عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۰ - نشأه جام پنجم
بیا ساقی آن آب کوثر سرشت
که لب تشنه اوست حور بهشت
بمن ده که مداح پیغمبرم
نصیب است البته در کوثرم
بیا ساقی آن لعل عالی ثمن
بمن ده بها عقل بستان ز من
که دیوانه ام کرد رسوای عقل
مرا بیش ازین نیست پروای عقل
بیا ساقی آن جام مخلص نواز
که در نشأه اوست افشای راز
بمن ده مرا مست و مدهوش کن
بهر نشأه نکته گوش کن
چو از باده کردی رخم لاله گون
به پنجم قدح مستیم کن فزون
که در نشأه پنجم آرم شکست
بقفل در گنج رازی که هست
که لب تشنه اوست حور بهشت
بمن ده که مداح پیغمبرم
نصیب است البته در کوثرم
بیا ساقی آن لعل عالی ثمن
بمن ده بها عقل بستان ز من
که دیوانه ام کرد رسوای عقل
مرا بیش ازین نیست پروای عقل
بیا ساقی آن جام مخلص نواز
که در نشأه اوست افشای راز
بمن ده مرا مست و مدهوش کن
بهر نشأه نکته گوش کن
چو از باده کردی رخم لاله گون
به پنجم قدح مستیم کن فزون
که در نشأه پنجم آرم شکست
بقفل در گنج رازی که هست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۲ - نشأه جام ششم
بیا ساقی آن جوهر بی بدل
که در نشاه اوست فیض ازل
بمن ده که فیضی رساند مرا
دهد ذوقی از من ستاند مرا
بیا ساقی آن ساغر پر شراب
نگین مرصع بیاقوت ناب
بمن ده که من هم بآن لعل تر
مرصع کنم چهره همچو زر
بیا ساقی آن مایه عز و جاه
که درویش را می کند پادشاه
بده تا ندانم من بی نوا
که فرق از گدا چیست تا پادشاه
چو ذوقی رساندی ز می بر دلم
بجام ششم گرم کن محفلم
که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال
دلیری کند دل باظهار حال
که در نشاه اوست فیض ازل
بمن ده که فیضی رساند مرا
دهد ذوقی از من ستاند مرا
بیا ساقی آن ساغر پر شراب
نگین مرصع بیاقوت ناب
بمن ده که من هم بآن لعل تر
مرصع کنم چهره همچو زر
بیا ساقی آن مایه عز و جاه
که درویش را می کند پادشاه
بده تا ندانم من بی نوا
که فرق از گدا چیست تا پادشاه
چو ذوقی رساندی ز می بر دلم
بجام ششم گرم کن محفلم
که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال
دلیری کند دل باظهار حال
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل از عشق پریرویان دل من برنمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
جام شراب و ساقی زیبا و بانگ نی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان بجز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان بجز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۴
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللالی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هرچه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذاالقلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
(چرا از دوستان دل برگرفتی
وگرنه در تو دشمن جان حلالی) (؟)
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز سوز ناله زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللالی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هرچه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذاالقلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
(چرا از دوستان دل برگرفتی
وگرنه در تو دشمن جان حلالی) (؟)
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز سوز ناله زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۸
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۶
می طهور نیاید مرا بکار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳۰
تا ساقی میخوارگان در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
روزی که نبینند نشانی بجهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
دوش آمد ببرم می زده خواب آلوده
چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده
چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده