عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
ای ترا تعبیه درتنگ شکر مروارید
تابکی خنده زند لعل تو برمروارید
چون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعل
چون بخندی بنمایی زشکر مروارید
بحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشت
به زدندان تو ای کان گهر مروارید
در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا زشرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیده تر مروارید
ریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
زآنکه غواص نجوید زشمر مروارید
لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو بزر مروارید
سخن بنده چو آبیست که کرده است آن را
دل صدف وار بصد خون جگر مروارید
شعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفت
کز پی سود ببحرین مبر مروارید
سیف فرغانی گرچه همه عیبست بگوی
کزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
دوش در مجلس ما بود زروی دلبر
طبقی پر زگل وپسته وبادام وشکر
ذکر آن پسته وبادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود وگلش حظ نظر
عقل در سایه حیرت شده زآن رو ودهان
که زخورشید فزونست وز ذره کمتر
خط ریحانی بر چهره مشکین خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
وصف آن حسن درازست ومن کوته بین
بمعانی نرسیدم زتماشای صور
پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دایره روی قمر
هست آن میوه دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل ولطف زهر
خوبی از صورت او بود چوپر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
وز پی روی رئیس همه اعضا شدسر
هردم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
او توانگر بجمالست وشده خوار و عزیز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
اوست پیدا وسرافراز میان خوبان
همچو در قلب سپهدار وعلم در لشکر
سر انصاف بزیر قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
بر جگر تیغ زند غمزه تیر اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
سیف فرغانی دلبر بلطافت آبست
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکر
لاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمر
قوت دل در غم او چون شفا در انگبین
راحت جان در لب او چون حلاوت در شکر
روی معنی دار او از دانه خالش کند
طعمه مرغان روح اندر قفسهای صور
چون شکوفه پایمال هرکس وناکس شوم
گر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجر
بر در جانان نشین تا قدر تو افزون شود
کآب در دریا شود در، خاک در معدن گهر
خدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبول
حلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند در
خاک را تأثیر آب زندگانی آمدی
دوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذر
شوق او در طبع من چون نامیه است اندر نبات
کو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای تر
شعرمن در وصف او جلاب جان پرور شود
گر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگر
من نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازین
کی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهر
سیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کن
نزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار
وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار
نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق
ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار
از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه
در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار
تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا
انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار
روز او چون شب سیه گردد اگر خورشید را
حکم فرمایی که روی از سایه ما دور دار
سعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنم
ای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دار
ای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصل
کین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردار
لشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کند
اندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردار
آنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیم
آنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردار
پیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتت
همتم را بر ادای خدمتت مقصور دار
بیت احزانست دل بی تو خرابیها درو
نظم حال ما زتست این بیت را معمور دار
از رسیدن در وصال تو مرامن مانعم
من ترا در خور نیم از من مرا مهجور دار
سیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کند
تا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای دل از دوست جان دریغ مدار
جان ازآن دلستان دریغ مدار
ماه رویا توهم ز روی کرم
نظر از عاشقان دریغ مدار
آفتابی برآسمان جمال
نور خویش ازجهان دریغ مدار
من زچشم بدان رقیب توام
میوه ازباغبان دریغ مدار
طوطی خوش سخن منم، ازمن
شکری از آن لبان دریغ مدار
لب نوشینت آب حیوانست
آب ازتشنگان دریغ مدار
مست خوابست چشم مخمورت
خواب ازپاسبان دریغ مدار
لب بدندان من سپار وبخسب
رطب ازاستخوان دریغ مدار
صحبت ازناکسان دریغت نیست
سخنی ازکسان دریغ مدار
بر درتست سیف فرغانی
زآن گدا پیشه نان دریغ مدار
ازتو مارا سلام یا دشنام
این اگر نیست آن دریغ مدار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار
قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار
گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را
رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار
ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن
حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار
همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد
بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار
بی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمین
آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار
تا شب قدر وصال او بیابم لطف کن
آنچه برمن می رود از روز هجران عرضه دار
دردمند عشقم ودرمان من دیدار اوست
تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار
خامشی امکان ندارد بعدازین احوال من
گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار
بلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابر
اشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دار
چون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگو
ور سلیمان را ببینی حال موران عرضه دار
در فراق یار یوسف حسن می دانی که من
همچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دار
تحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسان
خدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار
گر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهد
ازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار
سیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشید
با جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بر در تو عاشقان دارند کار
دوستان با دوستان دارند کار
کار ما با تست نه با دیگران
دیگران با دیگران دارند کار
ما زعالم با تو می ورزیم عشق
اختران با آسمان دارند کار
با رخ خوب تو من دارم نظر
با مه وخور اختران دارند کار
ما چو فرهادیم دور از خدمتت
با تو شیرین خسروان دارند کار
با چوتو جانان بدل ورزند عشق
با چو تو دلبر بجان دارند کار
روح بخشایی بدم عیسی نفس
چون نفس با آن دهان دارند کار
روز وشب همچون مگس با انگبین
با چو تو شیرین لبان دارند کار
ما تهی دستان درین ره ایمن ایم
ره زنان با کاروان دارند کار
ما بدرویشان کویت مایل ایم
مقبلان با مقبلان دارند کار
بی خبر زین ذوق چندین آدمی
روز وشب با آب ونان دارند کار
مانده اندر پوست بی مغزان عصر
همچو سگ با استخوان دارند کار
این جماعت از جهان ما نه اند
زآنکه با اهل جهان دارند کار
ما چو عزرائیل باجان وین گروه
چون کفن با مردگان دارند کار
سیف فرغانی مقیم کوی تست
بلبلان با بوستان دارند کار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار
ترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میان
هر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کنار
بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
شمع رخشان در میان و ماه تابان در کنار
مفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمان
بی دلی را دلبری همچون گلستان در کنار
اندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگر
تا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنار
گاه با ما می فگند از لطف گویی در میان
گاه او را می فتاد از زلف چوگان در کنار
قند می بارید از آن لعل درافشان در سخن
مشک می افشاند از آن زلف پریشان در کنار
وقت من از گریه و از ناله می کردند خوش
شمع گریان در میان و چنگ نالان در کنار
شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
داشتم تا وقت صبح این در دهن و آن در کنار
شوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوام
درد عشق اندر میان جان و درمان در کنار
فتنه مردست و زن آن ماه تابان در میان
راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار
ای بسا شبها که من در هجر او می ریختم
اشک خونین در گریبان وز گریبان در کنار
بحر مواجست عشق و در میان بحر صبر
کشتی نوحست و ما را هست طوفان در کنار
با چنین شوق جگر سوزست حال دل چنانک
دایه بی شیر و او را طفل گریان در کنار
تو میا اندر میان کار خود کآن دوست را
تا تو باشی در میان آورد نتوان در کنار
دوست را با سیف فرغانی هرآن کو دید گفت
کان مروارید دارد بحر عمان در کنار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ای نامه نو رسیده از یار
بی گوش سخن شنیده از یار
در طی تو گر هزار قهرست
لطفیست بمن رسیده از یار
این جان جفا کشیده از تو
ای بوی وفا شنیده از یار
وی دیده هر آنچه گفته از دوست
وی گفته هر آنچه دیده از یار
هرگز باشد که چون سوادت
پر نور کنیم دیده از یار
اندر شب هجر مطلع تو
صبحیست ولی دمیده از یار
ای حظ نظر گرفته از دوست
وی ذوق سخن چشیده از یار
گر باز روی ز من بگویش
کای بی سببی رمیده از یار
انصاف بده که چون بود سیف
پیوسته چنین بریده از یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار
دل هرچه کرد بفرمان عشق یار
ای اعتماد کرده بر اسلام خویشتن
آگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یار
گر جان و گر دلست اضافت مکن بخود
هرچ آن تست هست همه آن عشق یار
همچون ملک شوی تو چو در ملک تو شود
دیو و پری بحکم سلیمان عشق یار
از چنگ گرگ نفس دلت بازرست اگر
شد گوسپند جان تو قربان عشق یار
گر دست رس خوهید بچوگان زلف دوست
خود را درافگنید بمیدان عشق یار
بی خود برین بساط قدم نه که راه نیست
هشیار را بمجلس مستان عشق یار
در زیر بام چرخ مجوی آستان دوست
بالای عرش دان در ایوان عشق یار
اشکم بگوش خلق رسانید سر من
چشمم مدد نکرد بکتمان عشق یار
فردا که خلق را بعملها دهند مزد
بینی مرا گرفته گریبان عشق یار
ایمن ز بیم دوزخ و آزاد از بهشت
حیران حسن دلبر و سکران عشق یار
دم درکش ای فقیر اگر چه شدی چو سیف
سلطان ملک شعر و غزل خوان عشق یار
کز چرخ برگذشت و بقیمت ز زر گذشت
نقد سخن ز سکه سلطان عشق یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تا چند بر امید روم در سرای یار
در سر خمار باده و در دل هوای یار
خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند
ما را مجال نه که ببوسیم پای یار
دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست
جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار
در عشق یار از سر جانی که داشتم
برخاستم که جان ننشیند بجای یار
گر در رضای یار رود جان و دل ازاو
عاشق بترک هردو بجوید رضای یار
درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
در عافیت نظر نکند مبتلای یار
ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من
جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار
سلطان که چون امیر شوی نان او خوری
گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار
هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست
هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار
گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند
رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار
یاری که بردر کرم اودریغ نیست
جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار
گر دربهشت جای دهندم بآخرت
مقصود من ازو نبود جزلقای یار
چندین هزار بیت بگفتند شاعران
یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار
شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست
او ومدیح مردم و ما وثنای یار
از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایا نموده دهانت زلعل خندان در
سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در
غلام خنده شدم کو روان وپیدا کرد
ترا زپسته شکر وزعقیق خندان در
بخنده از لب خود پرشکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کسی بشهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمه خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندرآب حیوان در
سؤال بوسه مارا زلب جوابی ده
بزیر لعل چوشکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان توآید مرا بدندان در
بچون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده زلعل شکربار قند وبستان در
دهانت معدن لؤلوست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری بچندان در
بدست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من ازجان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوارست
بدست همچو منی خود نیاید آسان در
گرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چوکردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن برتو
که در طویله تو با شبه است یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی بسوهان در
بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی بمصر شکر چون برد بعمان در
زشاعران سخن عاشقان جان پرور
طلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر
مدام پسته تنگ تراست بار شکر
فدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرین
غلام پسته تنگ تو صد هزار شکر
چو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی من
ببوسه بر من مسکین فراخ دار شکر
هزار شور برآید ز عاشقان زین پس
که گرد لعل تو شد با نبات یار شکر
بغمزه دل شکن و از جهان برآر نفیر
بخنده در سخن آ وز دهان ببار شکر
مدام خنده شیرین تو همی کارد
بگرد پسته تنگت نبات وار شکر
میان این همه خوبان به جز تو کس را نیست
گهر نمای عقیق و سخن گزار شکر
لب و دهان تو در چشمم آمد و دیدم
بگرد پسته چون آتش آبدار شکر
بوصل همچو تو شیرین چه باشد ار آید
مرا چو خسرو پرویز در کنار شکر
برای بوسه مگس وار گر کنم ابرام
تو خوش بخسب بناز و بمن سپار شکر
بهای شعر رهی بوسه ییست از لب تو
تو شاد باش بشیرین بمن گذار شکر
دهان خود بشکر چون مگس بیالایم
که چون لبت نکند در مذاق کار شکر
کسی که نزد تو این نظم بر زبان راند
تو دست سوی دهانش برو بیار شکر
زمانه زاد بایام چون تو شیرینی
بروزگار زنی کرد روزگار شکر
چو قند از آنی شیرین که سیف فرغانی
بشعر بر سر تو می کند نثار شکر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکر
در حدیث آی وازآن پسته فروبار شکر
دردهانت صنما غیر شکر چیزی نیست
اینت تنگی که دروهست بخروار شکر
شهد راکرد زخجلت چو نبات ای دلبر
پیش حلوای لبت کاسه نگو سار شکر
اندرآن رو که زقرص مه وخو را فزونست
نمکی هست که کم نیست زبسیار شکر
شعرمن بنده مخوان تا بلبانت نرسد
بارها گفتمت ازآب نگه دار شکر
همچو خسرو که بجان در طلب شیرین بود
لب شیرین ترا هست طلب کار شکر
با نبات لب لعلت زکساد بازار
تا بامروز مگس داشت خریدار شکر
کام جانم نشود تلخ بمرگ ار روزی
ازلب تو بدهانم رسد ای یار شکر
گلبن ار درچمن آب ازلب لعل تو خورد
عوض غنچه برآید زسر خار شکر
نام و ننگم مبر ای جان ومرا دور مکن
ازبرخود که ندارد زمگس عار شکر
گر زلعل تو خوهم بوسه مزن از سرکبر
بانگ برمن که نباشد مگس آزار شکر
پای دیوار چوتو گل رخ اگر بوسه نهم
برمن افشاند خارازسر دیوار شکر
در مقامی که شود با شکرآن شیرین جمع
تو ازو بوسه خوه ای عاشق وبگذار شکر
یار با آن لب شیرین سخن تلخم گفت
در دوا کرد طبیب ازپی بیمار شکر
سیف فرغانی با ذکر لب او عجبست
گر ترشح نکند ازتو عرق وار شکر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگر
همچو من مانده در عشق تو شیدای دگر
پیش ازین انده بیهوده همی خورد دلم
بازم استد غم عشق تو زغمهای دگر
چون برون می نرود از دل من دانستم
که غم عشق ترا نیست جزین جای دگر
بجز از دیدن تو از تو چه خواهم چو مرا
زین هوس می نرسد دل بتمنای دگر
عالمی شیفته چشم وخط و خال تواند
هر کسی از تو درافتاده بسودای دگر
تو پس پرده و خلقی بتصور دارند
هر یکی با رخ خوب تو تماشای دگر
تا بود خسرو خوبان چو تو شیرین صنمی
مگس ما نکند میل بحلوای دگر
بفلک رشوه دهم بوک درآرم باری
پاره یی در شب وصل تو زشبهای دگر
سیف فرغانی در کار غمت با دل خویش
(هر شب اندیشه دیگر کند ورای دگر)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خورشید منی بروی پرنور
من از تو چو سایه مانده ام دور
خوبان همه صورت و تویی جان
عالم همه ظلمت و تویی نور
از روی تو نور می درافتد
در کوی تو همچو آتش از طور
بیمار غم تو همچو عیسی
کرده بنفس علاج رنجور
در حشر که باشد آدمی را
دیوان عمل کتاب منشور
عاشق بتو زنده گردد ای دوست
نی چون دگران بنفخه صور
عاشق نرمد بجور از تو
هرگز نرمد بهشتی از حور
بی غره طلعت چو ماهت
هر روز مرا شبی است دیجور
من مست ز خاک کوی عشقم
چون شارب خمر از آب انگور
