عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه تو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
از یار بریدن بسزا وار گزیدن
مستم ز بنفشه بسمن برگ گزیدن
چون سیم کشیده شده مویم بجوانی
از راز نهان کردن و اندیشه کشیدن
از بسکه سخندانم هر گونه بگویم
هستم گه و بیگاه بانگشت گزیدن
بسیار شدند انده و کم گشت نشاطم
ز اندیشه کم گفتن و بسیار شنیدن
اندیشه بسیار نهفتن بدل اندر
چون کوه کشیدن بود این صبر کشیدن
اندیشه بپوشیدن و بد مهر نمودن
تیمار خریدن بود و پرده دریدن
مستم ز بنفشه بسمن برگ گزیدن
چون سیم کشیده شده مویم بجوانی
از راز نهان کردن و اندیشه کشیدن
از بسکه سخندانم هر گونه بگویم
هستم گه و بیگاه بانگشت گزیدن
بسیار شدند انده و کم گشت نشاطم
ز اندیشه کم گفتن و بسیار شنیدن
اندیشه بسیار نهفتن بدل اندر
چون کوه کشیدن بود این صبر کشیدن
اندیشه بپوشیدن و بد مهر نمودن
تیمار خریدن بود و پرده دریدن
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دردی است در دیار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
باز دل را تازه شد درد کهن با یار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر گل چو مثال عنبر انگیزی
در روم ززنگ لشگر انگیزی
گه سنبل بسته را بشورانی
تا، آفت شور دیگر انگیزی
گه نرگس مست را، بخوابانی
تا فتنه خفته را بر انگیزی
گه سحردهی به چشم جادویش
گه بیضه ی عاج عنبر انگیزی
گه رنج آری، بچهره ی نازک
گه بر ره آب، آذر انگیزی
چون عرض دهی ز لعل خود لولو
حالی ز وجود ما، زر انگیزی
این طرفه که شکر حدیث آری
وانگه ز حدیث شکرانگیزی
از حلقه گوش در نطاق شب
بر صبح هلال لاغر انگیزی
در چنبر مه، چو مار در جبین آری
بر مهره ی مه مزور انگیزی
در چشمه چشم ها سرشک آب
اغلب ز چه نکون بر انگیزی
آب انگیزی ز چشم ها لیکن
از چشم اثیر آذر انگیزی
در روم ززنگ لشگر انگیزی
گه سنبل بسته را بشورانی
تا، آفت شور دیگر انگیزی
گه نرگس مست را، بخوابانی
تا فتنه خفته را بر انگیزی
گه سحردهی به چشم جادویش
گه بیضه ی عاج عنبر انگیزی
گه رنج آری، بچهره ی نازک
گه بر ره آب، آذر انگیزی
چون عرض دهی ز لعل خود لولو
حالی ز وجود ما، زر انگیزی
این طرفه که شکر حدیث آری
وانگه ز حدیث شکرانگیزی
از حلقه گوش در نطاق شب
بر صبح هلال لاغر انگیزی
در چنبر مه، چو مار در جبین آری
بر مهره ی مه مزور انگیزی
در چشمه چشم ها سرشک آب
اغلب ز چه نکون بر انگیزی
آب انگیزی ز چشم ها لیکن
از چشم اثیر آذر انگیزی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای همچو ماه پیشرو لشکر آمده
وی از تو آفتاب امیدم بر آمده
گریان و مستمند و پریشان برون شده
خندان و شادمانه به آیین در آمده
خورشید بر تو ز اول بسیار سرزده
وانگه ز شرم چهره تو برسر آمده
رفته ز بحر پاکی چون آب پاره ای
واکنون بسی عزیزتر از گوهر آمده
از خشکی غم دو گلت علت تری
چشم مرا چو چشمه نیلوفر آمده
بر عزم گریه سوی دو فواره سرشک
آتش ز چشمه جگرم هم بر آمده
وی از تو آفتاب امیدم بر آمده
گریان و مستمند و پریشان برون شده
خندان و شادمانه به آیین در آمده
خورشید بر تو ز اول بسیار سرزده
وانگه ز شرم چهره تو برسر آمده
رفته ز بحر پاکی چون آب پاره ای
واکنون بسی عزیزتر از گوهر آمده
از خشکی غم دو گلت علت تری
چشم مرا چو چشمه نیلوفر آمده
بر عزم گریه سوی دو فواره سرشک
آتش ز چشمه جگرم هم بر آمده
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای مرا هر لحظه در عشق تو بازار دگر
نیست بازار ترا جز من خریدار دگر
هست با اغیار پنهانی ترا صد لطف و من
می کشم هر لحظه از لطف تو آزار دگر
از ستمکاریست پیکانی درون سینه ام
وه که می خواهد برون آرد ستمکار دگر
خم شد از بار غمم قامت خدا را ای طبیب
رحم کن از مرهم زخمم منه بار دگر
نیست ناصح کار من ترک طریق عاشقی
تا مرا عشق است کار از من مجو کار دگر
یار من شبهای تنهایی خیال یار بس
ترک جان کردم نمی باید مرا کار دگر
چاکها دارد گریبانم فضولی همچو گل
بس که هر دم می خلد بر سینه ام خار دگر
نیست بازار ترا جز من خریدار دگر
هست با اغیار پنهانی ترا صد لطف و من
می کشم هر لحظه از لطف تو آزار دگر
از ستمکاریست پیکانی درون سینه ام
وه که می خواهد برون آرد ستمکار دگر
خم شد از بار غمم قامت خدا را ای طبیب
رحم کن از مرهم زخمم منه بار دگر
نیست ناصح کار من ترک طریق عاشقی
تا مرا عشق است کار از من مجو کار دگر
یار من شبهای تنهایی خیال یار بس
ترک جان کردم نمی باید مرا کار دگر
چاکها دارد گریبانم فضولی همچو گل
بس که هر دم می خلد بر سینه ام خار دگر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
بدیده سرمه از خاک راه یار می خواهم
ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم
چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد
چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم
نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی
درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم
نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را
همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم
اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند
کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم
بامیدی که خندد بر تمنای محال من
بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم
فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد
گشاد این گره زان طره طرار می خواهم
ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم
چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد
چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم
نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی
درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم
نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را
همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم
اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند
کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم
بامیدی که خندد بر تمنای محال من
بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم
فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد
گشاد این گره زان طره طرار می خواهم