب در فُلکست
که وجودش مقدم هُلکست
مرد را چون دم و درم باشد
آن نکوتر که جود هم باشد
تا به اینجاش کس جگر نخورد
تا بدانجای حسرتی نبود
ورچه در مال جز لطافت نیست
لیک بودش بی این دو آفت نیست
کز حلال از زمانه مشغولی
وز حرام از خدای معزولی
پسرِ عوف را ز بهر حلال
به بر مصطفی نبود مجال
مرد دین باش و مال را یله کن
خیز و دنیا به جملگی خله کن
نبود خود حکیم شبهت جوی
از طعام حلال دست بشوی
گرچه زو جسم را پناه بُوَد
لیکن آن هم حجاب راه بُوَد
در زر و سیم اگر کمالستی
کی قرین سگ و دوالستی
مال اگر مایل خران نشدی
حلقهٔ فرج استران نشدی
آدمی مرده در غم نانی
آن دوال رکاب چون کانی
آدمی پیش اسب بی‌درمست
آن دوال رکاب محتشم است
دنیی از دین همیشه آزرده‌ست
کاب دنیا جمال دین برده‌ست
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فرا سازد
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش
هر دو آنجا که علم و فرهنگ است
در نگنجد از آنکه ره تنگست
نشود مال جز به دون مایل
جاهل از طبع بد شود سایل
دون و دنیی بوند هر دو قرین
قحبه‌ای آن و قلتبانی این
دیده‌ور پل به زیر کام کند
کور بر پشت پل مقام کند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی شکر هدایة‌الاسلام
بود عمّر نشسته روزی فرد
گردش اصحاب صفّه با غم و درد
هریک از شادی ره اسلام
یاد می‌کرد بر گشاده کلام
هم کهن پیر و هم جوان تازه
برده آوازه تا به دروازه
منّتی جمله یاد می‌کردند
فوت ایام کفر می‌خوردند
بود عبداللّٰه عُمر حاضر
لیک زان درد و رنج بُد قاصر
منتی کرد نیز بر خود یاد
زود عمّر برو زبان بگشاد
گفت ویحک چه لاف پاشی تو
خود مرین درد را چه باشی تو
درد دین تو تا کجا باشد
مر ترا درد کی روا باشد
تو در اسلام زاده و دیده
تلخی کفر هیچ نچشیده
درد ایام کفر خورده نه‌ای
خویشتن را ذلیل کرده نه‌ای
این چنین درد و زخم ما دانیم
زان به دین رسول شادانیم
ناچشیده تو درد و منّت و عار
هیچ نابرده ذُل و استحقار
نشناسی تو لذّت ایمان
قدر ایمان چه دانی و احسان
ما شناسیم کان چه ذُلّی بود
وان چه بندی و آن چه غُلّی بود
شکر اسلام کرد مادانیم
کین زمان مرد راه ایمانیم
شیر مردان عناء ره بردند
به تو نامرد راه بسپردند
تو به نامردی این ره دین را
جمله کردی خراب آیین را
به چه بنهم ترا به یار جواب
ای ز تو دین و شرع گشته خراب
نه زنی در ره صواب و نه مرد
نه مختّث از آنت نبود درد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
ذکر انقطاع نسب
آدم پاک را برآر از گِل
چشم روشن مدار و تاری دل
به خدای ار بود ز بهر شرف
از خلیفه خدای چون تو خلف
گر تو اینجا نسب درست کنی
بر خود آن راه نار چُست کنی
صبر کن تا درین سرای مجاز
از پی آز و غم نه از پی ناز
بر کشندت به دست عافیتی
آخر این پوستهای عاریتی
تا چو از خاک خود برون آیی
تا در آن دم ز آب چون آیی
راد مردی گزین تو با دل خوش
همچو سفله مباش خواری کش
اهل دنیا به خوبی و زشتی
خفتگانند جمله در کشتی
بادبان برکشیده بهر سفر
خاک تیره ز آب و نار شمر
غافل از روی جهل و از ادبیر
ابلقان سوارکُش در زیر
کی بایستد مگر دَمی به غرور
از خدای و ز خلق یکسر دور
هرکه گشت از غرور و غفلت مست
نیکی آن جهان بداد ز دست
نه شتاب آیدت به کار و نه صبر
زانکه بشتافت و صبر کرد آن گبر
هادی ره به جز هدایت نیست
وآن طریق اندرین ولایت نیست
کی غم بوسه و کنار خورد
هرکه او کوک و کو کنار خورد
علم دین کان به غفلتی شنوی
نکند اعتقاد و دینت قوی
لالهٔ غفلتی نه‌ای بنده
دل سیه عمر کوته و خنده
تا بنگذشت عاقل از آتش
کی برآید ز جانش خندهٔ خوش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
صفة‌المغرورین فی دارالدّنیا
آن شنیدی که حامد لفاف
در حریم حرم چو کرد طواف
ناگهی باز خورد بر وی پیر
آنکه در عصر خود نداشت نظیر
گفت شیخا بگوی تا چونی
تا به رنج زمانه مرهونی
گفت حالم سلامت و خیرست
لفظ من سال و ماه لاضیرست
گفت ویحک سخن خطا گفتی
همچو نادان به خود برآشفتی
آدمی خیر آنگهی دارد
که صراط دقیق بگذارد
تو هنوز از صراط نگذشتی
خیر چون باشد ای دد دشتی
بعد از آن در بهشت چون رفتی
از سلامت تو بهره بگرفتی
ناشده در بهشت و دار سلام
چون سلامت بُوَد نیافته کام
چون از این هر دو فارغ آیی تو
آنگهی خیر را بشایی تو
ایمن از هر نهاد زشت شوی
به سلامت چو در بهشت شوی
مر ترا هست هر دوان در پی
خویش را خیر گفته عزّ علی
از حقیقت چنان به دل دوری
که نه‌ای اوستاد مزدوری
یک زمان از نهاد خود برخیز
در رکاب محمّدی آویز
آنچه گفتست شرع آمده گیر
وآنچه مقدور کائن آن شده گیر
یک زمان شرع را متابع شو
پس مرفّه به دشت در بغنو
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی حبّ الدّنیا و غرورها
خواجه‌ای را به مردمی دربست
متّکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیه‌گه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیه‌ها غم و هوسست
تکیه‌گه رحمت خدای بسست
اینت آزادمرد دین‌پرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حُلی و حُله نهان
گَنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیرنگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گَنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گنده‌پیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است
زانکه این گنده پیر شوی کُش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گَنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگرچه بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بُوَد دنیی‌ات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دور
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خداکدان پر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تُنُک مایه
چوژه لنگ آید ار خری خایه
گربه‌وار او غذای خود زاید
زادهٔ او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همّت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در کاهلی گوید
بشنو از بارگاه مصطفوی
تا چه دانی ز نکتهٔ نبوی
صفت کاهلان دین در راه
هست لفظ من استوی یوماه
اسب کودن به غز و نیست دوان
ورنه چون خر نداردی پالان
بر تن خود نه‌ای مغفّل بار
زانکه باشد سیاه بدکردار
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل
آنکه او شرع را شود منقاد
نرود چون خران به راه عناد
بندهٔ شرع باش تا برهی
ورنه گشتی به پیش دیو رهی
مر ترا گر به سوی خانه برد
اشهب و ادهم زمانه برد
خام و گم‌نام رفته از خانه
که بود جز جنین و افگانه
گام زن همچو روز روشن باش
نه فسرده چو بام و روزن باش
آب در گشتن است خوش چو گلاب
چو نگردد بگندد از تف و تاب
دم به دم طوف کن به هر کویی