سیف از تو بجان عوض نخواهد
یکسان نبود محب و مزدور
نزدیکش کن بخود کزین بیش
پروانه نمی شکیبد از دور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ای چو خورشید چشمه یی از نور
پرتو تو مباد از من دور
دوست راچون بود شکیب از دوست
چشم را کی بود ملال از نور
دو جهانش نیاید اندر چشم
هرکرا در جهان تویی منظور
صحبت تو غنا ومن درویش
نظرتو شفا ومن رنجور
نیست هر خوب را ملاحت تو
نیست هر کوه را کرامت طور
صورتی همچو روضه رضوان
گیسویی همچو عنبرینه حور
چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستی ما چو خمر از انگور
زیر این خرقه دوستان داری
همچو جان در قبای تن مستور
همه از جان خود بگرمی عشق
دل خود سرد کرده چون کافور
دل بعشق تو زنده شد آری
مرده زنده شود بنفخه صور
جان عاشق ز(حزن تو) دایم
آنچنان منشرح که دل بسرور
سر عشق تو خواستم گفتن
غیرت تو نمی دهد دستور
سیف فرغانی از تو سیر نشد
از عسل سیر کی شود زنبور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
چو ماندم (من) زسلطان جهان دور
بسان بلبلم از بوستان دور
ازآن خورشید روی ماه پیکر
بمانده چون زمین از آسمان دور
بکام دشمنانیم از فراقت
شها دیگر مباش از دوستان دور
که شادی از دل بیمار ما هست
چو صحت از مزاج ناتوان دور
زرویت مجلس ما گلستان بود
مبادا چون تو گل زین گلستان دور
که باشم من چو از تو بازماندم
چه باشد حال تن چون شد زجان دور
من شیرین زبان زآن تلخ کامم
که هستم زآن لب شکرفشان دور
منم بی خسرو آن فرهاد محروم
که دارد از لب شیرین دهان دور
عنان در دست تقدیرست اگر نه
بپای شوق نبود اصفهان دور
بصورت گرچه از روی تو هستم
چنان کز روی تو چشم بدان دور
چو با یاد توام دایم بمعنی
مرا گر عارفی از خود مدان دور
اگر چه سیف فرغانی زتو هست
بسان تشنه از آب روان دور
چو سگ رو بر نگرداند ازین در
بسنگش گر کنی زین آستان دور
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ای شکسته لب لعل تو بهای گوهر
پیش لعل لب تو تیره صفای گوهر
پرتو روی تو بنشاند چراغ خورشید
قیمت لعل تو بشکست بهای گوهر
برسر کوی تو ازدیده همی بارم در
ای سرکوی تو چون تاج سزای گوهر
نیست شایسته که درپا وسرت افشانند
نیک کردم نظری درسو وپای گوهر
ای دو عالم زتو پر، روی ترا در جهتی
وجه تعیین متعذر چو قفای گوهر
عوض وصل تو ملک دو جهان نستانم
ننهد همت من سنگ بجای گوهر
بهر نان بردر تو هست گدا بسیاری
این منم بر سر کوی تو گدای گوهر
همچوفرهاد که کوه از پی شیرین میکند
تیشه بر سنگ همی زد زبرای گوهر
با غم عشق من از ملک جهان شاد نیم
هوس خاک ندارم زهوای گوهر
فترت عشق کسی حسن ترا کنم نکند
باز بسته بعرض نیست بقای گوهر
نثر در کرد بدین نظم ضمیرم آری
دل من هست زمهر تو وعای گوهر
سیف فرغانی در شعر بسی ذکر تو کرد
صدف در سخن گفت ثنای گوهر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای سر طره تو پای دلم را زنجیر
تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر
وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت
همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر
نگرانی نبود سوی گلستان بهشت
بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر
تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند
شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر
پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست
از بلندی که برو دست نیابد تقریر
عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت
از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر
نزد بیدار دلان روز وصالست آخر
در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر
بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم
گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر
آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان
محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر
ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم
آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر
بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار
ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر
گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی
رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر
بی مداد مدد تو قلم فکرت ما
کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر
سیف فرغانی از بخت شکایت دارد
ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر