عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
مرده ای را به راه می بردند
یادم آمد که مردنی هم هست
گفتم ای دل به فکر رفتن باش
تا کی از باده غروری مست
گفت یادت اگر بود دیدیم
مردن خویش را به روز الست
ما به هر دم که می رود میریم
تا به کلی رود حیات از دست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۸
این دختر رز، که مادرش انگور است
تلخ است ولی مایه ی چندین سور است
پنهان باید چو جان شیرینش داشت
از دیدهٔ بد، که چشم زاهد شور است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - مطایبه
ایکه با روی نکو . . . ن کلان داری یار
رو بهل خوش خوش بر روی زمین ننگ مدار
خرمن . . . ن را بر باد گروگان کسان
باد کن جان پدر تا نکنندت گه بار
دامن از ساق بلورین بگریبان بر چین
نیفه از گنبد سیمین بسوی مانچه برآر
همه آسانی در زیر فرو خفتن تست
زیر خوابیدن تو هست نه کاری دشوار
خانه هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست تهی بر دیوار
آفرین باد بران زیر فرو خفتن تو
زه بران برزدی و در زدن . . . ن نزار
گلرخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته بگلزار تو خار
تیز بازار تو امروز بود جان پدر
ستد و داد کن امروز بتیزی بازار
هر که گوید بر من می نروی گوی روم
چکنی گر بروی ور نکنی داد و بیار
سر من داری برخیز و بنزدیک من آی
تا که با یک دو درم . . . ایه کنم بر تو چهار
پیچ پیچی مکن و سیم بکس باز مده
نرخ ارزان کن و در میخ درآویز ازار
اندک اندک بستان در بر یکدیگرند
کاندک اندک زبر دیگر گردد بسیار
ور کسی را نبود سیم شبی صبح ستان
کار پیدا کن و میدار بانگشت شمار
وام داران تو دارند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وام گذار
گر سر صحبت من داری چونان گردی
که ز خر بار نداری چو پدید آید بار
بدو سه روز چنان کردی کاسان رودت
. . . ر دهقان اجل عین دهاقین مسمار
زانکه گر چاشنی از . . . ر وی آغاز کنی
بدو نیمه شوی از در سپوزد یکبار
دیر و دور از تو اگر در تو کند بار نخست
چه بلا بینی از آن دور کش دیر افشار
نایب خواجه اثیر است و پدیدست در او
هم از آن باد که در بوق اثیرست آثار
باد بوقش بکمالی است که گفتن نتوان
هم آنست که از بوق عصیر آرد عار
بنده بوق ویست از بن دندان خر نر
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار
گند نازاده از آن . . . ر چو یکبار بخورد
گشت مالیده چو اندر شب مهتاب خیار
دوستداران را زان . . . ر ادب نتوان کرد
از ادب کردن آن . . . ر خدایا زنهار
دشمن او چو فتد در فزع . . . را . . . ر
بانگ بر خیزد از دره او دارا دار
دوستانش بدم اندر شده کانست عمود
بر به . . . ن زن آنکس که در او دشمن وار
تا . . . س و . . . ن زن دشمن او کرده شود
سوده و ساده و هموار بدان ناهموار
ایزد آن بوق ورا چون دل من را دارم
سخت پر خم و بهر کار که باشد ستوار
تا سر و کار جهان راست کند از سر . . . ر
چو سر . . . ر سر و کار شود بارا بار
ایزد او را و سر کار ورا عمر دهاد
پیش از اندازه و از غایت و حد و مقدار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در هجو داماد ناصر بزاز
برگوی بداماد خود ای ناصر بزاز
تا مست شد از . . . ن نکند عربده آغاز
از وجه غزی و تتری سست رکونی
بر مردم کسبه نشود طاعن و غماز
تا کو بیان جمع نگردند دگر بار
در حمیت . . . ن سرش نگیرند دگر باز
با . . . ن در اینده و شلوار بریده
اینجا بفرستند مرا ورا بتک و تاز
بر مردم کسبه ننهند تهمت دزدی
تا خشک به . . . نش نسپوزند همه باز
بر سرش درآیند دگر ره بسر گرز
شلوارش ببرند دگر ره بسر گاز
اینجا بدرستی خبر آمد که بکسبه
داماد ترا مهمان بردند باعزاز
بسیار لطف کرد همه کس بحق وی
تا گنده شد و باز برآورد سر از ناز
کردند سزای در مرزش بسر بوق
وانگه چو دهل داد بهر روئی آواز
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و بوق توان داشت کجا راز
کردند منادی که بیائید و به . . . ائید
همسایه بهمسایه و انباز به انباز
چندانش به . . . ادند که اندر همه کسبه
یک . . . ر نمانده است از . . . ن بسر غاز
من ناصح اویم بتو غماز نمانم
تو ناصح او باش مباش از من غماز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت ای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگفت گوی چو سیم
زروزه و زنماز و زکوة و حج و غزا
ز دین و ملت پاک حبیب و ابراهیم
بدانره آمدم اینجا که کردیم تعیین
بدانره آمدم اینجا که داریم تعلیم
خدایرا و همه خلق را بیازردم
که نز خلایق شرم آمدم نه زایزد بیم
بکوفتم بقدم فرق مهتران اصیل
بسوختم بقلم نقش خاندانهای قدیم
فراختم علم فتنه را بهفت فلک
نگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم
بخون و خواسته مهتران شدم قاصد
ربا و رشوت پذرفتم از وصی و یتیم
بدینطریق بحیلت ستاندم از عامه
ز خانه و زرودکان و باغ و ضیعت و تیم
سرای خود را کردم ستانه زرین
بسقف خان پدر برندیده کهگل و ریم
بقوت تو من از جمله بنی آدم
تراش کردم چیزی که کفشگر زادیم
بنام ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم و نشد ظلم من زدهر عدیم
ز باد جور و ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم
شدند جمله دعاگوی من بوقت سحر
