عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۲
زن کسان مفریب‌، چه به روان ‌گناه گران بود.
به راه زنان دانهٔ دل مپاش
فریبندهٔ جفت مردم مباش
زن پارسا را مگردان ز راه
که از رهزنی بدتر است این گناه
روان را گناه گران آورد
بس آسیب در دودمان آورد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۵
شرم و ننگ بدرا، روان خویش به دوزخ مسپار.
مکن شرم بیجا و بیجا درنگ
به دوزخ مرو از پی نام و ننگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۵
به هیچ آیین مهر دروغی (‌یعنی بدعهدی‌) مکن که ترا خوره پسین نرسد.
مورز ایچ در مهربانی دروغ
که روی دورویان بود بی‌ فروغ
وزو فرهٔ مردمی کم شود
به روز پسین کار در هم شود
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی ‌روزهٔ آذ‌ر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «‌هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «‌بهمن‌» کنی جامه‌ها نوبرشت
پرستش کنی روز «‌اردی‌بهشت‌»
به «‌شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «‌سپندارمذ» کشت کار
به «‌خورداد» جوی نوین کن روان
به «‌مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «‌دی‌بآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن‌، بیارای موی
به «‌آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «‌آبان‌» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «‌خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان‌، روز «‌ماه‌»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «‌تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش‌» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «‌دی‌بمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «‌مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی‌ فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
به‌روز «‌سروش‌»‌ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «‌رشن‌» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «‌فرودین‌»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «‌بهرام‌» روز
سوی رزم شو گر تویی رزم‌توز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی‌، ببر روز «‌رام‌»
که‌ رامش‌ خوشست‌ اندرین‌ روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «‌باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «‌دی‌بدین‌»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین‌» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمن‌اند
دد و دام و با مردمان دشمن‌اند
به بازار شو روز «‌ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «‌اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «‌آسمان‌» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «‌زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «‌ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«‌انیران‌» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به ‌بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان‌، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفت‌ها گفت و این پند داد
پایان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
هلال جام می هر جا نماید گوشه ابرو
ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
میاسا از گرستن گر وصال کعبه می خواهی
که باشد جامه احرام از چشم سفید آنجا
به غربال بصیرت پاک گردان دانه خود را
که هر تخمی که کاری، یک به یک خواهد دمید آنجا
اگر بر دفتر عصیان، خط باطل کشی اینجا
نخواهی بر زمین از شرمساری خط کشید آنجا
ز خشکی، خرده ای کز تنگدستان در گره بستی
عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دوید آنجا
اگر اینجا گشایی عقده ای از کار محتاجان
در جنت به رویت باز گردد بی کلید آنجا
نسازی تا به خون چون لاله اینجا چهره را رنگین
ز جوی شیر نتوان کاسه ها بر سر کشید آنجا
ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب
که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
در زیر فلک نیست اگر همنفسی هست
در پرده غیب است اگر دادرسی هست
بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟
غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست
زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است
تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست
زنهار چو صید حرم از کوی خرابات
مگذار برون پای طلب تا عسسی هست
بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ
گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست
بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال
سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست
در ترک تمنا بود آسودگی دل
تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست
بی جذبه محال است ز دل ناله برآید
فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است
در قافله عمر اگر پیش و پسی هست
این است که گاهی به دعا یاد نمایند
از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
غباری بجا از زمین مانده است
بخاری ز چرخ برین مانده است
ز گل خار مانده است و از می خمار
چه ها از که ها بر زمین مانده است
پریده است عقل از سر مردمان
نگین خانه ها بی نگین مانده است
به این تنگدستان ز ارباب حال
لباس فراخ آستین مانده است
همین ریش و دستار و عرض شکم
بجا از بزرگان دین مانده است
ز ازرق لباسان خورشید روی
همین یک سپهر برین مانده است
منم صائب امروز بر لوح خاک
اگر یک سخن آفرین مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۱
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۸
حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۳
یارب این جانهای غربت دیده را فریاد رس
روحهای گل به رو مالیده را فریاد رس
با کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیاز
سایه های برزمین چسبیده رافریاد رس
از کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخش
این خس و خاشاک طوفان دیده را فریاد رس
از ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغان
باده های خام ناجوشیده را فریاد رس
می شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر
رهروان این ره خوابیده رافریاد رس
ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد
این زسرمای هوس لرزیده رافریاد رس
ای که رگ از سنگ چون مواز خمیر آری برون
رشته جان به تن پیچیده رافریاد رس
ای که کردی از صدف گهواره در یتیم
این گهرهای به گل چسبیده را فریاد رس
بلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده اند
این گل از باغ جهان ناچیده را فریاد رس
گرچه می دانم به داد پاکبازان می رسی
این به خون آرزو غلطیده را فریاد رس
در جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلی
رحمتی کن صائب غم دیده رافریاد رس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۵
خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۱
بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۴
از آب زندگی به شراب التفات کن
از طول عمر صلح به عرض حیات کن
دست و دل گشاده عنانگیر دولت است
ز احسان بنای دولت خود با ثبات کن
غافل ز تلخکامی بی حاصلان مشو
شیرین دهان بید به آب نبات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
از وضع ناگوار جهان، دیده را بپوش
این خار را گل از عدم التفات کن
از عمر جاودان، اثر خیر خوشترست
با آبگینه صلح ز آب حیات کن
بیهوده نقد عمر مکن صرف کیمیا
پاینده مال فانی خود از زکات کن
بال و پر نهال امیدست نوبهار
در وقت، زینهار ادای صلات کن
در کنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات کن
شرط وصول حق ز خلایق گسستن است
قطع امید از همه کاینات کن
تا تخته بند جسم تو از هم نریخته است
فکر سفینه ای ز برای نجات کن
تا مهره ات ز ششدر حیرت شود خلاص
صائب به بی جهت رخ خود از جهات کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۷
ز جلوه های صنوبرقدان ز راه مرو
نگاهداری دل کن، پی نگاه مرو
دل دو نیم نداری به گوشه ای بنشین
به لافگاه محبت به یک گواه مرو
به تیغ بازی امواج برنمی آیی
حباب وار درین بحر با کلاه مرو
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
ز چشم نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو
سپاه غیرت حق با شکستگان یارست
چو فتح روی دهد از پی سپاه مرو
زمین وقف دل زنده را به خاک کند
اگر ز زنده دلانی به خانقاه مرو
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
سزای توست تپیدن به خاک و خون صائب
نگفتمت پی آن ترک کج کلاه مرو؟