تا ببینی مگر نکورویی
ور نکو گویی و نکو رایی
همچو اقبال باش هرجایی
با همه خلق رای نیکو دار
خو نکودار و رای چون خو دار
تنگ خویی نشان ادبیرست
خوی بد روبه و نکو شیرست
خوی نیکو ترا چو شیر کند
خوی بد عالم از تو سیر کند
نیست در خورد مر مرا دل و جان
یارب از هر دوام تو باز رهان
چیست لذّت ز عمر با تکلیف
همه با هم رقیب و خصم و حریف
زین همه خلق و زین همه بنیاد
بار تکلیف خویش بر تو نهاد
گشت زین کاینات جمله خصوص
احسن‌الصوره مر ترا مخصوص
گرد هزل و عبث چرا گردی
عمر خود در عبث هبا کردی
که ترا غرهّ کرد بر دنیی
تا بدادی ز دست خود عقبی
کار خود دیر و زود دریابی
لیک اکنون هنوز در خوابی
غافلی زین زمانهٔ غدّار
از وجود زمانه دست بدار
کین امانی نه پایدار بُوَد
حسرت‌افزای و عمر خوار بُوَد
چون من و چون تو صد هزاران کشت
ناشده سرخ یک سر انگشت
تو در این راه کودکی طفلی
نه شراب مروّقی ثفلی
مرد راهی درآی و مردی کن
ورنه ره گیر و رو مه سردی کن
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
مثل اندر حال ادبار
خوش دلی از پی سخن پاشی
گفت ادبار را کجا باشی
گفت باشد مرا دو جای وثاق
دل رزّاق و محبر ورّاق
گفت دیگر کجات جوید کس
گفت که ادبار را دو خانه نه بس
زانکه گوید خرد در این منزل
ساعتی از حمار جهل انزل
تا بوم در دو آشیانه بُوَم
یا به بازار یا به خانه بُوَم
کین بپسنده مردم درویش
خورد از خونبهای دیدهٔ خویش
آن عزازیل با هوا پیوست
زان ورا هاویه است جای نشست
در هوا سود نیست زان برگرد
تا ز بود تو برنیارد گرد
خُردْ همّت همیشه خوار بُوَد
عقل باشد که شاد خوار بُوَد
گر تو از علم نردبان سازی
هرچه خواهی تو زود دریازی
رهرو رهروان در این ره اوست
زانکه فرمان‌پذیر اللّٰه اوست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت
بود اندر سرخس یک روزی
مجلسی بس به رونق و سوزی
مجلسی پر ز ناله و شیون
گفت آن صدر دین و فخر زمن
آن چو موسی ز شوق بر سرِ طور
بوالمفاخر محمّد منصور
من بدان مجلس اندرون بودم
زان عبارت به دل برآسودم
این حکایت ز روی نکته براند
دُرّ معنی درو به رمز افشاند
بشنو این را که هست قول سدید
که به جایی مگر که پیر و مرید
درفتادند چون سماعی بود
دیو را اندر آن دفاعی بود
وجد افتاد هردو را بتمام
درگذشتند از حلال و حرام
پیر می رقص کرد در حالت
زانکه از شوق بود با آلت
دید مردی مرید آهسته
زیر زنّار بر میان بسته
گفت کای پیر این امانت کیست
بسته زنّار بر میانت چیست
پیر گفتش که ای فضول نیوش
سِر چو دیدی خموش باش خموش
کین نه زنّار بلکه زنهارست
روضهٔ روح را چو انهارست
از پی قهر نفس بی‌دینم
بستن کُستی است آیینم
تا بداند که گبر بی قدرست
کار او پیش صدر دین غدرست
هر سَحر کو ز خواب برخیزد
پیش کو شرّ و فتنه انگیزد
من کنم عرضه بر وی این زنّار
تا ز پندار بد شود بیدار
گویم ای گبر آنکه این دارد
از کجا نیم ذرّه دین دارد
ز اهل ناری نه در خورِ نوری
دام دیوی نه حلّهٔ حوری
تا در آن دم بتر ز خویش ز شر
نشناسد کسی ز جمله بشر
نکند کبر و کین نیامیزد
از ره جهل و حمق برخیزد
تا بدین فن ز عُجب و استکبار
باز دارم ورا به لیل و نهار
هم سلامت بود مرا ز شرش
هم به خود نبود از بطر نظرش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر موعظت و نصیحت گوید
صحبت زیرکان چو بوی از گُل
عظت ناصحان چو طعم از مُل
