عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست
زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست
برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری
گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست
ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت
هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست
همچو سرچشمهٔ نوش تو ز بهر سخنم
چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست
نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک
هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست
آتشست این دل شوریده من پنداری
زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست
تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو
هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست
زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست
برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری
گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست
ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت
هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست
همچو سرچشمهٔ نوش تو ز بهر سخنم
چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست
نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک
هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست
آتشست این دل شوریده من پنداری
زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست
تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو
هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست
لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست
عکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاه
از نور شمع در شب دیجور خوشترست
صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری
جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست
بشکن خمار من بلب لعل جانفزای
کان چشم مست تست که مخمور خوشترست
مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود
زیرا که نالهٔ دهل از دور خوشترست
عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار
لیکن بدور دختر انگور خوشترست
در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک
آواز چنگ و نغمهٔ طنبور خوسترست
منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود
اما نظر بطلعت منظور خوشترست
گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم
در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست
خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید
بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست
لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست
عکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاه
از نور شمع در شب دیجور خوشترست
صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری
جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست
بشکن خمار من بلب لعل جانفزای
کان چشم مست تست که مخمور خوشترست
مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود
زیرا که نالهٔ دهل از دور خوشترست
عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار
لیکن بدور دختر انگور خوشترست
در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک
آواز چنگ و نغمهٔ طنبور خوسترست
منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود
اما نظر بطلعت منظور خوشترست
گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم
در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست
خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید
بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست
لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست
که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست
لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن
ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیک
ترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق
خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست
چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست
از میان جان من هرگز نمیگیرد کنار
گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست
تا لب میگون او در داد جان را جام می
چشم مست نیمخوابش را خماری دیگرست
عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست
زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست
ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست
تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست
زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من
یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست
بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک
بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست
گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست
در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست
شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب
کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست
از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار
بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست
چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست
از میان جان من هرگز نمیگیرد کنار
گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست
تا لب میگون او در داد جان را جام می
چشم مست نیمخوابش را خماری دیگرست
عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست
زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست
ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست
تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست
زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من
یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست
بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک
بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست
گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست
در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست
شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب
کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست
از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار
بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست
دیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهام
زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست
هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا
یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست
چون لعل آبدار تو از روی دلبری
آبیست عارض تو که در عین آتشست
ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را
آن می که در پیاله چو خون سیاوشست
گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست
تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع
در چشم من خیال جمالت منقشست
آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست
وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست
خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست
زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست
دیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهام
زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست
هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا
یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست
چون لعل آبدار تو از روی دلبری
آبیست عارض تو که در عین آتشست
ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را
آن می که در پیاله چو خون سیاوشست
گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست
تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع
در چشم من خیال جمالت منقشست
آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست
وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست
خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت
اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست
و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی
ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس
چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز
ولیک برخی آزادهئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت
اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست
و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی
ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس
چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز
ولیک برخی آزادهئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست
دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست
گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست
دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست
نمیرود سخنی بر زبان من هیهات
مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست
سپیدهدم که گل از غنچه مینماید رخ
نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست
ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل
فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست
چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من
خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست
چه گویمت که بهنگام آشتی کردن
میان لاغر او در کنار من چه خوشست
مپرس کز هوس روی دوست خواجو را
دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست
دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست
گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست
دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست
نمیرود سخنی بر زبان من هیهات
مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست
سپیدهدم که گل از غنچه مینماید رخ
نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست
ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل
فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست
چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من
خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست
چه گویمت که بهنگام آشتی کردن
میان لاغر او در کنار من چه خوشست
مپرس کز هوس روی دوست خواجو را
دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقهٔ زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طرهات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
پیش گیسویت شبستانی نکوست
طاق ابروی تو محرابی خوشست
حلقهٔ زلف کمند آسای تو
چنبری دلبند و قلابی خوشست
پیش رویت شمع تا چند ایستد
گو دمی بنشین که مهتابی خوشست
گر دلم در تاب رفت از طرهات
طیره نتوان شد که آن تابی خوشست
آتش رویت که آب گل بریخت
در سواد چشم من آبی خوشست
مردم چشمم که در خون غرقه شد
دمبدم گوید که غرقابی خوشست
بردر میخانه خوانم درس عشق
زانکه باب عاشقی با بی خوشست
بخت خواجو همچو چشم مست تو
روزگاری شد که در خوابی خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
رخ دلفروز تو ماهی خوشست
خط عنبرینت سیاهی خوشست
شب گیسویت هست سالی دراز
ولی روز روی تو ماهی خوشست
از آن چین زلف تو شد جای دل
که هندوستان جایگاهی خوشست
اگر نیست ضعفی در آن چشم مست
چرا گاه بیمار و گاهی خوشست
از آن مه بروی تو آرد پناه
که روی تو پشت و پناهی خوشست
صبوحی گناهست در پای سرو
ولی راستی را گناهی خوشست
اگر چه ره عقل و دین میزنی
بزن مطرب این ره که راهی خوشست
گرت اسب بر سر دواند رواست
بنه پیش او رخ که شاهی خوشست
بچشم کرم سوی خواجو نگر
که در چشم مستت نگاهی خوشست
خط عنبرینت سیاهی خوشست
شب گیسویت هست سالی دراز
ولی روز روی تو ماهی خوشست
از آن چین زلف تو شد جای دل
که هندوستان جایگاهی خوشست
اگر نیست ضعفی در آن چشم مست
چرا گاه بیمار و گاهی خوشست
از آن مه بروی تو آرد پناه
که روی تو پشت و پناهی خوشست
صبوحی گناهست در پای سرو
ولی راستی را گناهی خوشست
اگر چه ره عقل و دین میزنی
بزن مطرب این ره که راهی خوشست
گرت اسب بر سر دواند رواست
بنه پیش او رخ که شاهی خوشست
بچشم کرم سوی خواجو نگر
که در چشم مستت نگاهی خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان میسازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده مینوشم و خون از جگرم میجوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحبنظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
ایکه درمان جگر سوختگان میسازی
مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست
دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن
حدت آتش سودای تو از حد بیشست
باده مینوشم و خون از جگرم میجوشد
زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست
عاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردن
دوربینی صفت عاقل دور اندیشست
گر مراد دل درویش برآری چه شود
زانکه سلطان بر صاحبنظران درویشست
آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو
لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بهار روی تو بازار مشتری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید
لب تو نامزد قند عسکری بشکست
قد تو هوش جهانی بچابکی بربود
خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست
چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند
دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست
چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت
رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست
دلم ببتکده میرفت پیش ازین لیکن
خلیل ما همه بتهای آزری بشکست
چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود
بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست
ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر
چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست
بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو
طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست
ز بسکه میکند از دیده سیم پالائی
بچهره قیمت بازار زرگری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید
لب تو نامزد قند عسکری بشکست
قد تو هوش جهانی بچابکی بربود
خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست
چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند
دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست
چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت
رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست
دلم ببتکده میرفت پیش ازین لیکن
خلیل ما همه بتهای آزری بشکست
چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود
بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست
ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر
چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست
بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو
طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست
ز بسکه میکند از دیده سیم پالائی
بچهره قیمت بازار زرگری بشکست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
وی طاق آسمانی محراب ابرویت
پیوسته گشته خوابگه جادوان مست
همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست
بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست
قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
سروی براستی چو تو از بوستان نخاست
برخاستی و نیش غمم در جگر نشست
صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر
صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست
مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست
نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی
تا دل برآن کمند گره در گره نبست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
وی طاق آسمانی محراب ابرویت
پیوسته گشته خوابگه جادوان مست
همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست
بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست
قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
سروی براستی چو تو از بوستان نخاست
برخاستی و نیش غمم در جگر نشست
صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر
صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست
مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست
نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی
تا دل برآن کمند گره در گره نبست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
ترا با ما اگر صلحست جنگست
نمی دانم دگر بار این چه ینگست
به نقلی زان دهان کامم برآور
نه آخر پسته در بازار تنگست
چرا این قامت همچون کمانم
ز چشم افکندهئی گوئی خدنگست
ز اشکم سنگ میگردد ولیکن
نمیگردد دلت یا رب چه سنگست
بده ساقی که آن آئینه جان
کند روشن شراب همچو زنگست
بدار ای مدعی از دامنم چنگ
ترا باری عنان دل بچنگست
زبان درکش که ما را رهزن دل
نوای مطرب و آواز چنگست
از آن از اشک خالی نیست چشمم
که پندارم شراب لاله رنگست
اگر در دفتری وقتی بیابی
قلم در نام خواجو کش که ننگست
نمی دانم دگر بار این چه ینگست
به نقلی زان دهان کامم برآور
نه آخر پسته در بازار تنگست
چرا این قامت همچون کمانم
ز چشم افکندهئی گوئی خدنگست
ز اشکم سنگ میگردد ولیکن
نمیگردد دلت یا رب چه سنگست
بده ساقی که آن آئینه جان
کند روشن شراب همچو زنگست
بدار ای مدعی از دامنم چنگ
ترا باری عنان دل بچنگست
زبان درکش که ما را رهزن دل
نوای مطرب و آواز چنگست
از آن از اشک خالی نیست چشمم
که پندارم شراب لاله رنگست
اگر در دفتری وقتی بیابی
قلم در نام خواجو کش که ننگست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست
ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست
بر روی تو خال حبشی هر که ببیند
گوید که مگر خازن فردوس بلالست
پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید
وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست
آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت
یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست
هندو به چهٔ خال سیاه تو به صد وجه
هندوچهٔ بستان جمالست نه خالست
گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم
لیکن چو نظر میکنم این نیز خیالست
مستسقی سرچشمهٔ نوش تو برآتش
میسوزد و چشمش همه در آب زلالست
گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد
پروانهٔ دلسوخته چون سوخته بالست
امروز که مرغان چمن در طیرانند
مرغ دل من بی پر و بالست و بالست
نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن
برحال پریشانی من زلف تودالست
از دیدهٔ خواجو نرود گلشن رویت
زانرو که جمالت گل بستان کمالست
ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست
بر روی تو خال حبشی هر که ببیند
گوید که مگر خازن فردوس بلالست
پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید
وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست
آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت
یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست
هندو به چهٔ خال سیاه تو به صد وجه
هندوچهٔ بستان جمالست نه خالست
گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم
لیکن چو نظر میکنم این نیز خیالست
مستسقی سرچشمهٔ نوش تو برآتش
میسوزد و چشمش همه در آب زلالست
گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد
پروانهٔ دلسوخته چون سوخته بالست
امروز که مرغان چمن در طیرانند
مرغ دل من بی پر و بالست و بالست
نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن
برحال پریشانی من زلف تودالست
از دیدهٔ خواجو نرود گلشن رویت
زانرو که جمالت گل بستان کمالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
رخت خورشید را یات جمالست
خطت تفسیر آیات کمالست
هلال ارزانکه هر مه بدر گردد
چرا پیوسته ابرویت هلالست
خیالت بسکه میآید بچشمم
اگر خوابم بچشم آید خیالست
چو داند حال او کز تشنگی مرد
کسی کو برلب آب زلالست
بگو ای باغبان با باد شبگیر
که بلبل در قفس بی پر و بالست
نسیم نافه یا بوی عبیرست
شمیم روضه یا باد شمالست
مقیم ار بنگری در عالم جان
میان لیلی و مجنون وصالست
اگر در عالم صورت فراقست
بمعنی با تو ما را اتصالست
چرا وصل تو برخواجو حرامست
نه آخر خون مسکینان حلالست
خطت تفسیر آیات کمالست
هلال ارزانکه هر مه بدر گردد
چرا پیوسته ابرویت هلالست
خیالت بسکه میآید بچشمم
اگر خوابم بچشم آید خیالست
چو داند حال او کز تشنگی مرد
کسی کو برلب آب زلالست
بگو ای باغبان با باد شبگیر
که بلبل در قفس بی پر و بالست
نسیم نافه یا بوی عبیرست
شمیم روضه یا باد شمالست
مقیم ار بنگری در عالم جان
میان لیلی و مجنون وصالست
اگر در عالم صورت فراقست
بمعنی با تو ما را اتصالست
چرا وصل تو برخواجو حرامست
نه آخر خون مسکینان حلالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
حسن تو نهایت جمالست
لطف تو بغایت کمالست
با زلف تو هر که را سری هست
سر در قدم تو پایمالست
بی روی تو زندگی حرامست
وز دست تو جام می حلالست
باز آی که بی رخ تو ما را
از صحبت خویشتن ملالست
جانم که تذر و باغ عشقست
زین گونه شکسته پر و بالست
مرغ دل من هوا نگیرد
زانرو که چنین شکسته بالست
این نفحهٔ روضهٔ بهشتست
یا نکهت گلشن وصالست
این خود چه شمامهٔ شمیمست
وین خود چه شمایل شمالست
خواجو بلب تو آرزومند
چون تشنه بشربت زلالست
لطف تو بغایت کمالست
با زلف تو هر که را سری هست
سر در قدم تو پایمالست
بی روی تو زندگی حرامست
وز دست تو جام می حلالست
باز آی که بی رخ تو ما را
از صحبت خویشتن ملالست
جانم که تذر و باغ عشقست
زین گونه شکسته پر و بالست
مرغ دل من هوا نگیرد
زانرو که چنین شکسته بالست
این نفحهٔ روضهٔ بهشتست
یا نکهت گلشن وصالست
این خود چه شمامهٔ شمیمست
وین خود چه شمایل شمالست
خواجو بلب تو آرزومند
چون تشنه بشربت زلالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
خطت که کتابهٔ جمالست
سرنامهٔ نامه کمالست
ماهی تو و مشتریت مهرست
شاهی تو و حاجبت هلالست
آن خال سیاه هندو آسا
هندوچهٔ گلشن جمالست
از مویه تنم بسان مویست
وز ناله دلم بشکل نالست
آنجا که توئی اگر فراقست
اینجا که منم همه وصالست
در عالم صورت ار چه هجرست
در عالم معنی اتصالست
آنرا که نبوده است حالی
این حال بنزد او محالست
هر چند که مهر رازوالیست
مهر رخ دوست بی زوالست
خواجو که شد از غمت خیالی
گردل ز تو برکند خیالست
سرنامهٔ نامه کمالست
ماهی تو و مشتریت مهرست
شاهی تو و حاجبت هلالست
آن خال سیاه هندو آسا
هندوچهٔ گلشن جمالست
از مویه تنم بسان مویست
وز ناله دلم بشکل نالست
آنجا که توئی اگر فراقست
اینجا که منم همه وصالست
در عالم صورت ار چه هجرست
در عالم معنی اتصالست
آنرا که نبوده است حالی
این حال بنزد او محالست
هر چند که مهر رازوالیست
مهر رخ دوست بی زوالست
خواجو که شد از غمت خیالی
گردل ز تو برکند خیالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع
سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
ز دور چرخ شبی این سوال میکردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست
گر آبروی نه در خاک کوش میطلبند
چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق
امیدوار چو طفلان بنون و القلمست
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح
زمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمست
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
ز لعل او شکری التماس میکردم
که مدتی است که جانم مقید المست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو
که چون میان دهنم را وجود در عدمست
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع
سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
ز دور چرخ شبی این سوال میکردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست
گر آبروی نه در خاک کوش میطلبند
چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق
امیدوار چو طفلان بنون و القلمست
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح
زمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمست
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
ز لعل او شکری التماس میکردم
که مدتی است که جانم مقید المست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو
که چون میان دهنم را وجود در عدمست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
سحرگه ماه عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع در دست
دو پیکر عقربش را زهره در برج
کمانکش جادوش را تیر در شست
شبش مه منزل و ماهش قصب پوش
سهی سروش بلند و سنبلش پست
بلالش خازن فردوس جاوید
هلالش حاجب خورشید پیوست
نقاب عنبری از چهره بگشود
طناب چنبری بر مشتری بست
به فندق ضیمرانرا تاب در داد
بعشوه گوشهٔ بادام بشکست
سرشک از آرزوی خاکبوسش
روان از منظر چشمم برون جست
بلابه گفتمش بنشین که خواجو
زمانی از تو خالی نیست تا هست
فغان از جمع چون بنشست برخاست
چراغ صبح چون برخاست بنشست
درآمد همچو شمعی شمع در دست
دو پیکر عقربش را زهره در برج
کمانکش جادوش را تیر در شست
شبش مه منزل و ماهش قصب پوش
سهی سروش بلند و سنبلش پست
بلالش خازن فردوس جاوید
هلالش حاجب خورشید پیوست
نقاب عنبری از چهره بگشود
طناب چنبری بر مشتری بست
به فندق ضیمرانرا تاب در داد
بعشوه گوشهٔ بادام بشکست
سرشک از آرزوی خاکبوسش
روان از منظر چشمم برون جست
بلابه گفتمش بنشین که خواجو
زمانی از تو خالی نیست تا هست
فغان از جمع چون بنشست برخاست
چراغ صبح چون برخاست بنشست