بآه سینه پردرد از کریم و لئیم
چو آه سینه ایشان و یارب سحری
تن صحیح مرا کرد ناله مند و سقیم
بیوفتادم از پای و رفت کار از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردم
نگفتم از پی آزارم اوستاد رحیم
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم
بگفت از همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم
پی مفاخرت ابلیس گفت با فرعون
چه مرد پنهان میداشتم بزیر گلیم
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم این پسر و گفت تو همه تسلیم
بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان
شناه و غوطه چو بط سفید و ماهی شیم
گرفت دستش و بنشاند همبر فرعون
که ای پسر تو ملک و گفت تو همه تسلیم
جواب دادش فرعون و گفت هر چه مرا
بدوزخ اندر باشد فتوح با تو دو نیم
چو دید هامانش اندر حمایت فرعون
بحکم یاری دادش در او ز قوم و حمیم
هزار کاسه طعام اثیر دادندش
هزار کاسه حمیم از پس اثیر و اثیم
بمیزبانی او مالک اهل دوزخ را
فرود را تبه شدت عذاب الیم
کنون قرارگهش در دهان مارانی است
که کرم پیله نمایند در عصای کلیم
شدست گورش وسواس خانه ابلیس
درو شدند بسی دیو و دیو بچه مقیم
هزار بچه ابلیس را مجیب کند
معزم ار بسر گور او کند تعزیم
عذاب اهل جهنم کزان قویتر نیست
بجای سهلترین رنج اوست سهل و سلیم
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد که خون دهندش و ریم
بمرگ او برهانید اهل عالم را
خدای عالم فتاح ذوالجلال علیم
بمرگ یکتن چندین هزار تن مردم
چگونه شکر کنند از تو ای خدای کریم
حکیم گوید در گور سگ شود ظالم
مگر ز گور وی آواز سگ شنید حکیم
وی از حجیم همی بانگ سگ کند لیکن
صدای بانگ سگ آید بگور او وز جحیم
بحق سوره حمیم و سوره طه
که هست ظالم را جای جیم وحی با میم
ستمگرانرا چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم
پس ای کریمان پیشه ستمگری نکنید
که نه کریم پسندد ستمگری نه لئیم
اگر خدای حلیم است خشم اوست قوی
حذر کنند همه بخردان ز خشم حلیم
هر آنکه توبه کند از ستمگری یارب
بجرم او برسان از صبای عفو نسیم
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجو دلداری
نرخ جماع ار شبی رسید بدینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - سوزنی از ابلهی چه کرد
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز . . . ون بخرزه چون گرز
ای ملک او را چو رفتنی شد ازین دهر
با این مشتی دریده مرز، بیامرز
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۱ - گدای گداپیشه
گدای گداپیشه زاق و گنگ
که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
اندر پیت ای دو دیده مستی رندند
هر پاکی را بتهمتی بربندند
جانا مکن از حرمت این ریش سفید
کاری که بران خط سیاهت بندند
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
همت مکن ای نظامی پست بلند
بر طاق زراندود خود از خیره مخند
گل چنبر موسی مامیست ای کل رند
کز کردن تو رهاند و بر اسب افکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز من منّت بود سرو و سمن را
به خون دیده پروردم چمن را
به جرم دوستی از دولت دل
چه‌ها بر سر نیامد کوهکن را
ندارم کاو کاو ناخن غم
لباس نو کنم داغ کهن را
زکات نیکویی ضبط نگاه است
به یاد از من نگهدار این سخن را
حرامت باد نام عشق فیّاض
به هفت آب ار نمی‌شویی دهن را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمی‌گیرند
چو تب در پوست می‌سوزند لیکن در نمی‌گیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمی‌گیرند
فلک بر بیقراران آب می‌بندد نمی‌داند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمی‌گیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمی‌گیرند
نگه‌دار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمی‌گیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمی‌گیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمی‌گیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کم کنم شیون نمی‌خواهم که نقص غم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سال‌ها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بی‌طاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازک‌تری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوه‌ای در هم شود
هر که را درد تو دامن‌گیر شد فیّاض‌وار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
آب از جو می‌خور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۰ - در گله از بزرگی ابراهیم نام که چرا پدرش را گرفته و طلب رهائی او
ای کیای خطیر ابراهیم
چرخ با همت تو پست آید
هست با تو هیبت تو نیست شود
نیست با دولت تو هست آید
پدرم را گرفته ای به چه جرم؟
مکن این کز تو سخت گست آید
نیک دانی که ماهئی چون او
در همه بحر کم بشست آید
اگر او را رها کنی آخر
قلتبانی دگر به دست آید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۴ - در توحید و پند و زهد گوید
ای از خدا عزوجل بر تو آفرین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۴ - به شاهد لغت پازند، بمعنی اصل کتاب و اوستا گزارش
گویند نخستین سخن از نامه پازند
آنست که با مردم بد اصل مپیوند