بی‌غرض پند همچو قند بُوَد
با غرض پند پای بند بُوَد
در مشام خرد چه زشت آید
هر نسیمی که نز بهشت آید
بهر اندام دادن اوباش
دل چو سندان زبان چو سوهان باش
بشناسی ز راه دیدهٔ روح
فاتحهٔ دین چو روی داد فتوح
وسعت آنجا که راه یزدانست
تنگی اینجا که بندِ انسانست
انّ فی دیننا بخوان و بمان
فی کبد را برآن و تیز بران
راه یزدان رهِ فراخ آمد
گلشن و بوستان و کاخ آمد
هر مشامی کزین نسیم بهشت
نتواند شنید باشد زشت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ذمّ‌الطمع والحرص
دل خود را ز تاب و تابش طمع
تافته و تفته دار چون دل شمع
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
ولی آنست کو ز خود بجهد
پای بر آب روی خویش نهد
ورنه او آب را هوا دارد
دل او بی‌کله قبا دارد
گرچه خود را به آب بسپارد
مر هبا را هوا نگهدارد
گر بدو نیک و مهر و کین باشد
هرچه جز دین حجاب دین باشد
در ره دین تنت حجاب تو است
هستی تو برت نقاب تو است
هستی خویش را ز ره برگیر
تا شوی بر نهاد هستی میر
بیخودان را ز خود چه فایده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
بی‌خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نیست حالی دان
هرکه مقصود را طلب کار است
در رهِ صدق سخن بیکار است
دل ز مقصود خویشتن برگیر
حکم را باش و کارت از سر گیر
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زانکه هرچند گرد برگردی
زین دو هر لحظه خواجه‌تر گردی
گر همی لکهنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لکهن به
صفت دوستان هرجایی
چیست جز تیرگی و رعنایی
دوستان را رسد که در ره راز
تیره رایی کند برِ غمّاز
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
التمثّل فی عصمة قتل المظلوم
همچنین شاه ماضی با جود
ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
گشت بر بوالحسین میمندی
متغیر ز چونی و چندی
رفع کردند مر ورا در کار
از شیانی درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هیچ نابوده کار او را غور
مادری پیر داشت بس عاجز
که نبودی دعاش را حاجز
شاه را گفت مُفسدی احوال
که کند مُرغوار به جان تو زوال
دل این زن به عذرها خوش کن
کینه را در دلت میفکن بُن
شاه یک شب سحرگهی برخاست
برِ زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشیمانم
زین سبب بد مخواه برجانم
رفتنی رفت وین قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت
نیز بر من دعای بد تو مکن
بودنی بود در نورد سخن
پیرزن گفت کی جهان را شاه
از منی زین سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعای بد حاشا
یا زنم مُرغوای بد حاشا
میرِ ماضی بدو همی دنیی
داد و ت نیز دادیش عقبی
دنیی و عقبی از شما داریم
حق این کی بخیره بگذاریم
یافتست از تو و پدر پسرم
دنیی و عقبی این غم از چه خورم
به تلافی مال دنیی و دین
کی کنم خیره ای ملک نفرین
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نیست جای غم و ملامت و زجر
نیست اندیشه‌ای ز من بحلی
از توام نیست زین سبب خجلی
حاش‌للّٰه که من بدت گویم
یا زوال کمالِ تو جویم
شاه آزاده این سخن بشنید
پیرزن را به مادری بگزید
زان خجالت به دل پشیمان شد
چشمش از حال رفته گریان شد
خون ناحق نگر نریزی هیچ
ورنه نار جحیم را ببسیچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زیر و زبر